معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 270218
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

دوشنبه‌ها و پنج‌ شنبه‌ها معمولاً روزه‌ می‌گرفت‌ و روزهایی‌ هم‌ که‌ روزه‌نمی‌گرفت‌، آنقدر در حالت‌ فعالیت‌ و تلاش‌ بود که‌ یادش‌ می‌رفت‌ ناهار بخوردو اغلب‌ ما به‌ او یادآوری‌ می‌کردیم‌.


دوشنبه‌ها و پنج‌ شنبه‌ها معمولاً روزه‌ می‌گرفت‌ و روزهایی‌ هم‌ که‌ روزه‌نمی‌گرفت‌، آنقدر در حالت‌ فعالیت‌ و تلاش‌ بود که‌ یادش‌ می‌رفت‌ ناهار بخوردو اغلب‌ ما به‌ او یادآوری‌ می‌کردیم‌.
یک‌ روز، در منطقه‌ حاج‌ عمران‌ در غرب‌ کشور، در قرارگاهی‌ بودیم‌، ناهارآن‌ روز مرغ‌ بود. آقا مهدی‌، ظهر با قیافه‌ای‌ خسته‌ و خاک‌ آلود ـ که‌ حاکی‌ ازگرسنگی‌ و تشنگی‌ شدید او بود ـ وارد شد، ناهار جلوی‌ ما گذاشتند و هنوزشروع‌ به‌ خوردن‌ نکرده‌ بودیم‌. یکی‌ از برادران‌ به‌ آقا مهدی‌ گفت‌:
ـ بخور... گرسنه‌ای‌... صبحانه‌ هم‌ نخوردی‌.
آقا مهدی‌ گفت‌:
ـ آیا بسیجی‌ها هم‌ الان‌ مرغ‌ می‌خورند؟
و وقتی‌ با سکوت‌ ما مواجه‌ شد، مرغ‌ را کنار گذاشت‌ و به‌ دو سه‌ قاشق‌ برنج‌خالی‌ اکتفا کرد.
برادر «کاملی‌» از دوستان‌ شهید باکری‌

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:48

چند روزی‌ بود که‌ آقا مهدی‌ از صبح‌ زود تا ظهر پشت‌ خاکریز می‌رفت‌ ومحور عملیاتی‌ لشکر را تنظیم‌ می‌کرد و روی‌ منطقه‌، تا جایی‌ که‌ برایش‌امکان‌ داشت‌، کار و بررسی‌ می‌کرد.


چند روزی‌ بود که‌ آقا مهدی‌ از صبح‌ زود تا ظهر پشت‌ خاکریز می‌رفت‌ ومحور عملیاتی‌ لشکر را تنظیم‌ می‌کرد و روی‌ منطقه‌، تا جایی‌ که‌ برایش‌امکان‌ داشت‌، کار و بررسی‌ می‌کرد.
هوای‌ گرم‌ تابستان‌ جنوب‌، توان‌ را می‌برید. یکی‌ از همین‌ روزهانزدیکی‌های‌ ظهر، آقا مهدی‌ از خاکریز به‌ طرف‌ سنگر بچه‌ها می‌آید و با آب‌داغ‌ تانکر، گردو خاک‌ راه‌ را از صورت‌ می‌زداید. سر و صورتی‌ تازه‌ می‌کند و وضومی‌گیرد. رحیم‌، که‌ داخل‌ سنگر بود، و مشغول‌ تنظیم‌ گزارشی‌ برای‌ ارائه‌ درجلسه‌ که‌ آقا مهدی‌ وارد شد. رحیم‌ بلند شد و پس‌ از روبوسی‌ با آقا مهدی‌متوجه‌ شد که‌ لبهای‌ او بشدت‌ خشک‌ است‌ و حکایت‌ از تشنگی‌ فوق‌ العاده‌ اودارد.
رحیم‌ به‌ سراغ‌ یخدان‌ کاچوئی‌ می‌رود، یک‌ کمپوت‌ گیلاس‌ بیرون‌ می‌آوردو در آن‌ را باز می‌کند و به‌ آقا مهدی‌ می‌دهد. مهدی‌ که‌ چشمانش‌ از خستگی‌،بی‌ حسی‌ و گرمای‌ شدید به‌ روی‌ هم‌ بود، کمپوت‌ را از دست‌ رحیم‌ گرفت‌. درحالی‌ که‌ چشمانش‌ بسته‌ بود، قوطی‌ را آرام‌ تا نزدیک‌ دهانش‌ برد که‌ ناگهان‌چهره‌اش‌ متغیر شد و با کنجکاوی‌ از رحیم‌ پرسید:
ـ امروز به‌ همه‌ بچه‌ها کمپوت‌ داده‌اند؟
و رحیم‌ گفت‌:
ـ نه‌ آقا مهدی‌... جزو جیره‌ نبوده‌ است‌.
آقا مهدی‌ با ناراحتی‌ پرسید:
ـ پس‌ چرا این‌ کمپوت‌ را برای‌ من‌ باز کردی‌؟
رحیم‌ پاسخ‌ می‌دهد: «چون‌ شما حسابی‌ خسته‌ شده‌اید، گرمازده‌ شدید،چند تا کمپوت‌ اضافه‌ بود، کی‌ از شما بهتر؟»
آقا مهدی‌ با ناراحتی‌ بلند شد و با همان‌ لبهای‌ تشنه‌ و خشکیده‌ گفت‌:
ـ کی‌ از من‌ بهتر؟ از من‌ بهتر بچه‌ بسیجی‌ها هستند که‌ بی‌ هیچ‌چشمداشتی‌ می‌جنگند و جان‌ می‌دهند .
رحیم‌ می‌گوید:
ـ حالا دیگر باز کرده‌ام‌ آقا مهدی‌. این‌ قدر سخت‌ نگیر... بخور.
و مهدی‌ با صدای‌ بی‌ حال‌ و گرفته‌ می‌گوید:
ـ خودت‌ بخور رحیم‌... خودت‌ بخور تا در آن‌ دنیا هم‌ خودت‌ جوابگو باشی‌!

سردار شهید باکری

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:48

همه‌ هفته‌، هنگام‌ نماز جمعه‌، در چهارراه‌ لشکر(مقابل‌ مسجددانشگاه‌ تهران‌) می‌دیدمش‌. صدای‌ گرمش‌ در روایت‌ فتح‌ آنقدر روحم‌ رامدیون‌ کرده‌ بود که‌ برای‌ آشنایی‌ با او، هر لحظه‌ در پی‌ فرصتی‌ بودم‌.


همه‌ هفته‌، هنگام‌ نماز جمعه‌، در چهارراه‌ لشکر(مقابل‌ مسجددانشگاه‌ تهران‌) می‌دیدمش‌. صدای‌ گرمش‌ در روایت‌ فتح‌ آنقدر روحم‌ رامدیون‌ کرده‌ بود که‌ برای‌ آشنایی‌ با او، هر لحظه‌ در پی‌ فرصتی‌ بودم‌.
روز جمعه‌ 28/12/71 به‌ آرزوی‌ دیرینه‌ام‌ رسیدم‌. آرزویی‌ که‌ با دیدن‌اولین‌ قسمتهای‌ «روایت‌ فتح‌» در سالهای‌ گذشته‌ در وجودم‌ شعله‌ کشید تابر دستان‌ مبارک‌ سازندگانش‌ بوسه‌ زنم‌. اصلاً هر که‌ را آرزوی‌ دوستی‌ ورفاقتش‌ را داشتم‌ به‌ کام‌خود رسیدم‌ ولی‌ هیچ‌ حسابش‌ را نمی‌کردم‌ این‌یکی‌ هم‌ مثل‌ بقیه‌ شود. آرزو داشتم‌ با کاظم‌ زاده‌ دوست‌ شوم‌، شدم‌ و بعدهاشهید شد. سعید طوقانی‌ هم‌ همین‌ طور؛ هاتف‌ هم‌ که‌ برای‌ دوستی‌اش‌لحظه‌ شماری‌ می‌کردم‌ او هم‌ در شلمچه‌ رفت‌. اما این‌ دفعه‌ فکرش‌ هم‌ به‌ذهن‌ مرده‌ام‌ نمی‌رسید. کم‌ نیست‌، چند سال‌ و اندی‌ از پایان‌ جنگ‌ گذشته‌و دیگر درِ شهادت‌ را چند قفله‌ کرده‌اند! دیگر صدای‌ خمپاره‌ را نمی‌شنویدمگر در روایت‌ فتح‌!
خودش‌ آمد. من‌ نخواستم‌، فکرش‌ هم‌ برایم‌ مشکل‌ بود. آمد کنارم‌.بله‌، درست‌ کنارم‌ روی‌ لبه‌ باغچه‌ نشست‌. چهارراه‌ لشکر خلوت‌ بود.نمی‌دانم‌ چه‌ شد تصمیم‌ گرفتم‌ آن‌ روز، آخرین‌ جمعه‌ سال‌ 71 زودتر ازدفعات‌ قبل‌ به‌ نماز جمعه‌ روم‌. همین‌ که‌ کنارم‌ نشست‌ نتوانستم‌ خودم‌ راکنترل‌ کنم‌. سلام‌ و علیک‌ تندی‌ کردم‌ و دست‌ گرمش‌ را فشردم‌. بی‌هیچ‌تکبری‌، به‌ اخلاص‌ یک‌ بسیجی‌، جوابم‌ را با لبخندی‌ زیبا داد. چشمانش‌از لبانش‌ تشنه‌تر بودند و گوشهایش‌ هم‌. هر که‌ را با دست‌ نشان‌ می‌دادم‌ واز رشادتهایش‌ در جبهه‌ می‌گفتم‌ با چنان‌ نگاه‌ نافذی‌ او را دنبال‌ می‌کرد که‌انگاری‌ دارد حرکاتش‌ را ضبط‌ می‌کند. خوب‌ می‌شد از چهره‌اش‌ خواند که‌با هر نگاه‌ برنامه‌ای‌ از روایت‌ فتح‌ در ذهنش‌ نقش‌ می‌بندد. دوست‌ داشتم‌در آغوش‌ بگیرمش‌ و رخسار خسته‌ از جفای‌ روزگارش‌ را غرق‌ بوسه‌ کنم‌،چرا که‌ سید مثل‌ دیگر بسیجی‌ها و همسنگرانش‌، نان‌ را به‌ نرخ‌ سال‌ 60می‌خورد! با همتی‌ که‌ داشت‌ شاید می‌توانست‌ تشکیلات‌ اقتصادی‌ بزرگی‌راه‌ بیاندازد و نفع‌ اقتصادی‌ فراوانی‌ ببرد. اما او از همة‌ دنیا فقط‌ جبهه‌ رابرگزید و از آدمیانش‌ فقط‌ بسیجی‌ها را؛ او هم‌ مثل‌ همه‌شان‌ مشتی‌ ازخاک‌ جبهه‌ را به‌ مشتی‌ از طلا نمی‌داد و همان‌ بود که‌ لحظه‌ای‌ آرام‌نمی‌نشست‌.
امید داشتم‌ پس‌ از آن‌ دیدار دوباره‌ زیارتش‌ کنم‌. ولی‌ روز شنبه‌21/1/72 وقتی‌ خبر را شنیدم‌ بغض‌ در گلویم‌ خانه‌ کرد؛ حتی‌ نتوانستم‌بگریم‌. باورم‌ نمی‌شد. آخر چگونه‌ درِ شهادت‌ را گشوده‌ است‌؟ با خود گفتم‌:خدایا کارهای‌ تو هم‌ پارتی‌ لازم‌ دارد؟
سید لایقش‌ بود و شهادت‌ لازمش‌. یک‌ آن‌ به‌ یاد سخن‌ شهیدمظلوم‌ بهشتی‌ افتادم‌ که‌: «بسیجیان‌ مرغان‌ آغشته‌ به‌ عشقی‌ هستند که‌جایشان‌ در این‌ دنیا نیست‌.»
قصه‌ گوی‌ نبرد و راوی‌ جبهه‌ها بار بست‌ و رفت‌ و برای‌ اثبات‌قصه‌هایش‌ پای‌ آنها را با خون‌ امضا کرد.
سید را باید سیدالشهدای‌ هنرمندان‌ متعهد نامید. دیگر در نماز جمعه‌تهران‌ کنار درخت‌ کاج‌ که‌ اطلاعیه‌ سالگرد شهدا را بر آن‌ نصب‌ می‌کنندجای‌ سید خالی‌ است‌... دیگر سید نیست‌ که‌ بی‌هیچ‌ تکبری‌ میان‌ صفوف‌نماز بچه‌ها، شانه‌ به‌ شانه‌شان‌  بنشیند و احساس‌ افتخار کند.
فقط‌ ما را بس‌ که‌ به‌ عشقت‌ به‌ سید بزرگوار آقا سید علی‌ دل‌ ببندیم‌که‌ الحق‌ و الانصاف‌ به‌ او اقتدا کردی‌. سید! خوشا به‌ حالت‌. سید خوشا به‌حالت‌.
حمید داودآبادی

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:47

عملیات « فتح 1 » بود . عملیاتی که قرار بود برای اولین بار در عمق خاک عراق صورت گیرد و به همین دلیل بسیاری از نقاط آن مبهم بود . در راه چه پیش خواهد آمد ؟ آیا به هدف اصلی که در عمق بیش از 100 کیلومتری داخل خاک دشمن قرار دارد ، خواهیم رسید ؟ و ... و بیشتر از همه احتمال اسارت تمامی نیروهای عمل کننده نیز داده می شد .


عملیات « فتح 1 » بود . عملیاتی که قرار بود برای اولین بار در عمق خاک عراق صورت گیرد و به همین دلیل بسیاری از نقاط آن مبهم بود . در راه چه پیش خواهد آمد ؟ آیا به هدف اصلی که در عمق بیش از 100 کیلومتری داخل خاک دشمن قرار دارد ، خواهیم رسید ؟ و ... و بیشتر از همه احتمال اسارت تمامی نیروهای عمل کننده نیز داده می شد .
علی ، یکی از مسئولین عملیات بود و سخت دلبسته آن . به علت مسائل امنیتی ، بسیاری از مدارک و اسناد لازم در طی کار را در کوله پشتی خود جای داده بود و یکدم از آن جدا نمی شد .ولی بازهم دغدغه دستیابی دشمن به این اسناد ( حتی در صورتی که شهید شود ) او را آرام نمی گذاشت .
علی می دانست که اگر این راه تازه گشوده شده ( عملیات گسترده برون مرزی ) به واسطه دسترسی دشمن به اسناد ، در اولین گام شکست بخورد ، پیامدهای سنگین نظامی – سیاسی خواهد داشت .
عاقبت چاره ای اندیشید . چند تن از بچه هایی را که می شناخت صدا کرد و پس از برشمردن اهمیت مطلب ، آنها را موظف کرد تا در صورت روی دادن هرگونه حادثه و ناامیدی بچه ها از نجات ، بدون هیچ تردید و دودلی ، با « آرپی. جی . هفت » او را هدف قرار داده و به شهادت برسانند تا حداقل با این کار ، کوله پشتی حاوی اسناد و مدارکی که بنابرضرورت باید با خود حمل می کرد ، منهدم شده و از دسترس دشمن مصون بماند .
از آن لحظه به بعد تا پایان عملیات ، با آرامشی شگرف ماموریت سنگین خود را در ادامه عملیات به پایان رساند .

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:47

سرانجام‌ پس‌ از توصیه‌های‌ فراوان‌ شهید سید مرتضی‌ آوینی‌، و به‌ لحاظ‌آنچه‌ او در من‌ یافته‌ بود و می‌گفت‌: «تو باید همه‌ آنچه‌ را در ذهن‌ داری‌ به‌تصویر درآوری‌، چرا که‌ همه‌ تفکراتت‌ تصویری‌ است‌. پس‌ دست‌ به‌ کار شو و روبه‌ سینما بیاور...» قدم‌ به‌ سوی‌ دنیای‌ سینما گذاشتم‌.


سرانجام‌ پس‌ از توصیه‌های‌ فراوان‌ شهید سید مرتضی‌ آوینی‌، و به‌ لحاظ‌آنچه‌ او در من‌ یافته‌ بود و می‌گفت‌: «تو باید همه‌ آنچه‌ را در ذهن‌ داری‌ به‌تصویر درآوری‌، چرا که‌ همه‌ تفکراتت‌ تصویری‌ است‌. پس‌ دست‌ به‌ کار شو و روبه‌ سینما بیاور...» قدم‌ به‌ سوی‌ دنیای‌ سینما گذاشتم‌.
دوربین‌ ویدئو را جلو آورد و به‌ دستم‌ داد تا ببیند چند مرده‌ حلاجم‌. بااشتیاق‌ فراوان‌ دوربین‌ را بالا آوردم‌ تا بر شانه‌ام‌ بگذارم‌، که‌ سید مرتضی‌ آن‌ رااز دستم‌ گرفت‌. خیلی‌ تعجب‌ کردم‌. تا آنجا که‌ می‌دانستم‌، اشتباهی‌ در قراردادن‌ دوربین‌ بر شانه‌ نداشتم‌. تعجب‌ مرا که‌ دید، خیلی‌ جدی‌ گفت‌:
برای‌ به‌ دست‌ گرفتن‌ دوربین‌ و قدم‌ گذاشتن‌ در مسیر ثبت‌ حماسه‌ها وایثارگریها، اول‌ وضو بگیر، بعد بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم‌ بگو، سپس‌ نیت‌ کن‌ وآنگاه‌ دوربین‌ را بر شانه‌ بگذار و فیلم‌ بگیر، چرا که‌ این‌ مسیر، بسیار مقدس‌ والهی‌ است‌.
  عباسعلی‌ بیات‌

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:46

روزهای‌ اول‌ ]جنگ‌[ مرتب‌ خبر می‌رسید که‌ عراقی‌ها فلان‌ جا را گرفته‌اند و تا فلان‌ جا پیشروی‌ کرده‌اند و این‌ قدر نیرو آورده‌اند، یا فلان‌ شهر را تهدیدمی‌شود . از جمله‌ شهرهایی‌ که‌ به‌ شدت‌ تهدید می‌شد دزفول‌ بود، در حالی‌ که ‌ما آنجا نیرو کم‌ داشتیم‌ و وقتی‌ هم‌ به‌ فرماندهان‌ ارتش‌ می‌گفتیم‌، می‌گفتند نیرو کم‌ داریم‌ و یا نیرو و تجهیزات‌ هر دو را با هم‌ نداریم‌؛ و راست‌ هم‌ بود. به‌این‌ معنا که‌ آمادگی‌های‌ لازم‌ را برای‌ خودشان‌ در جنگ‌ تهیه‌ ندیده‌ بودند، درصورتی‌ که‌ ابزارهای‌ زیادی‌ داشتیم‌ ولی‌ از کار افتاده‌ بود و مهمات‌ زیادی‌داشتیم‌ که‌ اینها از وجودش‌ خبر نداشتند.


روزهای‌ اول‌ ]جنگ‌[ مرتب‌ خبر می‌رسید که‌ عراقی‌ها فلان‌ جا را گرفته‌اند و تا فلان‌ جا پیشروی‌ کرده‌اند و این‌ قدر نیرو آورده‌اند، یا فلان‌ شهر را تهدیدمی‌شود . از جمله‌ شهرهایی‌ که‌ به‌ شدت‌ تهدید می‌شد دزفول‌ بود، در حالی‌ که ‌ما آنجا نیرو کم‌ داشتیم‌ و وقتی‌ هم‌ به‌ فرماندهان‌ ارتش‌ می‌گفتیم‌، می‌گفتند نیرو کم‌ داریم‌ و یا نیرو و تجهیزات‌ هر دو را با هم‌ نداریم‌؛ و راست‌ هم‌ بود. به‌این‌ معنا که‌ آمادگی‌های‌ لازم‌ را برای‌ خودشان‌ در جنگ‌ تهیه‌ ندیده‌ بودند، درصورتی‌ که‌ ابزارهای‌ زیادی‌ داشتیم‌ ولی‌ از کار افتاده‌ بود و مهمات‌ زیادی‌داشتیم‌ که‌ اینها از وجودش‌ خبر نداشتند.
 افراد زیادی‌ هم‌ داشتیم‌ که‌ اینها درپادگان‌ها حضور نداشتند و لذا وضعمان‌ خیلی‌ بد بود. سپاه‌ هم‌ آن‌ آمادگی‌ را که ‌حالا دارد، آن‌ روز نداشت‌. بنابراین‌ من‌ به‌ نظرم‌ رسید که‌ از امام‌ اجازه‌ بگیریم‌ وبروم‌ دزفول‌ تا آنجا مردم‌ را با سخنرانی‌ تشویق‌ کنم‌ که‌ نیروهای‌ داوطلب‌ وهسته‌های‌ مقاومت‌ تشکیل‌ بدهند و بروند به‌ ارتش‌ و سپاه‌ بپیوندند؛ اما با این‌که‌ فکر می‌کردم‌ امام‌ اجازه‌ ندهند، گفتم‌ اگر امام‌ اجازه‌ داد می‌روم‌ و اگر نداد ، نمی‌روم‌.
بنابراین‌ یک‌ روز رفتم‌ خدمت‌ امام‌ و آن‌ روز همه‌ فرماندهان‌ و مسئولان‌ ارتش‌هم‌ بودند، که‌ برای‌ کار دیگری‌ رفته‌ بودیم‌، یعنی‌ می‌خواستیم‌ گزارشی‌ خدمت‌امام‌ بدهیم‌ و امام‌ هم‌ کارهایی‌ با ما داشتند. لذا وقتی‌ رفتیم‌ و بعد کارها تمام‌شد، من‌ مطلب‌ را مطرح‌ کردم‌ و گفتم‌ اگر اجازه‌ بدهید من‌ می‌خواهم‌ بروم‌خوزستان‌.
اما بر خلاف‌ تصور من‌ ، ناگهان‌ با گشاده‌ رویی‌ اجازه‌ دادند و من‌ موفق‌ شدم‌، که ‌شهید چمران‌ هم‌ آنجا نشسته‌ بودند و بلافاصله‌ به‌ امام‌ گفتند به‌ من‌ هم‌ اجازه ‌بدهید بروم‌، و برداشت‌ من‌ این‌ است‌ که‌ شاید شهید چمران‌ در این‌ فکر نبود، ولی‌ بعد از پیشنهاد من‌، او هم‌ به‌ ذهنش‌ رسید که‌ پیشنهاد خوبی‌ است‌ و امام ‌گفت‌ شما هم‌ بروید ، که‌ ما آمدیم‌ بیرون‌ و چمران‌ گفت‌ با هم‌ برویم‌، که‌ قرار شدهمان‌ ساعت‌ حرکت‌ کنیم‌ اما ایشان‌ گفت‌ من‌ بروم‌ دوستانم‌ را هم‌ اگر می‌آیندآماده‌ کنم‌، که‌ قرار شد مثلاً ساعت‌ 3 الی‌ 4 بعد از ظهر حرکت‌ کنیم‌ و در رأس ‌ساعت‌ با پنجاه‌ الی‌ شصت‌ نفر آدم‌ آمد فرودگاه‌.
من‌ هم‌ با خودم‌ چند نفر از دوستانم‌ را بردم‌ و به‌ پیشنهاد آقای‌ چمران‌ رفتیم‌اهواز پیاده‌ شدیم‌، که‌ شب‌ بود و از همان‌ ساعت ‌، و به‌ محض‌ ورود، رفتیم‌پادگان‌ لشکر 92 و اتاق‌ جنگ‌ را دیدیم ‌. فرماندهان‌ و استاندار و سپاهیان‌ آنجابودند و ما احساس‌ کردیم‌ که‌ باید از همین‌ الان‌ شروع‌ کنیم ‌. لذا همان‌ شب ‌ساعت‌ 12 یا یک‌ بعد از نیمه‌ شب‌ بود که‌ با شهید چمران‌ و عده‌ای‌ حدود چهل ‌ـ پنجاه‌ نفر دیگر که‌ آر. پی ‌. جی‌ داشتند، یک‌ گروه‌ تشکیل‌ دادیم‌ و رفتیم‌ جبهه‌ به‌ طرف‌ « دب‌ حردان ‌» به‌ عنوان‌ نفوذ در دشمن‌ که‌ البته‌ آن‌ شب‌ را هیچ‌ کاری‌نتوانستیم‌ بکنیم‌ و ساعت‌ 4 یا 5 صبح‌ بود که‌ دست‌ خالی‌ برگشتیم‌.
قبل‌ از ما هم‌ یک‌ گروه‌ سپاهی‌ هم‌ رفته‌ بودند داخل‌ جنگل‌ که‌ آنها از وجود ماخبر نداشتند. لذا ما دیدیم‌ اگر ما هم‌ برویم‌ داخل‌ جنگل‌ ممکن‌ است‌ چون‌همدیگر را نمی‌شناسیم‌، بینمان‌ درگیری‌ شود و یکدیگر را بزنیم‌. این‌ بود که ‌برگشتیم‌ و مقصود این‌ است‌ که‌ از ما همان‌ ساعت‌ اول‌ ورود شروع‌ کردیم‌. بعدهم‌ رفتیم‌ دانشگاه‌ اهواز را گرفتیم‌ - دانشگاه‌ جندی‌ شاپور را- و بالاخره‌ آمدیم‌ کاخ‌ استانداری‌ و آنجا را مقر خودمان‌ قرار دادیم‌. شروع‌ کردیم‌ به‌ کار و چمران‌ باداشتن‌ افراد زیادی‌ که‌ همراه‌ خودش‌ بودند، با توافق‌ من‌ و خودش‌ ، فرمانده ‌ستاد شد. بنابراین‌، ایشان‌ مسئولیت‌ ستاد را عهده‌ گرفت‌، من‌ هم‌ که ‌فرماندهی‌ نمی‌دانستم‌ و حتی‌ اگر یک‌ وقتی‌ می‌خواستم‌ در عملیات‌ شرکت ‌کنم‌، زیر نظر او بودم‌ و با فرماندهی‌ او کار می‌کردم‌.

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:46

«‌ مرتضی‌ حاج‌ باقر» از فرماندهان‌ لشکر 41 ثارالله‌ درباره‌ شهید«حمیدرضا جعفرزاده‌» معاون‌ گردان‌ تخریب‌ آن‌ لشکر، می گوید :


«‌ مرتضی‌ حاج‌ باقر» از فرماندهان‌ لشکر 41 ثارالله‌ درباره‌ شهید«حمیدرضا جعفرزاده‌» معاون‌ گردان‌ تخریب‌ آن‌ لشکر، می گوید :
هوا بدجوری‌ گرم‌ بود. از آسمان‌ که‌ آتش‌ می‌بارید، زمین‌ هم‌ داغ‌ِ داغ‌ بود ما که‌مثلاً جزو خدمتگذاران‌ گردان‌ ـ فرماندهان‌ ـ بودیم‌، برای‌ اینکه‌ استقامت‌ خودرا امتحان‌ کنیم‌. با پای‌ برهنه‌ روی‌ زمین‌ آسفالت‌ می‌ایستادیم‌ و شروع‌می‌کردیم‌ به‌ شمارش‌. من‌ که‌ مثلاً از بقیه‌ مقاومتر بودم‌، فقط‌ تا شماره‌ 16توانستم‌ روی‌ زمین‌ داغ‌ بایستم‌. آن‌ روز ظهر، ناهار را که‌ خوردیم‌، قرار شدبرویم‌ به‌ خط‌. گرمای‌ شرجی‌ اهواز، اجازه‌ نمی‌داد از سنگر بیرون‌ برویم‌. با خودمی‌گفتم‌ یکی‌ دو ساعت‌ بخوابیم‌، از گرمای‌ هوا که‌ کاسته‌ شد، می‌رویم‌ طرف‌خط‌. حمید رضا گفت‌: «من‌ پیشنهاد می‌کنم‌ نیم‌ ساعتی‌ بخوابیم‌ و استراحت‌کنیم‌، بعد برویم‌ خط‌.»
من‌ از این‌ پیشنهاد خوشم‌ آمد و استقبال‌ کردم‌. گفتم‌ که‌ برویم‌ داخل‌ سنگربخوابیم‌. ولی‌ در کمال‌ تعجب‌ دیدم‌ روبروی‌ آفتاب‌ دراز کشید و روی‌ زمین‌خوابید. رنگم‌ پرید. این‌ چه‌ کاری‌ بود می‌کرد. چطور بدنش‌ طاقت‌ می‌آورد.خوب‌ که‌ توجه‌ کردم‌ دیدم‌ با خودش‌ چیزهایی‌ می‌گوید. جلو که‌ رفتم‌ متوجه‌شدم‌ خطاب‌ به‌ بدن‌ خودش‌ می‌گوید،
ـ بفرما؟... می‌خواستی‌ استراحت‌ کنی‌؟... بهت‌ می‌گم‌ باید برویم‌ خط‌ مقدم‌،میگی‌ بذار بخوابم‌، استراحت‌ کنم‌... کدوم‌ استراحت‌؟ مگه‌ اینجا جای‌استراحته‌...  عیبی‌ نداره‌... بخواب‌... توی‌ این‌ زمین‌ داغ‌ بخواب‌... حالا خوب‌شد؟ دیگه‌ هوس‌ خواب‌ نکنی‌... اینجا باید بخوابی‌...
ناخواسته‌ از حمید خجالت‌ کشیدم‌. او در زیر گرمای‌ آفتاب‌، در حالی‌ که‌ کرش‌روی‌ زمین‌ بود و می‌سوخت‌. از بدن‌ خود بازخواست‌ می‌کرد که‌ چرا از او خواسته‌کمی‌ استراحت‌ کن‌
    
همسر شهید حمیدرضا جعفرزاده‌ می‌گفت‌:
ـ وقتی‌ حمید برای‌ مرخصی‌ آمده‌ بود خانه‌، مثل‌ همیشه‌ به‌ طور خاصی‌ زنگ‌می‌زد که‌ فهمیدم‌ اوست‌. سریع‌ محمدعلی‌ را که‌ دو سه‌ سال‌ بیشتر نداشت‌ بغل‌کردم‌ و بردم‌ دم‌ در. محمدعلی‌ با موهایی‌ بور و چهره‌ای‌ زیبا، در آغوش‌ من‌ بود.وقتی‌ در را باز کردم‌، رو به‌ حمید رضا گفتم‌: ـ بیا حمید... این‌ هم‌ پسر خوشگل‌و گُل‌ِ تو...
خواستم‌ که‌ او را بدهم‌ بغلش‌، ولی‌ یکباره‌ دیدم‌ حمید رویش‌ را برگرداند و اشاره‌کرد که‌ صورت‌ بچه‌ را از مقابل‌ او برگردانم‌. با تعجب‌ پرسیدم‌ مگر چیزی‌ شده‌؟که‌ می‌گفت‌:
ـ این‌ بچه‌ برای‌ من‌ از آمریکا خطرناکتر است‌... بازیهای‌ شیرنی‌ که‌ این‌ بچه‌ درمی‌آورد، شاید باعث‌ شود من‌ نسبت‌ به‌ او عشق‌ و علاقه‌ و وابستگی‌ پیدا کنم‌ ونتوانم‌ به‌ جبهه‌ برگردم‌ و این‌ کاری‌ است‌ که‌ از آمریکا و دیگران‌ ساخته‌ نیست‌؛برای‌ همین‌ نگذار من‌ شیرینی‌ زبانی‌ها و قشنگی‌های‌ محمد علی‌ را ببینم‌.

نماز دلچسب‌
در جبهه‌، بدترین‌ تنبیه‌ برای‌ بچه‌ هایی‌ که‌ ظرفها را خوب‌ نمی‌شستند و یا به‌قول‌ بچه‌ها، خوب‌ به‌ وظایف‌ شهرداری‌ روزانه‌ شان‌ عمل‌ نمی‌کردند. این‌ بودکه‌ بگوییم‌ تا چند وقت‌ حق‌ ندارند شهردار بشوند. بیچاره‌ها التماس‌ می‌افتادندکه‌ بگذاریم‌ آنها هم‌ شهردار بشوند و ظرفها را بشویند.
غلامعلی‌ جعفری‌ از آن‌ دست‌ بچه‌ هایی‌ بود که‌ هر روز صبح‌، هنگام‌ صبحگاه‌و دو صبحگاهی‌، جیم‌ می‌شد و می‌رفت‌ داخل‌ اتاقها، ظرفها را می‌شست‌ وصبحانه‌ را برای‌ نیروها آماده‌ می‌کرد. این‌ کار همیشگی‌اش‌ شده‌ بود. انصافاًوظیفه‌ شهرداری‌ اش‌ را هم‌ خوب‌ انجام‌ می‌داد.
آن‌ شب‌ ساعت‌ 3، در حیاط‌ متوجه‌ شدم‌ کسی‌ در حال‌ دویدن‌ است‌؛ خوب‌ که‌دقت‌ کردم‌ دیدم‌ جعفری‌ است‌. اهمیتی‌ ندادم‌ و رفتم‌ خوابیدم‌، صبح‌ که‌ او رادیدم‌ داشت‌ ظرفها را می‌شست‌؛ جلو رفتم‌ و گفتم‌:
ـ مرد مؤمن‌ تو از دوی‌ صبحگاهی‌ جیم‌ می‌شوی‌ و فرار می‌کنی‌، اون‌ وقت‌نصفه‌ شب‌ می‌دوی‌.
یکدفعه‌ رنگش‌ پرید. خیلی‌ جا خورد. سعی‌ کرد یک‌ طوری‌ بفهماند که‌ او نبوده‌و من‌ اشتباه‌ کرده‌ام‌ که‌ من‌ اصرار کردم‌ مطمئنم‌ خودت‌ بودی‌. سرانجام‌ گفت‌:
ـ حاجی‌... خواهش‌ می‌کنم‌ تا وقتی‌ زنده‌ هستم‌ این‌ جریان‌ را برای‌ کسی‌تعریف‌ نکن‌.
و گفت‌:
ـ نصفه‌ شب‌ که‌ بلند می‌شوم‌ نماز بخوانم‌، چشمانم‌ خسته‌اند، خوابشان‌ می‌آید.بدنم‌ خسته‌ است‌. به‌ همین‌ خاطر مقدار زیادی‌ می‌دوم‌ تا خوب‌ خواب‌ از سرم‌بپرد و به‌ راحتی‌ وضو بگیرم‌ و با روحیه‌ای‌ شاد نماز شب‌ بخوانم‌.
حالا هر وقت‌ برای‌ نماز صبح‌ بیدار می‌شوم‌، یاد حرف‌ جعفری‌ می‌افتم‌ و اینکه‌ما امروز سعی‌ می‌کنیم‌ طوری‌ وضو نماز صبح‌ بگیریم‌ که‌ آب‌ داخل‌ چشمانمان‌نرود تا هر چه‌ زودتر کنار جانماز بخوابیم‌ ولی‌ او برای‌ اینکه‌ سرحال‌ و شاداب‌نماز شب‌ بخواند، چه‌ کار می‌کرد؟!
مرتضی‌ حاج‌ باقری‌ از لشکر 41 ثارالله‌

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:46

مدتی‌ از قبول‌ قطعنامه‌ 598 از سویی‌ ایران‌ می‌گذشت‌. رفتار و برخوردنگهبانان‌ عراقی‌ نسبت‌ به‌ سالهای‌ قبل‌، خیلی‌ ملایم‌ شده‌ بود. یکی‌ از روزهااعلام‌ کردند قرار است‌ اسرا را برای‌ زیارت‌ به‌ حرم‌ ابا عبدالله‌ (ع‌) ببرند. باوجودی‌ که‌ قلب‌ تک‌ تک‌ ما در این‌ آرزو می‌تپید، فکر می‌کردیم‌ این‌ هم‌ یکی‌دیگر از نقشه‌های‌ دشمن‌ است‌. البته‌ همین‌ طور هم‌ بود. دشمنی‌ که‌ سالها،شب‌ روز ما را زیر سخت‌ترین‌ فشارها و شکنجه‌های‌ جسمی‌ و روحی‌ قرار داده‌بود، قصد داشت‌ با این‌ کار همة‌ آنچه‌ را که‌ بر سرمان‌ آورده‌ بودند، از خاطرهابزداید.


مدتی‌ از قبول‌ قطعنامه‌ 598 از سویی‌ ایران‌ می‌گذشت‌. رفتار و برخوردنگهبانان‌ عراقی‌ نسبت‌ به‌ سالهای‌ قبل‌، خیلی‌ ملایم‌ شده‌ بود. یکی‌ از روزهااعلام‌ کردند قرار است‌ اسرا را برای‌ زیارت‌ به‌ حرم‌ ابا عبدالله‌ (ع‌) ببرند. باوجودی‌ که‌ قلب‌ تک‌ تک‌ ما در این‌ آرزو می‌تپید، فکر می‌کردیم‌ این‌ هم‌ یکی‌دیگر از نقشه‌های‌ دشمن‌ است‌. البته‌ همین‌ طور هم‌ بود. دشمنی‌ که‌ سالها،شب‌ روز ما را زیر سخت‌ترین‌ فشارها و شکنجه‌های‌ جسمی‌ و روحی‌ قرار داده‌بود، قصد داشت‌ با این‌ کار همة‌ آنچه‌ را که‌ بر سرمان‌ آورده‌ بودند، از خاطرهابزداید.
روز بعد اتوبوسهایی‌ وارد محوطه‌ اردوگاه‌ شدند و اسرا دسته‌ دسته‌ سوارکردند. شیشه‌های‌ ماشین‌ها بسته‌ و پرده‌ها کشیده‌ شده‌ بود. نگهبانها در حالی‌که‌ همچون‌ سربازان‌ یزید، باتوم‌ به‌ دست‌ میان‌ ما ایستاده‌ بودند، گفتند: «هرکس‌ سرش‌ را بلند کند، بعد از برگشتن‌ حسابش‌ را خواهیم‌ رسید».
در انتظاری‌ شیرین‌ اما سخت‌، مسیر را طی‌ کردیم‌. وقتی‌ گفتند از ماشین‌پیاده‌ شویم‌، باورمان‌ نمی‌شد کجائیم‌. انگار خواب‌ می‌دیدیم‌. چشممان‌ که‌ به‌گنبد و بارگاه‌ افتاد، اشک‌ از دیدگان‌ جاری‌ شد. سعی‌ داشتیم‌ خود را زودتر به‌صحن‌ برسانیم‌. اما بعثیها آنجا هم‌ دست‌ از خباثتشان‌ برنداشته‌ و به‌ زور باتوم‌،همه‌ مان‌ را به‌ صف‌ کردند تا به‌ طور منظم‌ وارد بشویم‌. مجبورمان‌ کردند سرهارا پایین‌ بگیریم‌ و به‌ مردم‌ که‌ در اطراف‌ جمع‌ شده‌ بودند و با چشمانی‌ غمبار مارا می‌پاییدند، نگاه‌ نکنیم‌.
ناگهان‌ یک‌ دسته‌ کبوتر از حرم‌ برخاستند و بالای‌ سر ما شروع‌ به‌ پروازکردند و به‌ قول‌ بچه‌ها، به‌ ما خوش‌ آمد گفتند. اسرا در حالی‌ که‌ لبخند شوق‌ برصورتشان‌ نمایان‌ بود، شروع‌ کردند به‌ سر دادن‌ تکبیر. فریاد الله‌ اکبر باعث‌ شدتا نگهبانهای‌ عراقی‌ به‌ خیال‌ اینکه‌ اسرا قصد حمله‌ دارند، فرار را بر قرارترجیع‌ بدهند. بچه‌ها دوان‌ دوان‌ خود را ضریح‌ حضرت‌ اباالفضل‌ العباس‌ (ع‌)رساندند. دستها را در مشبّکهای‌ حرم‌ گره‌ کرده‌ و با سوز می‌گریستند. صحنة‌فراموش‌ نشدنی‌ ای‌ بود. هیچ‌ کس‌ یارای‌ مقابله‌ با آنها را نداشت‌. کم‌ کم‌زمزمه‌ها بالا گرفت‌ و تبدیل‌ به‌ شعاری‌ واحد شد. در حالی‌ که‌ بر سر سینه‌می‌کوبیدیم‌، شروع‌ کردیم‌ به‌ شعار دادن‌ که‌:
ابالفضل‌ علمدار، خمینی‌ را نگهدار...
مردم‌ با چشمان‌ گریان‌، اطرافمان‌ را احاطه‌ کرده‌ و ما را نظاره‌ می‌کردند و ماهمچنان‌ بر سینه‌ هایمان‌ می‌کوبیدیم‌ و شعار می‌دادیم‌.
منوچهر طهماسبی

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:45

درگیری بالا گرفته بود. بیشتر خیابان ها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقی ها. بچه ها، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانک های عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند، بگیرند.


درگیری بالا گرفته بود. بیشتر خیابان ها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقی ها. بچه ها، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانک های عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند، بگیرند.
ما، سه نفر بودیم، ولی آنها دونفر بودند.
ما، سه نفر بودیم، من و دوتای دیگر از بچه ها. از روی پشت بام خانه ها رفت و آمد  می کردیم.
نمی شد رفت توی خیابان. دشمن همه جا بود، توی خانه ها، کوچه ها، بازار و …
آنها دو نفر بودند. مانده بودند وسط میدان. میدان شهید مطهری خرمشهر. کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود. همه اش در چند دقیقه اتفاق افتاد. آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به اینکه باید چکار کنیم را هم از ما گرفت.
آنها دو نفر بودند، ولی دور و برشان خیلی نیرو بود. نه نیروی خودی، که سربازان وحشی و کماندوهای دشمن.
آنها خیلی زیاد بودند. خیلی مشتاق بودند تا ببینند چه کسانی تا این لحظه در وسط میدان، به طرفشان تیراندازی می کرده و جلویشان را گرفته بوده.
حلقه محاصره را هر لحظه تنگتر می کردند. خودشان هم تعجب کردند. آنچه می دیدند، باورش سخت بود.
آنها دو نفر بودند. دو تا دختر ایرانی. دو دختر مسلمان غیرتمند که چادر برسر، تا آنجا که در توانشان بود، با تیراندازی، جلوی حرکت دشمن را به طرف مسجد جامع سد کرده بودند.
آن همه عراقی ها معطل مانده بودند، فقط به خاطر مقاومت این دو نفر بود.
عصبانی شده بودند. هم عصبانی، هم وحشی. کسی تیراندازی نمی کرد. همه آرام جلو می رفتند و حلقه محاصره را تنگتر می کردند.
مبهوت مانده بودیم که چه کنیم، و چه خواهد شد؟ گیج شده بودیم. ناگهان …
عراقی ها خیلی به آنها نزدیک شده بودند. وحشت کرده بودیم که آنها اسیر خواهند شد.
ناگهان …
« تق … تق … »
همین!
صدای شلیک دو گلوله از دو اسلحه، پشت سر هم به گوش رسید.
آن دو دختر، که وسط میدان رو به روی هم نشسته بودند، و کفتارهای وحشی عراقی اطرافشان را گرفته بودند، لوله اسلحه شان را به طرف هم گرفتند و با شلیک همزمان، یکدیگر را از ننگ اسارت به دست دشمن بی دین و پست نجات دادند.
عراقی ها مبهوت مانده بودند. ما هم همین طور.
و اشک تنها چیزی بود که از گوشه چشمان ما سه نفر جاری شد و دیگر هیچ.
آنها هنوز دونفر بودند …
عنایت صحتی شکوه

دسته ها :
سه شنبه 16 6 1389 17:45

هوا خنک بود. خب پائیز بود. پائیز سال 1365. همه نیروهای لشکر27 محمد رسول‌ا... (ص)  در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. آن روز می خواستم به آنجا بروم تا به چندتا از بچه محلهایمان سر بزنم . کنار جاده خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس از طرف تدارکات و خدمات که حمام و ... هم آنجا بود ، می آید . نزدیک که شد ، دست بلندکردم که ایستاد . بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهرا صورتش را با ماشین تراشیده بود ، نمایان شد . تا گفتم :

روایت اول : حمید داودآبادی
هوا خنک بود. خب پائیز بود. پائیز سال 1365. همه نیروهای لشکر27 محمد رسول‌ا... (ص)  در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. آن روز می خواستم به آنجا بروم تا به چندتا از بچه محلهایمان سر بزنم . کنار جاده خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس از طرف تدارکات و خدمات که حمام و ... هم آنجا بود ، می آید . نزدیک که شد ، دست بلندکردم که ایستاد . بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهرا صورتش را با ماشین تراشیده بود ، نمایان شد . تا گفتم :
برادر کجا میرین ؟
همون صورت تراشیده گفت :
   - می ریم صفا ... کوچه وفا ... پلاک هزارش ... اهلشی بیا بالا ...
جا خوردم . آخه این لات بازی ها توی جبهه رسم نبود . مجبوری سوار شدم . غیر از او و راننده ، کس دیگری توی ماشین نبود . به چشمهای صورت تراشیده که زل زدم ، احساس کردم خیلی آشناست . هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم . اتوبوس توی دست اندازهای جاده شنی ، بالا و پائین می شد و او همچنان می خندید و با همان لفظ حرف می زد . انگار که می خواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان کند .
وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم ، با خنده ای گفت :
مشتی ... مارو نشناختی ؟
جواب من همچنان منفی بود ، که گفت :
-  بابا این منم حاج محسن ...
حاج محسن؟ کدام حاج محسن؟ من که حاج محسنی با این قیافه نمی‌شناسم. فهمید که هنوز نشناختمش، ادامه داد :
   - منم حاج محسن دین شعاری ...
جل الخالق ! به حق چیزهای ندیده ! « حاج محسن دین شعاری » معاون گردان تخریب ؟ آن هم با این قیافه ؟ پس آن همه ریش انبوه حنایی رنگ چی شد ؟!
 
روایت دوم : مرتضی شادکام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم . نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند . تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست . خب اهمیتی ندادم . حتما یکی از بچه های گردان بوده که به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند .
توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانه ام . برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود . متوجه شدم آن که بغل دستم نشسته ، زد زیر خنده . جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم . گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز کند .
دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام . باز توجه نکردم . ولی وقتی برای سومین بار زد ، برگشتم ، نگاهش کردم و گفتم :
   - می بخشین برادر ... من با شما شوخی ندارم .
ولی او فقط خندید . نمی دانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست . با همان قیافه مثلا ناراحت و گرفته ادامه دادم :
   - دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه .
زد زیر خنده وگفت :
   - بروبینیم بابا ...
عجب . این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده ؟ گفتم :
   - برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش ...
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم . کوبید روی شانه ام و گفت :
   - بابا منم ، حاج محسن ...
کدام حاج محسن بود ؟
   - منم حاج محسن دین شعاری ...
ای بابا . حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت که من یکی نشناختمش ؟! با خودم گفتم که خالی می بندد ؛ ولی نه ، نگاههایش همان بود . راست می گفت . خنده اش هم همان زیبایی را داشت .
   - پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟!
   - هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ، پسره یا دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت ، یا خواست حال منو بگیره ؛ بهش گفتم که فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کنه ، به زور دست برد وسط ریشا و قیچی رو انداخت که یه دفه از بیخ کندشون . هرچی گفتم چی کار می کنی ، گفت الان درستش می کنم . هم ترسیده بود ، هم شوخیش گرفته بود . هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشید و مارو انداخت به این روز . عوضش خوبه . تو که منو نشناختی ، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی منو نمی شناسه ...

روایت سوم : شهید مجتبی رضائی
زمستان سال 66 بود . سرما صورتها را می سوزاند . همراه بقیه بچه های گردان تخریب ، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم . چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود .
من بودم ، حاج محسن و یکی دوتا دیگر از بچه های تخریب . من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستینها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می خواست خودش کنار بچه ها و دوش به دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند .
ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحتهای قبلی خم نمی شد ؛ به همین دلیل بود که نمی توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین . عادتش این بود ، از کمر که دولا می شد ، انگشتانش را باز می کرد و می برد لای شاخکهای مین والمری . همه می دانستیم که الان حاجی چه می گوید :
- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو...
، شاخک را می پیچاند ، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می کرد .
همه مان می خندیدیم . نگاهم به مینهای جلوی دستم بود ، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن می انداختم . صدای  « گوگوری مگوری » اش همه را می خنداند . یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار . برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخکهای یک والمری . خواستم پهلوی خودم  با حاج محسن تکرار کنم : گوگوری مگوری ...
حاجی شروع کرد به گفتن :
  - گوگوری مگو...
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی ، آتش و انفجار همه جا را پر کرد . منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند .
دود غلیظ و سیاه که خوابید ، چشمم به حاج محسن دین شعاری با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد . اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند .
 

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 16 6 1389 17:44

فرار در فرار :

وقتی خیالم از جانب مأمورین رها شد به سراغ محل کارم در بازار رفتم ، حدس و احتمال قوی می دادم که مأمورین آدرس خانه ام را نمی دانند ، ولی از نشانی محل کارم مطلع هستند ، از قبل با استادکارم اختلافاتی پیدا کرده بودم ، از طرف دیگر او تعدادی از دوستانم را می شناخت .

در آن زمان بازار تا دیر وقت باز بود ، آقای مصدقی هم نماز مغرب و عشاء را در مسجد می خواند و بعد به مغازه باز می گشت ، یکی دو ساعت دیگر در مغازه می ماند ، سپس راهی منزلش می شد .

لذا به سراغش رفتم و به کوچه خلوتی کشاندمش و خیلی جدی محکم و توأم با تهدید گفتم: بعضی از دوستانم را گرفته اند ، شاید فردا به دکان و به سراغ شما بیایند و درباره من بپرسند ، فقط بدان که من و تو چند هفته پیش بر سر مسئله حقوق با هم اختلاف پیدا کردیم و من از پیش شما رفتم .

اگر غیر از این مطلب حرف اضافه ای بگویی مطمئن باش که اگر دستگیر شوم تمام قضایا را به گردنت خواهم انداخت و چون سابقه زندان داری خواهم گفت که پول تهیه اعلامیه و کاغذ آن را تو در اختیار ما می گذاشتی ، خلاصه حواست باشد ، این مختص من نیست ، اگر درباره هر یک از دوستانم لب باز کنی و حرفی بزنی ، همین داستان را برایت خواهیم نوشت .

او که دو سال سابقه زندان داشت حسابی جا خورده بود ، گفت این حرف ها کدام است ؟ من اصلاً از اول هم رفقای تو را نمی شناختم ! این تدبیر مؤثر واقع شد و از فردای آن شب که او را سه بار به اداره امنیت بردند همین مطالب را عیناً تکرار کرده بود .

چنین طرحی سبب خلاصی و رهایی اش از این مخمصه بود و به نفع خودش هم تمام شد ، در شب اول فرار در این فکر بودم که دیگر راحتم نخواهند گذاشت و اوضاع وخیم شده است .

من دو قبضه کلت کمری داشتم که داخل متکایی مخفی می کردم و شب ها آن را زیر سرم می گذاشتم ، من از سال 47 اسلحه داشتم ، یکی را از پاسبانی مصادره کرده و دیگری را بچه ها از کرمانشاه برایم آورده بودند .

لذا از بازار که به خانه آمدم اسلحه ها و مقداری مدارک و لوازم شخصی ام را درون چادر شبی ریخته به دوش کشیدم ، به صاحبخانه هم گفتم من حدود یک ماه به مسافرت می روم ، اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به مسافرت رفته است !

رفتم ... پسر صاحبخانه که با من رفیق بود فهمید که فرار کرده ام ، من اول در آنجا اتاقی نزدیک به پله داشتم ، اما پس از صمیمی شدن ارتباطم با این خانواده دو اتاق آن طرف تر در اختیارم گذاشتند .

فردای آن روز که مأمورین به آنجا مراجعه کردند ، صاحبخانه و پسرش همان اتاق اول دم پله را به آنها نشان دادند ، آنها بعد از رفتن مأمورین خود وارد دو اتاق دیگر شدند و یکسری از کتابهای بازرگان و آیت الله طالقانی را خارج کردند و از بین بردند .

پس از خروج از آن خانه مدارک و وسایل همراهم را در خانه ای گذاشتم ، سپس یک تاکسی ساعتی کرایه کردم و به منزل هفت هشت نفر از دوستانم رفتم تا بگویم اوضاع از چه قرار است و منزل من هم لو رفته ، به آن مراجعه نکنند .

من عادت داشتم هر شب به رادیوهای خارجی گوش می کردم ، جالب این که فردای آن شب وقتی به رادیو بغداد (رادیو میهن پرستان) گوش می کردم ، خبر کشف کارگاه به عنوان مخزن اعلامیه و فرار مرا پخش کرد .

نمی دانم و نمی دانستم که چه کسی این خبر را ظرف 24 ساعت به بغداد رسانده بودند ، تعداد زیادی از مبارزین و سیاسیون هر شب به این رادیو گوش می کردند ، طبیعی بود که از دوستان ما هم برخی این خبر را شنیده باشند ، اما از آنجا که نام من ذکر نشده بود هنوز در بی خبری بودند.

یکی از دوستانم به نام میر هاشمی 25 روز بود که به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت سربازی اعزام شده بود ، باید او را هم خبر می کردم ، میر هاشمی بچه با استعداد و خوبی بود ، ولی در دامن چپی ها افتاده بود ، گرچه تظاهر به دینداری می کرد ، ولی با آنها مأنوس تر بود .

به هر حال او را هم باید خبر می کردم ، صبح زود پیراهن مشکی به تن کردم و به پادگان نیروی هوایی رفتم ، خواستار ملاقات و مرخصی او شدم ، گفتم که مادرش فوت کرده و می خواهم او را که فرزند بزرگ خانواده است برای آخرین دیدار با جسد مادرش و تشیع جنازه ببرم .

یکی دو تا از سرگرد ، سرهنگ ها آمدند و تسلیت گفتند ، به این ترتیب مرخصی او را گرفتم و حدود ساعت 8 صبح از پادگان خارج شدیم ، ساعتی طول نکشیده بود که ساواکی ها به پادگان می روند و می بینند که جا تر است و از بچه خبری نیست ، یکی دو روز با هم به خانه دیگر دوستان رفتیم .

بعد قرار شد با هم به نقطه ای دور از پایتخت فرار کنیم .(1) من مشهد و قم را پیشنهاد دادم چرا که هم زیارت می کردیم و هم از شلوغی آنجا برای مخفی شدن بهتر استفاده می کردیم .

در این میان چند نفری از دوستان و اعضای گروه بودند که در تبریز ، بهبهان و سایر شهرستان ها یا سکونت داشتند یا سرباز بودند و یا مأموریت و کارشان در آنجاها بود و با ما مکاتبه داشتند .

لشکری نامه های آنها را که حاوی اسم و مشخصات و آدرس بود جمع کرده و در کارگاه نگه می داشت ، پس از آن تفتیش و جستجو ، این نامه ها به دست مأمورین افتاد و آنها با همین اطلاعات حدود پانزده نفر را دستگیر کردند .

دوستان دستگیر شده ما چون فهمیده بودند که من فرار کرده ام ، کم لطفی نکرده تمام مسئولیت کار و عملیات را به گردن من انداختند ، از خرید دستگاه پلی کپی تا تهیه متن اعلامیه ها و پخش آنها و آتش زدن طاق نصرت ، همگی را به عهده من گذاردند .

تعدادی جاسویچی تبلیغاتی مربوط به گروه های مبارز فلسطینی که بر روی آنها نام های این گروه ها " الصاعقه ، العاصفه ، الفتح و ... " حک شده بود برای من آورده بودند ، من نیز آنها را بین بچه ها توزیع کرده بودم که پس از دستگیری گفته بودند از من گرفته اند .

شاید فکر می کردند با این کار جرم شان سبک و من هم گیر نخواهم افتاد ، میر هاشمی با رفتن به قم موافق نبود ، او به غیر از مشهد یکی از روستاهای دور افتاده اراک را نیز پیشنهاد کرد ، فامیل های او یک سرهنگ بازنشسته در مشهد و خاله اش هم اراک بود .

منزل سرهنگ قابل اعتنا و اعتماد نبود ، مأمورین عکس مرا به خاطر احضارهای قبلی به ساواک و نیز عکس میر هاشمی را از پرونده خدمت سربازی اش در اختیار داشتند ، لذا تعلل در تهران جایز نبود و به سمت اراک حرکت کردیم ، آن روستا در چند فرسخی (حدود 40 کیلومتری) اراک بود و به نظر می آمد که به خاطر پرت افتادن محل مناسبی برای اختفاء باشد تا آب ها از آسیاب بیفتد .

اواخر اردیبهشت ماه ، صبح هنگام عازم شدیم ، حوالی ظهر به اراک رسیدیم ، از اراک ساعت 1 بعدازظهر مینی بوس قراضه ای به آن ده و چند ده دیگر می رفت و فردا صبح دوباره باز می گشت ، در هر شب و روز فقط یک بار می رفت و ده به ده مسافرها را پیاده می کرد و ده به ده سوار می کرد و می آورد .

قبل از حرکت از داخل شهر چند کله قند سوغاتی برای خاله خانم گرفتیم و یک ساک هم پر از کتاب و لباس با خود داشتیم ، فکر می کردیم بیست _ سی روزی در آن روستا خواهیم ماند تا از التهاب و حرارت قضیه کاسته شود .

تا به ده برسیم از این که محلی مناسب برای اختفا یافته ایم احساس خوشحالی و خشنودی داشتیم ، بعد از دو سه ساعت تشنه و گرسنه به روستا رسیدیم ، وقتی از ماشین پیاده شدیم از بچه های ده آدرس خاله خانم را پرسیدیم ، پیدا بود که ما غریبه هستیم ، یکی از بچه ها با لکنت زبان گفت : دیشب محمود سراغتان آمده بود ! و دایم این جمله خبری را تکرار می کرد .

ما ابتدا نفهمیدیم که او چه می خواهد بگوید ، به میر هاشمی گفتم اینجا خبرهایی هست ! پرسان پرسان خانه خاله خانم را یافتیم ، وقتی در به رویمان باز شد یک دفعه زنی زد به سر و رویش و ایستاد به گریه کردن : خاله جان ! چرا اینجا آمدید ؟! بدبخت شدم ! بیچاره شدم ! ... دیشب ژاندارم و کدخدا به دنبال شما آمده بودند ، می گفتند که شما آدم کشته اید ! جنایت کرده اید ! آره ؟ درست است ؟؟!

و ما بر و بر به او نگاه می کردیم ، فهمیدیم که منظور آن پسر بچه از محمود همان مأمور بوده است ، گفتم : نه بابا جنایت چی چیه ؟ ... ما دوست نداشتیم سربازی کنیم و از آن فرار کرده ایم ، آنها دروغ گفته اند ... !

گویا پس از فرار دوستم از پادگان ، از طریق مدارک به دست آمده در کارگاه لشکری به ارتباط دوستم با گروه پی می برند و به خانه شان می آیند و برادرش را دستگیر می کنند و او را تحت فشار قرار می دهند تا اقوامش را معرفی کند .

او هم چند آدرس را در اختیارشان می گذارد ، آنها با حدس و گمان احتمال می دهند که ما به این مکان فرار کرده باشیم و ... تصور این که ما اگر یک شب زودتر می رسیدیم چه می شد ، خیلی جالب است !

جدال در باتلاق :

هوا خیلی پس بود و درنگ جایز نبود ، به دوستم گفتم : یاالله برویم ! خاله که متوجه شد بر خلاف آن گله و شکوایه اولش تغییر حالت داد و اصرار کرد که باید امشب آنجا بمانیم و شام بخوریم و صبح برویم ! غذا هم آورد .

من نپذیرفتم و نخوردم ، اما دوستم چند لقمه ای خورد ، در همین حین یکی آمد و خاله را به بیرون از اتاق صدا کرد ، پیدا بود که آنها نقشه ای برایمان کشیده اند ، کله قندها را از ساک درآوردیم و همانجا گذاشتیم و به سرعت از آنجا خارج شدیم .

ماشینی در کار نبود ، تا فردا هم صلاح نبود صبر کنیم ، ناچار از پیاده رفتن بودیم ، از ده خارج شدیم و در کنار جاده و با فاصله و در لابلای گندمزارها می رفتیم و از بیم تعقیب مأمورین از جاده استفاده نمی کردیم .

راه را هم بلد نبودیم ، فقط با جهت یابی به سویی روان بودیم و که حدس می زدیم به سمت اراک است و نمی دانستیم که چه مسیری و با چه مختصات و شرایطی در انتظارمان است... بعد از پیمودن مسافتی به منطقه ای باتلاقی رسیدیم .

در ظاهر زمینش شل و باتلاقی نشان نمی داد ولی وقتی پا را در آن می گذاشتیم تا ساق پا در گل فرو می رفتیم ، واقعاً ظاهری فریبنده داشت ، فکر می کردیم اگر سه چهار متر جلوتر برویم دیگر تمام می شود ، حیف مان می آمد که برگردیم ، هر چه که پیش می رفتیم باتلاق عمیق تر می شد ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود .

از طرفی هم در اردیبهشت ، شبهای آنجا هوا خیلی سرد می شد ، لباس گرم و مناسبی همراه نداشتیم . فکر نمی کردیم در چنین مخمصه ای گیر بیفتیم ، هرازگاهی نور ماشینی دل شب را می شکافت ، ما خود را به میان مرغزار می انداختیم و مخفی می شدیم و ماشین زوزه کشان رد و در سیاهی محو می شد .

گویا عصر در کشتزار گندم آب انداخته بودند ، تمام لباس های ما خیس و گلی شده بود ، سرما هم حسابی عرصه را بر ما تنگ کرده بود ، تا آنجا که برای گرم شدن همدیگر را بغل می کردیم و به هم نفس می دادیم تا گرم مان شود .

گاهی هم برای آن که خوابمان نبرد به یکدیگر سیلی می زدیم ، تمام لباس هایی را که در ساک داشتیم به تن کرده بودیم ، با این حال سوز حاصل از ترکیب سردی هوا با خیسی زمین تا مغز استخوان ما رسوخ کرد ، امان مان را بریده بود ، نه می توانستیم سرما را تحمل کنیم و نه می توانستیم بخوابیم .

هرازگاهی صدای پارس یا زوزه حیوانی در فضا طنین انداز می شد ، برای خالی شدن دل ما همه چیز تکمیل بود ، اگر خود را می باختیم کار تمام بود ، نبایستی توقف می کردیم ، به هر ترتیبی که بود باید پیش می رفتیم ، حین رفتن گاهی یکی از کفش هایمان در باتلاق گیر می کرد و از پایمان در می آمد ، برای یافتن آن باید در میان گل و لای و لجن می خلیدیم و به زحمت آن را می یافتیم .

از بینی و چشم هایمان بی اختیار آب و اشک سرازیر بود ، نوک انگشتان دست و پایمان بی حس شده بود ، گوش ها و نوک بینی هم یخ زده بود ، صداق شق شق ناشی از بهم خوردن دندان هایمان را می شنیدیم .

یک بار دوستم کاملاً خود را تسلیم شرایط کرد و در گل و لای غوطه خورد و دیگر نمی خواست بلند شود که من به زور دستهایش را کشیدم و زیر پهلویش را گرفتم و سرپایش کردم ، پس از مدتی تلاش برای وا کندن از باتلاق به یک گودال رسیدیم ، به کنار آن رفتیم ، دیدیم که رودی بزرگ از وسط باتلاق می گذرد ، به نظر می آمد خیلی گود باشد ، نمی توانستیم به میان آن برویم و یا از رویش بپریم ، تقریباً به بن بست رسیده بودیم .

برای دقایقی مأیوس و سرخورده و مستأصل ایستادیم ، گویا به ته خط رسیده بودیم ، در آن سیاهی و دل شب رو کردم به آسمان ، ستاره ها می خندیدند ، بی صدا به خدا التجاء کردم و نشان راه و مفری جستم ، آیا در این سیاهی و سکوت راهی بود ؟ ....

از لب گودال خود را به حاشیه جاده کشیدیم ، رود جاده را هم قطع کرده بود ، اما روی آن پلی نصب بود ، گذشتیم ، اما نباید به رفتن در جاده ادامه می دادیم ، پس به میان گندمزار برگشتیم .

ساعت دو بعد از نیمه شب بود که روستایی پیش رویمان سبز شد ، سگ های ده به ما حمله کردند و مردم هم با چوب و چماق به استقبال ما آمدند ، در لابلای گندم ها پناه گرفتیم ، وقتی صدای سگ ها ساکت شد ، کمی سینه خیز رفتیم ... بعد بلند شدیم و بی رمق و بی حس ادامه دادیم .

به جایی رسیدیم که دیگر تاب و توان نداشتیم و در زانوهایمان قدرتی برای رفتن نبود ، به یک باره سو سوی چراغ های شهر را دیدم ، به معجزه می ماند ، جان دیگری گرفتیم ، شعف و خوشحالی آن لحظه قابل وصف نیست ، تا آمدیم به سوی شهر خیز برداریم ، تردیدی مرا فرا گرفت ، پنداشتم که در این ساعت از شب شهر جای امنی برای ما نیست ، با این سر و وضع هر مأمور و پلیسی در شهر به ما شک خواهد کرد ، به دوستم نهیب زدم .

خبر از امام زاده ای در نزدیکی شهر داشتیم ، به سوی آن حرکت کردیم که به یک سیل بند رسیدیم ، رودخانه خشک و بستر آن شن و ماسه بود ، ساعت 5 صبح شده بود ، به سختی زمین شن و ماسه ای را گود کردیم و در آن دراز کشیدیم و بعد شن و ماسه را روی خود ریختیم تا گرم شویم .

دو ساعتی به همین شکل خوابیدیم و هیچ نفهمیدیم ، ساعت 7 و 8 صبح بود که بلند شدیم و به لب جاده آمدیم ، کمی لباس هایمان را تمیز و مرتب کردیم و منتظر ماشین های عبوری شدیم ، قصد نداشتیم داخل شهر شویم .

ماشین کمپرسی ای که بار گوجه و خیار داشت کمی دورتر از ما نگه داشت . راننده بار را از اهواز یا آبادان به تهران می برد ، قرار شد که او در قبال دریافت کرایه هر نفر پنج تومان ما را به قم ببرد ، ماشین که حرکت کرد گرمای دلچسب آن چشمانمان را گرم کرد ، این گرما برای وجود خسته و کوفته ما خیلی گوارا و دلچسب بود .

دیگر چشمانمان را یاری مقاومت نبود ، در حالی که نشسته خوابیده بودیم من به روی دوستم افتادم و لحظه ای بعد او روی من افتاد ، راننده هم که گویا شب را بی خواب بود از خواب ما خوابش گرفت و چند بار ماشین از جاده خارج شد .

یک بار چنان خارج شد که نزدیک بود بدنه پشت کمپرسی از شاسی جدا شود ، ما هم که ترسیده بودیم دیگر خوابمان نبرد ، راننده که به وضع ما مشکوک شده بود پرسید شما که هستید و از کجا می آیید و به کجا می خواهید بروید ؟

ما سیاه بازی دیگری را به نمایش در آوردیم که ما دختر خاله ای داشتیم که عروسی اش بود ، رفته بودیم عروسی خودت می دانی که دهاتی ها تا صبح می زنند و می رقصند ، ما هم تا دم صبح بیدار بودیم ، الان هم باید برگردیم ، تا یک چک را وصول کنیم ، عجله هم داریم !

مطمئن بودیم که راننده حرف های دروغ ما را باور ندارد ، لذا دو سه کیلومتر مانده به قم گفتیم که نگه دارد ، دلیلش را پرسید ، گفتیم که اینجا فامیل داریم ، حالا که این راه را آمده این خوب است به او هم سری بزنیم ، او اصرار کرد : نه ! باید به قم بیایید ، شما تا قم کرایه کرده اید !

گفتیم : این دیگر به تو مربوط نیست ، دلمان می خواهد اینجا پیاده شویم ، اما او همچنان اصرار می کرد ، حالا اتفاقی یا خدا خواهی بود ، دو سه کیلومتر به شهر مانده ماشین ها متوقف شده پشت سر هم ایستاده بودند ، این کمپرسی هم مجبور به توقف بود .

ده تومان جلو داشبورد ماشین انداختیم و به زور از ماشین پریدیم بیرون ، در کنار رودخانه ای دست و روی خود را شستیم و در کنار آن حرکت کردیم و به قم آمدیم ، در شهر صبحانه خوردیم ، وقتی خیال مان راحت شد که کسی دنبال ما نیست به سمت تهران حرکت کردیم .

_____________________

1 . بنگرید به سند شماره 13

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:18
X