سال ۶۸ کمرم درد شدیدى گرفته بود؛ طورى که نه مى توانستم راه بروم و نه مى توانستم بنشینم، حتى غذا را هم در همان حالت درازکش مى خوردم.
کمبود دارو و نارسایى هاى پزشکى اردوگاه دست به دست هم داد و حدود یک ماه مرا زمین گیر کرد. تا این که یک شب، حضرت امام خمینى (ره) را در خواب دیدم. امام و چند نفر همراه او وارد آسایشگاه شدند. بچه ها سلام مى کردند و بلند مى شدند و امام با آن ها دست مى داد و احوالپرسى مى کرد. به من که رسید، خواستم بلند شوم، نتوانستم. امام به من اشاره کرد که بلند شوم. سلام کردم و یکى از برادران هم آسایشگاهى ام که مردى مؤمن بود و بچه ها را دائماً به نماز و قرآن دعوت مى کرد مرا به امام معرفى کرد و جریان حالم را گفت. امام رو کرد به یکى از همراهان، کیسه اى را از او گرفت، مقدارى روغن به آن برادر هم آسایشگاهى ام داد و گفت که آن را به بدن من بمالد. پس از اتمام کار، خداحافظى کرد و رفت.
صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که قدرى بهتر شده ام. بعد از گذشت چند روز کاملاً خوب شدم و با همان برادر و دوست مومنم دو رکعت نماز شکر خواندیم. آن جا بود که فهمیدم روح حضرت امام (ره) با ما است.
• جعفرمرادى
تهیه و تنظیم: موسسه فرهنگى پیام آزادگان
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان