معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 270293
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

 

گفتی که پس از سجود بر می‌گردی
وقتی که صلاح بود بر می‌گردی
در نامه نوشتی که دلت تنگ شده
تافکر کنم که زود بر می‌گردی



ما دور مداری از خطر می گردیم
تا صبح بدنبال سحر می گردیم
سوگند به لاله ها که همچون خورشید
زرد آمده ایم و سرخ برمی گردیم



شهر آینه دار می شود با یک گل
پروانه تبار می شود با یک گل
گفتند نمی شود ولی می بینند
یکروز بهار می شود با یک گل




عهدیست که بسته ایم برمی خیزیم
با اینکه شکسته ایم برمی خیزیم
هروقت که نام عشق را می خوانند
هرجا که نشسته ایم برمی خیزیم




خون بسته سرم تمام گیسم سرخ است
می گریم و چشم های خیسم سرخ است
هرچند که سبز رفته ای نامت را
با هرقلمی که می نویسم سرخ است




از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
آنان همه از تبار باران بودند
رفتند ولی ادامه دارند هنوز



سرتاسر شهر با تو عطرآگین بود
لبخند تمام کوچه ها غمگین بود
آنروز که بردوش ترا می بردیم
تابوت سبک ولی غمت سنگین بود



یک ذر‌ّه از آفتاب باقی مانده است
در جام کمی شراب باقی مانده است
هر قطرة خون به قاصدکها می‌گفت
گل رفته ولی گلاب باقی مانده است




پاییز حدیث کوچ برگی سرخ است
خندیدن گل زیر تگرگی سرخ است
بر لاله چرا کفن بپوشم، وقتی
زیبایی زندگی به مرگی سرخ است




بر قلب سراب زخم‌کاری زد آب
جاری شد و لبخند بهاری زد آب
در رویش تشنگی به پیشانی خاک
صد بوسه برای یادگاری زد آب



گفتی که پس از سجود بر می‌گردی
وقتی که صلاح بود بر می‌گردی
در نامه نوشتی که دلت تنگ شده
تافکر کنم که زود بر می‌گردی




به ‌آخرین ثانیه‌های جانبازان شیمیایی:
خون... سرفه خشک... درد... بیمارستان...
آیینه‌ای از نبرد... بیمارستان...
پیچید صدای ضج‍ّه شیرزنی!
یک خط کشیده!... م‍َرد... بیمارستان...



در باد نشانه‌های بال و پر توست
بر گونه هنوز بوسة آخر توست
گفتند به من در آسمانی... بابا!
خورشید‌ِ به خون نشسته شاید سر توست



گفتم کمی از بهار خون حرف بزن
از غیرت شهر واژگون حرف بزن
وقتی پدرم شهید شد مجنون بود
آقای معلم از جنون حرف بزن!



اشک و تب و سوز بوی بابا دارد
اینجا شب و روز بوی بابا دارد
شاید که نرفته است، مادر! به خدا ـ
این چفیه هنوز بوی بابا دارد



عکست را پنج‌شنبه‌ها می‌بوسم
یا می‌گریم تو را و یا می‌بوسم
باور دارم که زنده هستی وقتی ـ
من را می‌بوسی و تو را می‌بوسم



تا مرهم زخم کهنه ما نمک است
هر سو که نگاه می‌کنم قاصدک است
من ماندم و یک درد به نام‌ِ پرواز
این درد میان مَردها مشترک است


هادی فردوسی
دسته ها : شعر و سروده
يکشنبه 7 6 1389 18:11

 امروز برای شهدا وقت نداریم

  ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

 با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

 ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

 چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

 اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

 در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

 بهر سفر کرببلا وقت نداریم

 تقویم گرفتاری ما پر شده از زر

 ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

 هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

 خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم

دسته ها : شعر و سروده
يکشنبه 7 6 1389 18:5

بـــــه اســم صاف الله، اینم یــه حرف تازه 
 ایــنم ازین زمــــونه، یـــه قسمـــت و فرازِ

بـــازم نهیب فردا، به نامــردیِ دنیا
بازم نشونه‌ای تا، بریم ســــــراغِ فــــــــردا

بازم یــه روح آزاد میـــونِ گــــــودِ جنگه
مدّعیا! کجایید؟ این قصرمون قشنگه

آی مؤمنایِ امروز، هنر به این چیزا نیست
که بینِ موجِ شیعه، نمره‌هامون بشه بیست

تـــــــو سرزمـینِ کُفرَم، یارِ حسینی داریــم
تو جمع تاریکِ وَهم، ما نورِ عینی داریم

وقتـــی غمــــت می‌گیره میونِ جمعِ بی‌درد
وقتی که دیگه دنیا، برای میشه پوچ و سرد

میـــون خــــود پـــرستا کنـــار بت پرستا
کنـــارِ ‌خــنده‌هایِ عربده جویِ مَستا

اونجا که کلِ‌عالم، طرد می‌کنه تورو، طـرد
می‌ری تو اوجِ سجده، اینو میگن هنرمند

اون کسی که می‌گذَره، از تموم جـهــانـــش
اون که کنارش زدن هم زمون و زمانش

اون که فقط خدارو می‌بینه و می‌شنــــاسه
آی جوونای خوش تیپ! اونه که باکلاسه

هــــی بـــــزنین بالاتر، آستینارو همینه
تـــو کشورِ مسلمون، شیعه‌گری به اینه!

به اینه که بــــــدوزیم چشممونُ به عــــالم
بــه اینه که نباشه هیچی تو زندگیت کم!

یکی میون مال و خدا، خدارو می‌خـــــواد
یـــکی بدونِ زنجیر، دنبال شیطون می‌یاد

یـــکی تــــو شهـــرِ دینم دینُ نداره باور
یـــــکی تازه مسلمون مونده بدون، یاور

اینه تمومِ قصه ایـــن وضــــع و حالمونه
ایــــن وضـــــعِ این دلایِ کویر و کالمونه

نفسِ خرابتونُ با این چیزا پوشونـــدیـــن
با شیکیِ تـــمدن، با هرزگی . . . نموندین

تمدنی که کردین همه رو به اون ســـفارش
فراموشن صاحباش. حالا برین سراغش. . .

دسته ها : شعر و سروده
يکشنبه 7 6 1389 18:4
تو بر مزار شهید عزیز خویش
یک کاسه آب یخ
یک دسته گل بیار
زیرا که من هنوز در این خوابگاه خویش
لب تشنه حیاتم 
دل تشنه وطن
زیرا منی که رفته به این خواب جاودان
دلداده بهار و گل و سرو و لاله‏ام 
من بیست ساله‏ام 
مادر! 
تو از برای خدا گریه سرمده
دیگر بجای آه و فغان و غم و الم
با من بده بشارتی از مام میهنم
مادر! 
بگو، بگو که چه شد کارزار ما؟
پیروزی آمده؟
صلح است برقرار؟
سرباز اگر کم است بگو، 
مادر عزیز!
اینجا هزار مرد دگر هست مثل من
ما را نمانده طاقت خفتن میان خاک
گر کارهای بد است بگو، مادر عزیز!
خیزیم هر یکی
از گور خویشتن
ـ «یا مرگ»!
«یا وطن»!
دسته ها : شعر و سروده
يکشنبه 7 6 1389 18:3
X