معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 272614
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

هفت‌ هشت‌ سال‌ بیشتر سنم‌ نبود. خانه‌ ما در خیابان‌ منتهی‌ به‌ رودخانه‌کرخه‌ در «بستان‌» بود. آن‌ روزها، وقتی‌ با بچه‌ها در کوچه‌ و خیابان‌ بازی‌می‌کردیم‌، با صدای‌ هواپیماهای‌ عراقی‌، چشمانمان‌ به‌ آسمان‌ دوخته‌ می‌شد.



آنها برای‌ بمباران‌ شهرها می‌آمدند ولی‌ ما که‌ بچه‌ بودیم‌، بی‌ اهمیت‌نگاهشان‌ می‌کردیم‌. شاید به‌ خاطر سن‌ کم‌ بود که‌ از خیلی‌ چیزهانمی‌ترسیدیم‌. مثلاً وقتی‌ خمپاره‌ای‌ به‌ شهر اصابت‌ می‌کرد و تعدادی‌ از مردم‌شهید یا مجروح‌ می‌شدند، با تعجب‌ نگاه‌ می‌کردیم‌ که‌ چطور مجروحین‌ رامی‌برند.
یک‌ بار پس‌ از انفجار خمپاره‌، تکه‌ آهنی‌ را دیدم‌ که‌ به‌ دیوار خورد و برزمین‌ افتاد. نمی‌دانستم‌ که‌ به‌ آن‌ ترکش‌ می‌گویند. وقتی‌ خواستم‌ آن‌ را بردارم‌،دیدم‌ داغ‌ است‌. به‌ هر وسیله‌ای‌ که‌ بود برداشتم‌ و به‌ خانه‌ بردم‌. پدرم‌ با دین‌ آن‌ترکش‌، هراسان‌ شد و به‌ داد و فریاد آمد: «آخه‌ بچه‌ این‌ چیه‌ که‌ با خودت‌آوردی‌... زود باش‌ بندازش‌ بیرون‌ الان‌ منفجر میشه‌...» من‌ آن‌ را انداختم‌ دور.
هنوز صبحانه‌ نخورده‌ بودیم‌. منتظر بودیم‌ نان‌ برنجی‌های‌ مخصوصی‌ که‌مادر می‌پخت‌ آماده‌ شود. خیلی‌ خوشمزه‌ بود. داغ‌ و دلچسب‌، صبحانه‌ همیشه‌نان‌ برنجی‌ می‌خوردیم‌. مادر داخل‌ حیاط‌ خانه‌، در حال‌ پختن‌ نانها بود.«ملوک‌ کوهزاد» زن‌ عمویم‌ هم‌ کنارش‌ نشسته‌ و به‌ او کمک‌ می‌کرد. او هشت‌ماهه‌ حامله‌ بود و همه‌ وسایل‌ نوزاد را خریده‌ بود. آن‌ روزها، هموهایم‌ در خانه‌ما زندگی‌ می‌کردند. ما بچه‌ها، عموها، برادرها و پدرم‌ داخل‌ اتاق‌ نشسته‌بودیم‌. بزرگترها از اتفاقاتی‌ که‌ در مرز و آن‌ سوی‌ شهر در جریان‌ بود صحبت‌می‌کردند.
ما سر در نمی‌آوردیم‌. فقط‌ با هم‌ بازی‌ می‌کردیم‌ تا نان‌ برنجی‌ها بیایند ودلی‌ از غزا در بیاوریم‌.
ناگهان‌ صدایی‌ وحشتناک‌، خانه‌ را به‌ هم‌ ریخت‌. بوی‌ سوختگی‌ و دود فضارا پر کرد. صدای‌ گریه‌ بچه‌ها و بزرگترها که‌ یا حسین‌ می‌گفتند به‌ گوش‌ رسید.صدای‌ ناله‌ هایی‌ هم‌ از حیاط‌ آمد. پریدیم‌ داخل‌ حیاط‌. صحنه‌ عجیبی‌ بود؛سر زن‌ عمویم‌ شکافته‌ بود و خون‌ از آن‌ فوران‌ می‌کرد. چند لحظه‌ای‌ دست‌ و پازد و دیگر هیچ‌ تکانی‌ نخورد همانجا به‌ شهادت‌ رسید.
نگاه‌ همه‌ برگشت‌ به‌ طرف‌ زن‌ عموی‌ دیگرم‌. ناله‌ می‌کرد و دست‌ به‌ کمرداشت‌. ظاهزاً ترکشی‌ به‌ کمرش‌ اصابت‌ کرده‌ بود. «حنا» خواهر بزرگترم‌ که‌هفده‌ سال‌ سن‌ داشت‌ «ندا» را که‌ دو سال‌ و نیمه‌ بود، در بعل‌ داشت‌. ندابدجوری‌ گریه‌ می‌کرد. حنا او را به‌ مادرم‌ داد و گفت‌ که‌ بچه‌ خیس‌ کرده‌ است‌؛
ولی‌ مادرم‌ که‌ او را گرفت‌ متوجه‌ شد رطوبت‌ لباسهای‌ او از خون‌ است‌.پاهای‌ کوچولوی‌ ندا هم‌ ترکش‌ خورده‌ بودند. ناگهان‌ متوجه‌ شدند حال‌ حنا هم‌خوب‌ نیست‌. کنار پاهای‌ او نیز خون‌ جاری‌ بود. هر دو پای‌ او نیز ترکش‌ خورده‌بودند.
واویلایی‌ شده‌ بود. حیاط‌ خانه‌ را خون‌ گرفته‌ بود. آمبولانسی‌ که‌ در آن‌نزدیکی‌ بود، و مجروحین‌ را سوار کرد و برد. ما هم‌ با آن‌ رفتیم‌. یکراست‌ رفت‌به‌ سوسنگرد. هنوز به‌ بیمارستان‌ نرسیده‌ بودیم‌ که‌ دیدیم‌ همان‌ هواپیماهایی‌که‌ هر روز نگاهشان‌ می‌کردیم‌، شیرجه‌ آمدند و شهر سوسنگرد را بمباران‌کردند. پدرم‌ که‌ این‌ وضع‌ را دید، با ماشین‌ ما را به‌ کنار پل‌ «سابله‌» در پانزده‌کیلومتری‌ بستان‌ برگرداند. دایی‌های‌ پدرم‌ آنجا خانه‌ داشتند. پای‌ «حنا» را که‌شکسته‌ بود، در همان‌ بیمارستان‌ گچ‌ گرفتند و او را با خود آوردیم‌.
سی‌ و پنج‌ نفری‌ می‌شدیم‌ که‌ در خانه‌ دایی‌ بودیم‌. هر روز صدای‌ انفجار وبمباران‌ بیشتر می‌شد. سه‌ چهار روز بیشتر نگذشته‌ بود که‌ خبر آوردند عراقی‌هاشهر بستان‌ را اشغال‌ کرده‌اند. گاهی‌ وقتها ما بچه‌ها می‌رفتیم‌ روی‌ پشت‌ بام‌خانه‌ و تانکهای‌ عراقی‌ را که‌ برای‌ دور زدن‌ بستان‌ و حمله‌ به‌ سوسنگردمی‌آمدند، می‌دیدیم‌. در یکی‌ از همین‌ نگا کردنها بود که‌ ناگهان‌ خمپاره‌ای‌نزدیکی‌ برادر بزرگترم‌ افتاد ولی‌ به‌ او اسیبی‌ نرساند.
ماندن‌ در سابله‌ به‌ صلاح‌ نبود. برادرم‌ «جمال‌» و پدرم‌ «ابوجمیل‌» به‌ همراه‌دایی‌ها و عموهایم‌ در همان‌ سابله‌ ماندند ولی‌ ما را به‌ اهواز فرستادند. سوارماشین‌ عمویم‌ که‌ برادرم‌ آن‌ را می‌راند، بودیم‌ و در جاده‌ سوسنگرد می‌دیدیم‌که‌ مردم‌ با پای‌ پیاده‌ به‌ طرف‌ اهواز می‌روند.
بعضی‌ وقتها پدر و عموهایم‌ بحثشان‌ درباره‌ عده‌ای‌ از اهالی‌ شهر بود که‌ به‌نفع‌ عراق‌ تبلیغ‌ می‌کردند. آنهاکه‌ عده‌ شان‌ کم‌ بود، به‌ مردم‌ می‌گفتند: «ماعرب‌ هستیم‌ و باید عراقی‌ها استقبال‌ کنیم‌... ما باید یک‌ حکومت‌ عربی‌ دراینجا تأسیس‌ کنیم‌...» ولی‌ مردم‌ حرف‌ آنان‌ را گوش‌ نمی‌دادند. حتی‌ حاضرشدند از شهر خار شوند ولی‌ با آنهانباشند.
دو سه‌ روز پس‌ از شهادت‌ زن‌ عمویم‌، او را در گورستان‌ «جهاد» در نزدیکی‌«حمیدیه‌» دفن‌ کردیم‌. البته‌ خیلی‌ با اضطراب‌، و حتی‌ بدون‌ غسل‌ و کفن‌. تاامروز هم‌ هیچ‌ نشانی‌ از قبر او نداریم‌ و نمی‌دانیم‌ کدام‌ است‌.
وقتی‌ به‌ اهواز رسیدیم‌ در یکی‌ از مدارس‌ شهر مستقر شدیم‌؛ ولی‌ شب‌ اول‌هواپیماهای‌ عراقی‌ انبار مهمات‌ یکی‌ از لشکرها را بمباران‌ کردند که‌ خیلی‌مردم‌ را ترساند. فردا صبح‌ از آنج‌ رفتیم‌ به‌ روستای‌ «ملاثانی‌» در چندکیلومتری‌ شهر. آنجا هم‌ در ساختمان‌ یک‌ مدرسه‌ مستقر شدیم‌. مردم‌ زیادی‌از اهالی‌ مرزی‌ آنجا بودند. همه‌ فکر می‌کردند جنگ‌ دو سه‌ روز بیشتر طول‌نکشد ولی‌ شش‌ ماه‌ در آنجا بودیم‌، بدون‌ اینکه‌ کوچکترین‌ اسباب‌ و وسایل‌زندگی‌ با خود داشته‌ باشیم‌.
از شانس‌ خوبمان‌، دو تا از عموهایم‌ که‌ دبیر بودند، حقوق‌ ماهانه‌ شان‌ را ازاهواز می‌گرفتند. ماهی‌ پانصد تومان‌ و با آن‌ خرج‌ افراد خانواده‌ را می‌گذراندیم‌.پس‌ از شش‌ ماه‌ که‌ در اهواز بودیم‌، گفتند: «جاهایی‌ برای‌ استقرار شما درشهرهای‌ مشهد و نیشابور، ساری‌، تبریز و اصفهان‌ هست‌.به‌ هر کدام‌ که‌می‌خواهید اعلام‌ کنید بروید.»
یکی‌ از عموهایم‌ که‌ در تربیت‌ معلم‌ اصفهان‌ کار می‌کرد گفت‌ به‌ افصهان‌برویم‌ چون‌ با محیط‌ آنجا آشنا بود. یکراست‌ رفتیم‌ اصفهان‌.
یکی‌ از عموهایم‌ «عباس‌» که‌ همراه‌ پدرم‌» در سابله‌ مانده‌ بود، سوار برماشین‌ شخصی‌ خودش‌ رفته‌ بود به‌ داخل‌ شهرستان‌ تا طلاهای‌ زنش‌ را که‌ درخانه‌ پنهان‌ کرده‌ بودند، بیاورد. هنگامی‌ که‌ طلاها را برداشته‌ بود تا بیاید،جلوی‌ در چند نفر مقابلش‌ ایستادند و گفتند: «آقای‌ عباس‌ امیری‌ ما از طرف‌سازمان‌ خلق‌ عرب‌ آمده‌ایم‌، شما باید با ما بیایید.» خلق‌ عرب‌ سازمان‌ مناطق‌بود که‌ به‌ نفع‌ عراق‌ کار می‌کرد و چون‌ عموی‌ من‌ اویل‌ انقلاب‌ رئیس‌ کمیته‌انقلاب‌ اسلامی‌ بستان‌ بود، او را شناسایی‌ کرده‌ بودند. عمویم‌ با آنها صحبت‌کرده‌ و گفته‌ بود که‌ با آنها خواهد آمد ولب‌ به‌ بهانه‌ اینکه‌ ماشین‌ بنزین‌ ندارد به‌طرف‌ پمپ‌ بنزین‌ که‌ اول‌ جاده‌ بستان‌ به‌ سوسنکرد است‌، رفت‌ و از آنجا به‌طرف‌ سوسنگرد گریخت‌.
پدر و برادر بزرگترم‌ که‌ در سابله‌ مانده‌ بودند، یکی‌ دو ماه‌ پس‌ از اینکه‌ ما دراردوگاه‌ بودیم‌ آمدند. پدرم‌ می‌گفت‌ که‌ شبها سینه‌ خیز می‌رفتیم‌ و روزها فقط‌می‌خوابیدیم‌ که‌ نیروهای‌ عراقی‌ ما را نبینند.
در اصفهان‌ به‌ اردوگاه‌ شهید باهنر در منطقه‌ شاپور در خیابان‌ امیر کبیررفتیم‌. با امکانات‌ و وسایل‌ اولیه‌ای‌ که‌ دولت‌ داد، سه‌ سال‌ در آنجا ماندیم‌. پدرم‌به‌ کاشان‌ می‌رفت‌ و از آنجا پارچه‌ می‌خرید و برای‌ فروش‌ به‌ اصفهان‌ می‌آوردتا مخارج‌ زندگی‌ چند خانوار را تأمین‌ کند.
فکر میکنم‌ یکی‌ از روهای‌ دی‌ ماه‌ بود که‌ از رادیو شنیدم‌ شهر بستان‌ درعملیات‌ طریق‌ القدس‌ آزاد شده‌ است‌. در اردوگاه‌ غوغایی‌ شد .اهالی‌ خوزستان‌شیرینی‌ پخش‌ کردند و به‌ شادی‌ پرداختند.
سال‌ 63 بود که‌ برگشتیم‌ خوزستان‌ و در شهر شوش‌ مستقر شدیم‌. هر چه‌باشد علاقه‌ درونی‌ ما را به‌ طرف‌ خاک‌ شهر خودمان‌ می‌کشاند. درست‌ است‌ که‌مردم‌ در شهرهای‌ دیگر خیلی‌ عزت‌ و احترام‌ به‌ ما گذاشتند، ولی‌ شهر خودمان‌و خوزستان‌ یک‌ چیز دیگری‌ است‌. پس‌ از چهار سال‌ که‌ در شوش‌ بودیم‌ اهوازرفتیم‌. سال‌ 67 بود که‌ پدرم‌ در آنجا فوت‌ کرد و متأسفانه‌نتوانست‌ یک‌ بار دیگرشهرش‌ را ببیند ولی‌ همین‌ که‌ شنید بستان‌ آزاد شده‌ کلی‌ برایش‌ شادی‌ وخوشی‌ داشت‌. بهمن‌ ماه‌ سال‌ 68 بود که‌ همزمان‌ با دهه‌ فجر گفتند که‌ اهالی‌بستان‌ می‌توانند به‌ خانه‌های‌ خود باز گردند.
وقتی‌ پای‌ به‌ شهر گذاشتیم‌، شناختن‌ آنجا برایمان‌ خیلی‌ مشکل‌ بود. اکثرخانه‌ها یا ویران‌ شده‌ ویا با توپ‌ و خمپاره‌ سقف‌ و دیوارشان‌ را سوراخ‌ کرده‌بودند. به‌ وسط‌ شهر که‌ رسیدیم‌، در کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها یاد بازیهای‌ کودکانه‌خودمان‌ افتادیم‌. خانه‌ قدیمی‌ مان‌ در کنار رود، همان‌ جایی‌ که‌ زن‌ عمویم‌شهید شد، نیمه‌ ویران‌ بود.
الان‌ نوزده‌ سال‌ از آن‌ روزها می‌گذرد. از آن‌ روز که‌ زن‌ عمویم‌ جلویمان‌جان‌ داد و او که‌ هشت‌ ماهه‌ حامله‌ بود، خود و بچه‌اش‌ به‌ شهادت‌ رسیدند. هردو خواهر مجروحم‌ هم‌ هنوز درد جراحت‌ را با خود دارند و جالبتر از همه‌ این‌است‌ که‌ آنها را به‌ عنوان‌ جانباز قبول‌ نکرده‌اند و می‌گویند که‌ باید مدرک‌مجروحیت‌ بیاورید. شاید اینها باورشان‌ نشده‌ که‌ روزی‌ در اینجا جنگی‌درگرفت‌، زنی‌ و بچه‌اش‌ تکه‌ تکه‌ شدند، دختری‌ مجروح‌ شد و آن‌ روز هیچ‌بنیاد و سازمانی‌ نبود تا برگه‌ تاییدیة‌ دو مهره‌ برای‌ آنها صادر کند...

 


دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:50
X