معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 272613
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

شب‌ سختی‌ بود. سختی‌ و شکننده‌، زمستان‌ سال‌ 61 بود و اولین‌ لحظات‌عملیات‌ والفجر مقدماتی‌. سنگرهای‌ بزرگی‌ را برای‌ اورژانس‌ در همان‌ منطقه‌فکه‌، نزدیک‌ خط‌ مقدم‌ مهیا کرده‌ بودند که‌ گروههای‌ پزشکی‌ در آن‌ مستقرشدند. ساعتی‌ از آغاز حمله‌ نگذشته‌ بود که‌ تردد آمبولانسها بالا گرفت‌ و لحظه‌به‌ لحظه‌ بر تعداد مجروحین‌ ازوده‌ می‌شد. آن‌ شب‌ فراموش‌ ناشدنی‌ در آن‌اورژانس‌، برای‌ سه‌ هراز مجروح‌ اقدامات‌ اولیه‌ امدادی‌ را انجام‌ دادیم‌ و به‌ اهوازاعزام‌ کردیم‌.


خون‌، لباسهایمان‌ را کاملاً سرخ‌ کرده‌ بود. هر کاری‌ که‌ از دستمان‌ برمی‌آمد، برای‌ مجروحین‌ انجام‌ می‌دادیم‌تا خطرات‌ اولیة‌ تیر و ترکش‌ رفع‌ شود.سرگرم‌ پانسمان‌ مجروحی‌ بودم‌ که‌ صدایی‌ نه‌ تنها من‌، که‌ همه‌ را به‌ سوی‌ خودمتوجه‌ کرد:
ـ اکبر جون‌... پسرم‌... چطوری‌ بابا... چی‌ شده‌... تو هم‌ زخمی‌ شدی‌؟
ـ سلام‌ بابا... حال‌ شما چطوره‌؟... چی‌ خوردی‌ باب‌؟ تیر یا ترکش‌؟
ـ ترکش‌ اکبر جون‌... صاف‌ خورده‌ وسط‌ سینه‌ام‌، مثل‌ اینکه‌ اینم‌می‌دونست‌ منم‌ درد دارم‌....
ـ اِ بابا... مثل‌ اینکه‌ قراره‌ همه‌ جا با هم‌ باشیم‌... آخه‌ منم‌ ترکش‌ صاف‌خورده‌ وسط‌ سینه‌ام‌...
ـ قربون‌ اون‌ قلب‌ نازنینت‌ برم‌ پسرم‌. نکنه‌ یه‌ وقت‌ طوریت‌ بشه‌... بابات‌ دق‌می‌کنه‌ها...
ـ بابا جون‌ دیگه‌ قرار نشدها... حال‌ و روز خودت‌ که‌ از من‌ بدتره‌... ترکش‌همة‌ سینه‌ ات‌ رو شکافته‌...
پدر و پسر بودند. در یک‌ گردان‌ و دسته‌. کنار همدیگر هم‌ مجروح‌ شده‌بودند، ولی‌ آنچنان‌ با هم‌ حال‌ و احوال‌ می‌کردند و قربان‌ صدقه‌ می‌رفتند که‌انگاری‌ چند سال‌ از هم‌ دور بوده‌اند.
خیلی‌ سخت‌ بود. بغض‌ گلویمان‌ را می‌خراشید. اشک‌ در کاسه‌ چشمان‌همه‌ مان‌ می‌لغزید. هر چه‌ تلاش‌ کردیم‌ موثر واقع‌ نشد. دیگر می‌دانستیم‌ که‌رفتنی‌ هستند. به‌ این‌ بهانه‌ که‌ باید منتظر باشیم‌ تا آمبولانس‌ بیایید، آنها را به‌عقب‌ ببرد، برانکارد هر دویشان‌ را گذاشتیم‌ روی‌ زمین‌ کنار همدیگر. همه‌نگاهها روی‌ آن‌ دو بود. پدر دستش‌ را دراز کرد و بر صورت‌ پسر کشید. لبانش‌،شادمانه‌ می‌خندیدند و در چشمانش‌ برق‌ اشتیاق‌ شدیدی‌ دیده‌ می‌شد. بریده‌بریده‌ گفت‌:
ـ دیدی‌... دیدی‌... دیدی‌ اکبرجون‌... آخرش‌... آخرشم‌ باید... با هم‌ برویم‌...فقط‌... فقط‌... دلم‌... دلم‌ واسه‌ مادرت‌ می‌سوزه‌...
پسر، دست‌ پدر را که‌ روی‌ صورتش‌ بود گرفت‌ و بوسید. انگشتان‌ پدر اشک‌چشم‌ پسر را پاک‌ کردند.
پس‌ که‌ منظور پدر را فهمیده‌ بود، در حالی‌ که‌ دست‌ او را غرق‌ بوسه‌ می‌کرد،گفت‌:
ـ نه‌ بابا... نه‌ بابا جون‌... گریه‌ من‌... از... از خوشحالیمه‌... خیلی‌ خوشحالم‌...ولی‌... ولی‌ منم‌... دلم‌ واسه‌ مامان‌ می‌سوزه‌...
پدر سعی‌ کرد بخندد ولی‌ سرفه‌ اجازه‌اش‌ نداد، با همان‌ حال‌ گفت‌: ـ آره‌...آره‌... می‌... می‌دونم‌ پسرم‌... خدا... خودش‌ کریمه‌... پسر به‌ خودش‌...
حالش‌ خیلی‌ وخیم‌ شده‌ بود. دستش‌ را بر صورت‌ پس‌ که‌ هنوز هیچ‌ مویی‌بر ان‌ نروییده‌ بود کشید و ادامه‌ داد:
ـ اکبر جون‌... پسرم‌... مثل‌ اینکه‌ اومدن‌... آره‌... باید بریم‌... اکبر جون‌پسرم‌... قربونت‌ برم‌... نکنه‌ عجله‌ کنی‌ها... احترام‌ پدر واجبه‌... نکنه‌ من‌ ببینم‌که‌... نه‌... نه‌... اصلاً خوب‌ می‌دونم‌ که‌ احترام‌ پدرت‌ رو نگه‌ می‌داری‌... اکبرجون‌... پسرم‌... قربون‌ اون‌ چشمات‌ برم‌... من‌ رفتم‌... خداحافظ‌... میایی‌ که‌...منتظرت‌ می‌مونم‌... آفرین‌ به‌ پسر خوبم‌... خداحافظ‌ بابا جون‌... خدا...
دست‌ پدر بی‌ حرکت‌ روی‌ صورت‌ پسر ماند... پسر که‌ اشکش‌ سرازیر شده‌بود، سرفه‌ای‌ کرد و لبانش‌ را روی‌ دست‌ پدر چسباند و گفت‌:
ـ باشه‌ باباجون‌... اول‌ تو برو... بله‌... احترام‌ شما واجبه‌... ولی‌... منتظرم‌بمونی‌ها... منم‌ دارم‌ میام‌... بابا جون‌... خدا منم‌ طلبید... دیدار به‌ اونجا... بابا...
فضای‌ اورژانس‌ از گریه‌ پر شده‌ بود. همه‌ بالای‌ سر پدر و پسر که‌ حالا هیچ‌حرکتی‌ در جسمشان‌ دیده‌ نمی‌شد ایستاده‌ بودند و زار می‌زدند. ان‌ شب‌ چقدرطولانی‌ بود. هوا خیلی‌ سرد بود. چه‌ احترامی‌ قشنگی‌! چه‌ احترام‌ و چه‌ وداعی‌.
  باز نوشته‌ خاطره‌ای‌ از دکتر احمد خالق‌ نژاد


دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:52
X