روزهای اول ]جنگ[ مرتب خبر میرسید که عراقیها فلان جا را گرفتهاند و تا فلان جا پیشروی کردهاند و این قدر نیرو آوردهاند، یا فلان شهر را تهدیدمیشود . از جمله شهرهایی که به شدت تهدید میشد دزفول بود، در حالی که ما آنجا نیرو کم داشتیم و وقتی هم به فرماندهان ارتش میگفتیم، میگفتند نیرو کم داریم و یا نیرو و تجهیزات هر دو را با هم نداریم؛ و راست هم بود. بهاین معنا که آمادگیهای لازم را برای خودشان در جنگ تهیه ندیده بودند، درصورتی که ابزارهای زیادی داشتیم ولی از کار افتاده بود و مهمات زیادیداشتیم که اینها از وجودش خبر نداشتند.
روزهای اول ]جنگ[ مرتب خبر میرسید که عراقیها فلان جا را گرفتهاند و تا فلان جا پیشروی کردهاند و این قدر نیرو آوردهاند، یا فلان شهر را تهدیدمیشود . از جمله شهرهایی که به شدت تهدید میشد دزفول بود، در حالی که ما آنجا نیرو کم داشتیم و وقتی هم به فرماندهان ارتش میگفتیم، میگفتند نیرو کم داریم و یا نیرو و تجهیزات هر دو را با هم نداریم؛ و راست هم بود. بهاین معنا که آمادگیهای لازم را برای خودشان در جنگ تهیه ندیده بودند، درصورتی که ابزارهای زیادی داشتیم ولی از کار افتاده بود و مهمات زیادیداشتیم که اینها از وجودش خبر نداشتند.
افراد زیادی هم داشتیم که اینها درپادگانها حضور نداشتند و لذا وضعمان خیلی بد بود. سپاه هم آن آمادگی را که حالا دارد، آن روز نداشت. بنابراین من به نظرم رسید که از امام اجازه بگیریم وبروم دزفول تا آنجا مردم را با سخنرانی تشویق کنم که نیروهای داوطلب وهستههای مقاومت تشکیل بدهند و بروند به ارتش و سپاه بپیوندند؛ اما با اینکه فکر میکردم امام اجازه ندهند، گفتم اگر امام اجازه داد میروم و اگر نداد ، نمیروم.
بنابراین یک روز رفتم خدمت امام و آن روز همه فرماندهان و مسئولان ارتشهم بودند، که برای کار دیگری رفته بودیم، یعنی میخواستیم گزارشی خدمتامام بدهیم و امام هم کارهایی با ما داشتند. لذا وقتی رفتیم و بعد کارها تمامشد، من مطلب را مطرح کردم و گفتم اگر اجازه بدهید من میخواهم برومخوزستان.
اما بر خلاف تصور من ، ناگهان با گشاده رویی اجازه دادند و من موفق شدم، که شهید چمران هم آنجا نشسته بودند و بلافاصله به امام گفتند به من هم اجازه بدهید بروم، و برداشت من این است که شاید شهید چمران در این فکر نبود، ولی بعد از پیشنهاد من، او هم به ذهنش رسید که پیشنهاد خوبی است و امام گفت شما هم بروید ، که ما آمدیم بیرون و چمران گفت با هم برویم، که قرار شدهمان ساعت حرکت کنیم اما ایشان گفت من بروم دوستانم را هم اگر میآیندآماده کنم، که قرار شد مثلاً ساعت 3 الی 4 بعد از ظهر حرکت کنیم و در رأس ساعت با پنجاه الی شصت نفر آدم آمد فرودگاه.
من هم با خودم چند نفر از دوستانم را بردم و به پیشنهاد آقای چمران رفتیماهواز پیاده شدیم، که شب بود و از همان ساعت ، و به محض ورود، رفتیمپادگان لشکر 92 و اتاق جنگ را دیدیم . فرماندهان و استاندار و سپاهیان آنجابودند و ما احساس کردیم که باید از همین الان شروع کنیم . لذا همان شب ساعت 12 یا یک بعد از نیمه شب بود که با شهید چمران و عدهای حدود چهل ـ پنجاه نفر دیگر که آر. پی . جی داشتند، یک گروه تشکیل دادیم و رفتیم جبهه به طرف « دب حردان » به عنوان نفوذ در دشمن که البته آن شب را هیچ کارینتوانستیم بکنیم و ساعت 4 یا 5 صبح بود که دست خالی برگشتیم.
قبل از ما هم یک گروه سپاهی هم رفته بودند داخل جنگل که آنها از وجود ماخبر نداشتند. لذا ما دیدیم اگر ما هم برویم داخل جنگل ممکن است چونهمدیگر را نمیشناسیم، بینمان درگیری شود و یکدیگر را بزنیم. این بود که برگشتیم و مقصود این است که از ما همان ساعت اول ورود شروع کردیم. بعدهم رفتیم دانشگاه اهواز را گرفتیم - دانشگاه جندی شاپور را- و بالاخره آمدیم کاخ استانداری و آنجا را مقر خودمان قرار دادیم. شروع کردیم به کار و چمران باداشتن افراد زیادی که همراه خودش بودند، با توافق من و خودش ، فرمانده ستاد شد. بنابراین، ایشان مسئولیت ستاد را عهده گرفت، من هم که فرماندهی نمیدانستم و حتی اگر یک وقتی میخواستم در عملیات شرکت کنم، زیر نظر او بودم و با فرماندهی او کار میکردم.