معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 274649
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

« سالها از انجام عملیات والفجر شش در منطقه دهلران می گذشت و هنوز پیکرهای پاک و مطهر شهدا مظلومانه در پستی و بلندی های آن خط بر قداست محیط رزم و دفاع مقدس گواهی می دادند. این بار گروه تفحص لشکر کربلا را فرمانده یکی از گردانهای عملیاتی دوران جنگ همراهی می کرد. طبق راهنمایی ایشان و نقشه های منطقه به طرف پاسگاه مرزی عراق روانه شدیم که در آنجا تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیده و مدفون شده بودند.

شما نیز مانند ما خاطره ای را که برادر بزرگوار و بسیجی « ابوالفضل عموزاد » برای ما روایت کرده بخوانید و ببینید که چه بر فرزندان مظلوم خمینی (ره ) گذشت .
در مسیر راه لنگه های پوتین ها و تکه های لباس و وسایل رزمی ای به چشم می خورد که حکایت از درگیری شدید میان نیروهای متجاوز بعثی با مدافعین غیور ایرانی داشت . به محل موردنظر رسیدیم و مشغول تفحص دقیق شدیم . چند ساعتی گذشت ولی هنوز از امانت های غریب و آرام خانواده های چشم انتظار خبری نبود. بدن ها خسته بود و دل ها شکسته . هرکس در لاک تنهایی به ذکر مشغول بود. کم کم ناله های جانسوز توسل به بی بی فاطمه (س ) بالا گرفت . بهترین زمینه برای خواندن دعای توسل فراهم شده بود. اشک های گرم و غلطان بچه ها آه برآمده از دلهای سوزان و متوسل آنان را به تماشا می گذاشت .
صبح فردا قبل از شروع کار یکی از افراد گروه شروع به بازی کردن با سیم تلفنی کرد که سر از خاک برآورده بود. وقتی کمی سیم را بیرون کشید تکه هایی از لباس که به آن بسته بود نمایان شد.
وقتی کمی دقت کرد متوجه شد لباس سبز سپاه است بی مهابا فریاد کشید : « شهدا شهدا اینجا هستند بیایید. »
خدا می داند انگار که تکه ای از خلعت سبز پوشیده بر ضریح معصومین را دیده باشیم سراسیمه مشغول حفر و تفحص شدیم . چند متری که کندیم پیکر 9 شهید که با دستهای سیم پیچی شده زنده به گور شده بودند را یافتیم بعد از تفکیک پیکرهای نازنین آنها خدا را شکر کردیم که دست خالی برنمی گردیم . هنگام برگشت علیرغم احتیاط زیاد متاسفانه موثرترین عضو گروه تفحص که همان فرمانده گردان عملیات والفجر 6 بود پایش روی مین گوجه ای (ضدنفر) قرار گرفت و مجروح شد . »
بدون تردید هنگام خواندن خاطره فوق روی کلمات « 9 شهید » « سیم تلفن » « دست های بسته » و « گور دسته جمعی » مکث کرده و به فکر فرورفته اید. بله ! این یکی از چندین جنایت بعثیان بود. آنها در این زمینه مانند و رقیب نداشته و ندارند و زمانی که در مقابل مقاومتهای عزیزان بسیجی و پاسدار... زانوهایشان خم می شد از روی نفرت و کینه حتی به مجروحین و اسرا نیز رحم نمی کردند و آنقدر آنها را شکنجه می نمودند که تا مرز شهادت پیش می رفتند سپس آنها را با شهدا در گور دسته جمعی به خاک می سپردند.
آری ! اینگونه بود که خبرنگاران و نویسندگان غربی با دیدن جنایتهای ددمنشانه و خصمانه سربازان متجاوز عراقی اینگونه نگاشتند که : « بشکند قلمی که نخواهد بنویسد بر سربازان خمینی چه گذشت ! »
حسین زکریائی عزیزی

روزنامه جمهوری اسلامی 860704

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:41

بعد از پذیرفتن قطعنامه 598، رئیس‌جمهور عراق در مصاحبه‌ای گفت که "ما اسرا را به زیارت عتبات مقدسه خواهیم برد". این سخن که در دایره وسیعی انعکاس یافت عراقی‌ها را وادار ساخت که برای حفظ آبروی مقام اول کشور خود به این تصمیم که عجولانه اتخاذ شده بود جامه‌ عمل بپوشانند. آنهایی که با اسرا سر وکار داشتند می‌دانستند که عاشقان امام حسین(ع) را اگر به کربلا ببرند آنجا محشر به پا خواهد شد و کنترل آنان ناممکن است.


یقین دارم که سازمان امنیت عراق در این خصوص نقطه‌نظرهای زیادی ارائه داده بود که مانع این طرح شود،اما چون قضیه به طور ناشیانه در مطبوعات داخلی و خارجی عراق منعکس شده بود با وجود همه‌ احتمالات، دشمن تصمیم گرفت اسرا را به زیارت عتبات ببرد.

فرمانده عراقی موضوع را با ارشد اردوگاه در میان گذاشت و او نیز به بقیه اسرا انتقال داد. بزرگان اردوگاه با مشورت دیگران وقتی از ناگزیری دشمن مطلع شدند و دیدند که آنها تصمیم دارند اسرا را به زیارت ببرند از طریق ارشد اردوگاه اعلام داشتند "ما به زیارت نمی‌آییم، شما قصد تبلیغات دارید".

فرمانده عراقی اردوگاه کلافه شده بود. از یک طرف، دستور می‌بایست اجرا شود و از طرفی، اسرا نمی‌آمدند. فرمانده سراسیمه فریاد می‌زد: "آخر چرا؟ شما هشت سال است که شب و روز در کوچه و خیابان و جبهه می‌گویید و می‌نویسید، عاشقان کربلا، زائران کربلا؛ اما امروز ما می‌خواهیم شما را به زیارت ببریم و شما نمی‌آیید. شما چه جور انسانهایی هستید"؟

ارشد اردوگاه پس از آرام شدن او گفت: "بچه‌ها می‌گویند شما می‌خواهید با این کار تبلیغات کنید. ما نمی‌خواهیم ابزار تبلیغاتی در دست شما شویم". افسر گفت: "نه نه، این دستور رئیس‌جمهور است. من قول می‌دهم که هیچگونه استفاده‌ تبلیغاتی از شما نشود"!

فردای آن روز ارشد اردوگاه به دیدار فرمانده‌ عراقی رفت و از قول بچه‌ها سه مورد از او تعهد گرفت:

1) هیچگونه پارچه و پلاکارد به اتوبوسها نصب نشود. 2) کسی از نیروهای ضدانقلاب در جریان زیارت با اسرا برخورد نکند. 3) هیچگونه فیلمبرداری از کاروان اسرا صورت نگیرد.

افسر عراقی قول داد و به اصطلاح خودشان قول شرف! نماینده بچه‌ها گفت: "اگر هرگونه تبلیغاتی صورت بگیرد بچه‌ها همان جا صلوات و تکبیر سر می‌دهند و مسؤولیت آن به پای شماست". فرمانده‌عراقی مجددا پس از هماهنگی با افسران مافوق قول داد که تبلیغاتی صورت نپذیرد و چون خبر رسید که اردوگاههای دیگر به زیارت رفته‌اند، موافقت اسرا اعلام شد و منتظر روز حرکت شدیم.

حال و هوای عجیبی در میان اسرا حاکم شده بود. عده‌ای لباسهایشان را مرتب می‌کردند. عده‌ای برای تبرک تکه پارچه و تسبیح آماده می‌ساختند و ... . تا اینکه روز زیارت فرا رسید. اردوگاه 1200 نفری ما در سه دسته‌ چهارصد نفری و در سه نوبت به زیارت برده می‌شدند. راهیان حرم، غسل کرده، لباس مرتب پوشیده، از هم حلال‌خواهی کرده بر اتوبوسهای بیرون اردوگاه سوار شدند تا به ایستگاه راه‌آهن بروند. من در دسته‌ دوم بودم که به زیارت رفتم.

تهیه و تنظیم:مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:41

چند ساعتی از تحویل این خود رو نگذشته بود ، پس از مدتها که آرزوی یک خود رو سالم و نو را داشتیم با مراجعه به تدارکات  (امروزی ها بهش می گن لجستیک) با خواهش و تمنا و دستور عزیز جعفری ( فرمانده خوب و شجاعی بود و به اطلاعات و عملیات خیلی بها می داد و البته نفسمون رو در می آورد ) این جیپ خوب و توپ رو بهمان تحویل دادن . و  سرحال تر از همیشه  به شناسائی و کنترل خطوط پدافندی و بررسی خطوط دفاعی پرداختیم . غافل از اینکه این چیزا به ما نیومده .

ساعتی از ظهر گذشته بود .و برای بررسی خطوط پدافندی از قرارگاه با دو نفر از بچه ها عازم خط مقدم شدیم تا مسیر شناسائیهای جدیدی را پیدا کرده و تغییرات احتمالی را در خط دفاعی عراق بر رسی کنیم . همینطور که در امتداد خط پدافندی حرکت می کردیم ، در محل های متفاوت متوقف می شدیم و با رفتن به بالای خاکریز و با استفاده از دوربین و نقشه خطوط خودی و دشمن  و حد فاصل بین آنها را بررسی می کردیم . درست خاطرم نیست که محل چندم بود که در حال بررسی بودیم ، چشمم به پرچم جمهوری اسلامی افتاد  که به زیبائی خاصی رقص کنان خود نمائی می کرد . معمول همیشه این بود که هرجا در پشت خاکریز ماشین رو پارک می کردیم همانجا به بالای خاکریز می رفتیم و کارمون را انجام می دادیم . اینجا هم مثل بقیه جاها . پس از پارک ماشین پیاده شدیم . تا به بالای خاکریز برویم .


هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و پس از طی مسافتی طولانی بر بستر خاک فرود می آمد و گاهی هم  طعمه ای را می بلعید . طبق معمول از ماشین پیاده شدیم و به سمت پرچم براه افتادیم . همیشه تقریبا ابتدا من به سمت و بالای خاکریز می رفتم و همراهان پشت سرم می آمدند  ناخود آگاه این بار توقف کردم و همراهان به سمت پرچم و خاکریز حرکت کردند . یکی از بچه ها مرا صدا کرد ، و گفت که چی شده  ، چرا نمی آئی ، گفتم به نظرم اینجا بالا نرویم بهتره  بیائید قدری پایئن تر ( یعنی به سمت شلمچه ) بریم  یکی از بچه ها گفت .، چه فرقی می کنه بابا بیا الآن می ریم . . گفتم نه اینجا پرچم است و عراقیها هم پرچم را می بینند و  احتمالا در کنترل شدید عراقیهاست .  و بهتره که قدری پایئن تر برویم . البته یکی از بچه ها به بالای خاکریز رسیده و مشغول دیده بانی و کار بود . ولی با سماجت من پائین آمد و در امتداد خاکریز حدود 30 الی 40 متر به پائین رفتیم و از آن بعد به بالای خاکریز  رفته و خطوط پدافندی دشمن را بررسی       می کردیم . و همچنان هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و به زمین می خورد . دقایقی گذشت و یک گلوله توپ در حدود 100 متر عقب تر فرود آمد . و قدری بچه ها رو شوکه کرد . . . . . چند دقیقه دیگر سفیر گلوله ای دیگر که حتی صدای پرتابش را هم شنیدیم . زوزه کنان فضا را در می نوردید و نزدیک و نزدیکتر می شد . همه هواسمان به گلوله بود که کجا فرود خواهد آمد . هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد . کم کم ترس و دلهره خود نمائی میکرد و افراد به همدیگر نگاه می کردند . تا اینکه فرود گلوله به انتظار همه پایان داد . و بر فرق خود روی جیپ نو و تازه تحویل      گرفته مان فرود آمد . دود و آتش و خاکستر به هوا برخاست  و بالطبع گلوله های بعدی هم روانه شدند .( چون عراقیها متوجه میشدند که گلوله به هدفی خورده که دود بلند شده همانجا را مجددا گلوله باران می کردند ، و در اطراف فرود      می آمدند . من هم که واقعا متاسف شده بودم که جواب عبدالله آبادی ( مسول تدارکات ) را چی بدم با کلید های نو و بدون خط ماشین ور می رفتم . و در فکر من و بچه ها این بود که چطور شد اینبار اگه در همانجا بالای خاکریز می رفتیم ، حال و روزمون بهتر از این جیپ نبود ، بهر حال  باید دقایقی را در همانجا می ماندیم تا آتش فرو کش کند و برگردیم  .


با خود روهای عبوری  به قرارگاه برگشتیم . اتفاقا عبدالله آبادی را دیدم . کلید خود رو را به ایشان دادم و گفتم بیا این خودرو بدرد ما نمی خورد . گفت چرا . گفتم اینجا که ما میرویم همه اش گلوله و تیر و ترکش است ، ماشین نو هم بدرد  نمی خورد . ، حیف است که خود روئی به این نوئی اینجا برود و خط بیفتد و احیانا ترکش بخورد . . . . . با یک حالت بذل و بخشش گفت . فدای سرتان . با لهجه مشهدی  مگه ماشین از جون شما مهمتره . نه من نمی گیرم . بروید پی کارتان . گفتم حالا کوتاه بیا ما با وانت بیشتر کارمان راه می افته . اگه وانت داری بهتره ، این بنده خدا از همه جا بی خبر گفت ، خوب حالا یه حرفی کلید رو بده و بیا این کلید وانت ، اینم نونوه  بگیر کارتون رو بکنید بچه های مردم رو به کشتن ندین . مواظب باشید . . . . نمیدانستم چی بگم . . کم کم خنده ام گرفته بود . منم با یه قیافه معصومانه گفتم بیا اینم کلید خود رو جیپ  نونوه ببین خط هم نیفتاده  . . . .. ( البته منظورم کلید بود نه خود ماشین ) و او گفت خدا خیرت بده اتفاقا بچه های عملیات . ازم خود رو جیپ خواستند . خیلی خوب شد .  خود رو جیپ منهدم شده را تحویل دادیم و یک خودرو تویاتا وانت نو تحویل گرفتیم . و تنها چیزی که از جیپ ماند این عکس یادگاری بود که برای مبادا روز گرفتیم . والسلام

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:41

بر همگان واضح بود که نمایندگان صلیب سرخ جنایات رژیم عراق را در حق اسرای ایرانی به آشکار می‌بینند و مدارک و دلایل بی‌شمار و مستدلی بر این امر در دست دارند؛ اما از محکوم ساختن و افشای رژیم عراق خودداری می‌کنند. این سؤالی بود در ذهن همه‌ اسرا و در گفت‌وگوهایی که با نمایندگان آنان داشتند به خاطر عدم افشای جنایت عراق همگی صلیب را ابزاری در دست امپریالیسم غرب دانسته و به جانبداری از رژیم عراق متهم می‌ساختند.

در گفت‌وگویی که در سالهای میانی جنگ با یکی از مقامات برجسته صلیب سرخ داشتم ضمن اظهار مسأله فوق اضافه کردم: "شما که دم از حقوق بشر زده و ادعای بی‌طرفی می‌کنید چرا رژیم عراق را با وجود مدارک واضح و مستدل، محکوم نمی‌سازید"؟

او ضمن قبول این نظر چنین توجیه نمود که کار ما (صلیب سرخ) بازدید از اردوگاههای اسرا، ثبت نام آنان، رساندن نامه و خبر به خانواده آنان و بالعکس و بررسی مشکلات موجود است که برای رفع آن مشکلات به دولت نگهدارنده پیشنهادهایی می‌دهیم، خواه مورد موافقت قرار بگیرد، خواه نگیرد. ما قوانین ژنو را به آنها یادآوری می‌کنیم؛ اما اگر به آن عمل نکردند ما هرگز اهرم اجرایی نیستیم و تجربه نشان داده است که اگر ما بخواهیم حکومتها را به خاطر رفتار مغایر معاهده‌ی ژنو زیر سؤال برده یا افشا سازیم آنان برای مرتبه دیگر به ما اجازه ورود به کمپها را نمی‌دهند؛ بنابراین سیاست کلی سازمان بر این استوار است که حتی‌المقدور از برخورد با دولتها اجتناب کنیم و کار ما به ارائه پیشنهادها به آنان محدود باشد".

گفتم: "آیا برای شما حق و باطل مفهومی دارد یا نه؟ آیا نباید از ملتی که قربانی تجاوز شده‌اند پشتیبانی کرد و متجاوز را محکوم ساخت؟ آیا این امر متجاوز را دلیرتر نمی‌سازد"؟ پاسخ داد: ما به ایده‌ها و آرمانهای طرفهای درگیر کاری نداریم. وظیفه‌ ما کمک به قربانیان جنگهاست".

گفتم: "آیا زندگی انسان بدون تمیزدادن به حق و باطل معنایی دارد؟ آیا ضمیر انسانی، انسان را به مقابله با ظلم و زور و حمایت از حق و حقیقت دعوت نمی‌سازد؟ اگر این را انکار کنید مسلما یکی از بدیهی‌ترین اصول زندگی را انکار کرده‌اید و در غیر این صورت آیا بدون تشخیص حق از باطل می‌توان ادعا کرد ما اهداف انسانی داریم و کمک به انسانها می‌کنیم"؟

لحظاتی خاموش ماند. انگار معانی جملات را در ذهن خویش بالا و پایین می‌کرد تا شاید پاسخ مناسبی بیابد. با درماندگی پاسخ قبل خویش را تکرار کرد و گفت: "قانون ژنو وظایف ما را در حد کمک به قربانیان جنگ محدود ساخته و ما فراتر از قانون دست به کاری نمی‌زنیم".

گفتم: "به راستی اگر شما در خیابان شخصی را دیدید که با چاقو می‌خواهد سر طفل معصومی را ببرد چکار می‌کنید؟ براساس این قانون بایستی ایستاد و نظاره کرد؛ سپس با احترام متقابل به قاتل و مقتول به بازماندگان قربانی تسلیت گفت؟! آیا عقل هم چنین حکم می‌کند و عمل تو را انسان دوستانه تلقی خواهد کرد؟! شما فریاد مظلومیت اسرا را در چنگال رژیم بعث شنیدید. شما محرومیت از ابتدایی‌ترین وسایل زندگی را به چشم عیان دیدید. ممنوعیت انگشتان از نوشتن، لبها از گفتن، گوشها از شنیدن و چشمها را از گریه کردن مشاهده کردید. آیا بازهم باید آرام گرفت و به ارایه‌ی پیشنهادهایی چند اکتفا کرد؟ پیشنهادهایی که هرگز بدانها عمل نمی‌شود"؟

با سکوت معنی‌داری سخنانم را پایان دادم. لحظه‌ای گذشت؛ سپس با طفره رفتن از پاسخ به سؤالی که جوابی برایش نداشت گفت: "به هر حال ما با خبریم که شما مشکلاتی دارید. تغذیه و پوشاک شما مناسب نیست. اجازه نوشتن ندارید. سرویس بهداشتی شما بسیار محدود و ناچیز است. همه‌ سعی ما بر این است که عراقی‌ها را قانع کنیم که به شما امکانات بیشتری اعطا کنند. ما مشکلات شما را درک می‌کنیم"!

حرف او را قطع کرده و گفتم: "مسأله‌ی اصلی همین جاست که شما مشکلات ما را به طور واقعی درک نکرده‌اید. مشکل ما مسأله کمبود پوشاک و قطعی آب و نبود غذا نیست. مشکل ما محدودیتها و برخورد ناهنجار دشمن نیست. مشکل این است که در دست عقلهای مریضی زندگی می‌کنیم. عقلهای مریضی که از درک مفاهیم اولیه‌ انسانیت عاجز هستند" و از باب استهزاء گفتم: "شما بروید و در شهر بغداد چند کتاب فرهنگ لغت و دیکشنری بخرید. مسلما در همه‌ این کتابها کلمه حقوق بشر و انسانیت و انسان معنی نشده است! این دژخیمان از درک این معنا عاجزند. مشکل ما همزیستی با این جماعت است، آن هم در لباس زندانی و زندانبان!

مسؤول عالیرتبه صلیب سرخ با لبخند تلخی که شاید نشانگر درک گوشه‌ای از فاجعه‌ی اسارت بود پاسخ داد: "آری، ما در همان روز اولی که پا به عراق گذاشتیم این مشکل را درک کردیم". گفتم: "پس چرا لبهایتان را به هم دوخته‌اید و از این تجاوزهای آشکار به حقوق انسانهایی مظلوم پرده برنمی‌دارید"؟

آرم صلیب سرخ بر روی سینه‌اش را به من نشان داد و گفت: "این آرم مرا محصور کرده است که در چهارچوب مشخصی عمل کنم و حتی به آنچه که دوست هم دارم عمل نکنم و هر چیزی را که دوست داشته باشم نگویم".

گفتم: "اما ملت ما به آرم اللّه اکبر مجهز هستند و هر چه که حق باشد می‌گویند. برای همین حق‌گویی به جبهه آمدیم و اسیر شدیم و اکنون در مقابل شما هم جز حق چیزی به زبان نیاورده و هر جا که اقتضا کند آن را بیان می‌کنیم". خنده‌ای کرد و گفت: "این از افتخارات شما ایرانیان است".

گفتم: "سؤالی دارم". گفت: "بفرمایید". گفتم: "به نظر شما حال، ما اسیریم یا شما؟ ما که هر چه بخواهیم می‌گوییم اما شما"! با لبخندی معنادار گفت: "آری، این هم نظریه‌ای است، شاید هم درست"!

صحبتهای آن روز به پایان رسید و من به همراه دوستم که سخنانم را با هنرمندی خاصی ترجمه می‌کرد از مسؤول صلیب سرخ خداحافظی کردم. او در هنگام خداحافظی گفت: "من از این صحبتها بسیار خوشحالم و آن را مفید حساب می‌کنم". گفتم: "همین طور است". آنان با اینکه از روشنفکران و تحصیل کرده‌های جامعه‌ی اروپا بودند؛ اما خود را در ابتذال و وابستگیها غرق می‌دیدند. شاید در طول عمرشان سخنی از حق و حقیقت و معنویت شنیده بودند؛ لذا برایشان باور کردن آزادگان و مقاومت آنان بسیار سخت بود.

روزی یکی از دوستانم نقاشی سیاه قلم بسیار جالبی از گرسنگان افریقا کشیده بود. در همان زمان نماینده صلیب سرخ به آسایشگاه آمد و برای گفتگو با اسرا در گوشه‌ای نشست. عکس را در پشتم پنهان کردم و به میان آنها رفتم. پس از صحبتهای مقدماتی گفت: "این بار ما تعداد زیادی نامه به همراه آوردیم". و از یک به یک سؤال کرد که آیا نامه داشته‌اند یا نه؟

نوبت که به من رسید گفتم: "من نامه نداشته‌ام؛ اما عکسی از بستگان نزدیکم دارم که هر وقت به آن نگاه می‌کنم دیگر نیازی به نامه و ... ندارم و تمام دلتنگی خود از اسارت را فراموش می‌کنم". با تعجب پرسید: "چه خوب، اما این عکس کیست؟ احتمالا عکس فرزند یا همسرت باشد". گفتم: "عکس خانوادگی است و متأسفانه نمی‌توانم آن را به تو نشان بدهم". بیچاره فورا معذرت‌خواهی کرد و گفت: "بله بله متوجه هستم". گفتم: "اما اشکالی ندارد آن را به شما نشان می‌دهم"؛ سپس تصویر را به او نشان دادم. با دیدن عکس دو کودک معصوم سیاه پوست که با چشمانی فروافتاده و اندامی شکننده در جستجوی غذا بودند، لحظه‌ای لبخند زد و از اینکه سر کار گذاشته شده بود قدری برافروخته شد.

لحظاتی بعد با توجه به عمق پیام به فکر فرو رفت؛ سپس اظهار داشت: "من در کشورهای مختلفی مأموریت داشته‌ام. در لبنان، فلسطین اشغالی، آفریقا، قبرس و چند مکان دیگر؛ اما هرگز اسرایی همانند شما ندیده‌ایم. همه‌ سخن شما از پیروزی است. از چیزی که کمتر سؤال می‌کنید آزادی است. به جای صحبت از وسایل و امکانات، صحبتهای سیاسی را بیشتر دوست دارید. اغلب شما از اخبار روز جهان آگاه هستید و با اسارت چنان خود را هماهنگ ساخته‌اید که اگر جنگ سالهای بیشتری طول بکشد برایتان مسأله‌ای نیست و این با دیگر تجربیات ما بسیار متفاوت است".

گفتم: "به نظر شما چه چیز این اسرا را این گونه حفظ نموده است"؟ گفت: "نمی‌دانم، ولی عقیده‌ شما تا حدی زیاد در این امر مؤثر است". گفتم: "این عقیده‌ای که این گونه معتقدانش را در بلایا و سختیها حفظ می‌کند و به آنان عزت می‌بخشد، آیا قابل احترام نیست"؟ پاسخ داد: "آری، بسیار قابل احترام است؛ اما بگذار بدانید که من سالها پیش زمانی که انقلاب ایران پیروز شد در رشته‌ علوم اقتصادی درس می‌خواندم؛ اما انقلاب ایران و سیر معجزه آسای پیروزی آن باعث شد که من رشته‌ام را به علوم سیاسی تغییر دهم. من با وجود اینکه مسیحی هستم از انقلاب شما و از اسلام بسیار می‌دانم. من امام علی و امام حسین شما را می‌شناسم. نهج‌البلاغه خوانده‌ام و پذیرش این مأموریت و آمدن در بین اسرای ایرانی نیز ادامه‌ی همان راه من است".

دیگر سخنی نگفتم و با خداحافظی از او در دنیای افکار خود غوطه‌ور شدم. راستی در این اسارتگاه دشمن نیز چه وظیفه‌ی خطیری بر عهده‌ ما بود. سخنان حضرت امام (ره) در گوشم صدا می‌کرد که "اسرای ما سفیران انقلابند". عملکرد ما در تاریخ ثبت خواهد شد و دوستان و دشمنان در سراسر جهان به نظارت مقاومت و ایثار ما نشسته‌اند. آن فرد اروپایی نهج‌البلاغه را خوانده بود؛ اما از میان مردم ایران که در سایه‌ی انقلاب اسلامی زندگی می‌کنند چه بسیار کسانی که حتی این کتاب ارزشمند را یکبار هم ورق نزده‌اند.

روزی بعد از اسارت، در برنامه‌ مسابقه هفته، در تلویزیون از جوانی دانشجو سؤال شد که "کتاب نهج‌البلاغه از کیست"؟ گفت: "از دکتر علی شریعتی"! آن روز دوباره به یاد سخنان آن مرد مو طلایی سوئیسی افتادم که می‌گفت:"من نهج‌البلاعه را خواندم". برایم روشن نبود که او و امثال او به راستی دوستدار انقلابند یا مأمورینی از سازمانهای اطلاعاتی غرب هستند که برای درک و آشنایی با انقلاب اسلامی تربیت می‌شوند؛ اما قدرمسلم این بود که ندای اسلام و انقلاب در پهنای گیتی طنین افکنده و دلهایی را تسخیر نموده است.

به طور کلی هیأت نمایندگی صلیب سرخ گامهایی در بهبود وضع اسرا برداشت. سعی در آرام نگهداشتن اردوگاهها و تشنج‌زدایی از مهمترین تلاشهای آنان بود و در راستای رسیدن به این هدفها تمام ابزارها و وسایل موجود را به خدمت می‌گرفتند؛ از آن جمله، وقتی احترام و فرمانبری اسرا از قشر روحانی را درک کردند سعی نمودند با نزدیک شدن به افراد برجسته‌ی این قشر، گامی در جهت پیشبرد اهداف خود بردارند.

بنابراین رؤسای کمیته صلیب سرخ با حجت‌الاسلام ابوترابی و حجت‌الاسلام جمشیدی که در بین کلیه‌ی اسیران از محبوبیت فوق‌العاده‌ای برخوردار بودند جلساتی برگزار می‌کردند و پای سخنان، نظرها و نصایح آنان می‌نشستند و این دو بزرگوار با تشریح روحیات آزادگان و روشن‌کردن راههای خدمت به این عزیزان، آنان را راهنمایی می‌کردند.

یادم می‌آید که یکی از آنان پس از یک جلسه‌ چند ساعته با حجت الاسلام جمشیدی در خاتمه‌ سخنانش گفت: "این یکی از بهترین ساعات زندگی من بود".

صحبتهای الهی و معنوی این بزرگوار چنان وی را تحت‌تأثیر گذاشته بود که تمام دوران عمر خویش را بیهوده و هیچ می‌دانست. به هر جهت، برخورد آنان با سید بزرگوار ابوترابی نیز همین‌طور بود و وقتی با نظریات ایشان که همان ایجاد محیطی آرام و به دور از درگیری با عراقی‌ها بود آشنا شدند سعی کردند که با اشاعه‌ این نظریات در اردوگاههای جدیدالاحداث کار را بر خویش ساده نمایند؛ لذا در مواقع ضروری به دور از چشم عراقی‌ها پیامهای مکتوب ایشان را در بین اردوگاهها ردوبدل می‌کردند که این امر در مقاطع مختلف دستاوردهای بزرگی برای اسرا به وجود می‌آورد.

ظاهر امر یک خوش‌خدمتی از صلیب برای اسرا بود و مسلما در صورت افشای آن توسط عراق یک افتضاح، دامن صلیب سرخ را می‌گرفت.

اما بُعد دیگر قضیه؛ یعنی ایجاد یک محیط آرام و دور از تشنج که مدنظر حاج آقاابوترابی بود در واقع همان سیاستی بود که صلیب سرخ آن را دنبال می‌کرد و این خدمت را برای رسیدن به‌هدف خود انجام می‌داد و دراین‌بین آزادگان با استفاده از پیامهای الهی آن بزرگوار علاوه بر اتخاذ مواضع صریح و منطقی در برابر توطئه‌های دشمن، بیشترین بهره را می‌بردند. این احتمال هم می‌رفت که آنان، عراقی‌ها را هم به گونه‌ای در جریان این امر گذاشته باشد؛ اما دلیلی برای اثبات آن به دست نیامد.

نمونه‌های دیگری نیز از خدمتهای مخفیانه‌ی هیأت صلیب سرخ در بین اسرا شایع بود؛ مثلا آوردن نامه‌های سانسور نشده از اقوام و بستگان اسرا در خارج کشور، آوردن برخی از داروهای کمیاب و رساندن برخی از اخبار و اطلاعات.

یکی از دوستانم از کمپ صلاح‌الدین برایم تعریف کرد که آنها موفق شده بودند که یک رادیوی یک موج برای کسب خبر از صلیبی‌ها بگیرند.

در مقابل این خدمات مثبت باید به نقطه‌ی مقابل آن نیز اشاره کرد؛ ترکیب هیأتهای نمایندگی صلیب سرخ در چند سال پایانی جنگ شامل افرادی کم‌سواد، مغرض و بی‌تجربه بود. این عده بر خلاف افراد تحصیلکرده و با کلاسی که در سالهای اول جنگ به عنوان نماینده می‌آمدند، در مقابل نقطه نظرهای اسرا صریحا موضع‌گیری می‌کردند و غرضها و برداشتهای غلط خود از ایران و اسلام را با اسرا مطرح می‌کردند.

آنها برخی از فشارهای عراقی‌ها را ناچیز تصور می‌کردند و در مقابل، با صحبت از گروهها سعی در اشاعه‌ افکار منحرف می‌نمودند که این تلاشها گاه فردی و گاه سازمان یافته و با برنامه بود. به طور مثال، در سال آخر جنگ، خمیردندان، مسواک و سیگار برای اسرا آوردند. به هر نفر یک بسته سیگار دادند. در یکی از اردوگاهها، از 120 نفر، بیشتر از 10 نفر سیگار نمی‌کشیدند؛ اما وفور سیگارها باعث شد عده‌ای به سیگار مبتلا شوند و اعتراض بچه‌ها بر اینکه شما به جای سیگار حداقل یک بسته شکلات بیاورید، به جایی نرسید. این برخوردها و اعمال نادرست باعث شد که در چند اردوگاه که اسرای آن هنوز شناخت لازم از آنان را پیدا نکرده بودند در مقاطعی سخن گفتن با صلیب سرخ تحریم شود و هیچیک از اسرا با آنان صحبت نمی‌کردند.

تهیه و تنظیم: مؤسسه‌ فرهنگی پیام آزادگان

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:40
شکنجه و آزار و اذیت عراقى ها حدى نمى شناخت. گاه ضربه هاى کابل آن ها، کار عده اى را به فلج شدن مى کشاند؛ همچنان که در مورد «حسین» و«حمید» شد.
آن ها از بچه هاى تهران بودند و به خاطر خوردن بیش از حد ضربه هاى کابل، از کمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آن ها را به پشت مى گرفتند و حرکت مى دادند و مشکلات آن ها را بر طرف مى کردند. در شب عاشوراى حسینى سال ۶۵ این دو برادر با چشمى گریان به خواب رفتند. صبح که از خواب بلند شدم، صداى گریه  شدیدى را شنیدم. سر از بالینم که برداشتم، دیدم حسین است. رفتم بالاى سرش و احوالش را پرسیدم. داشت چشم هاى غرق در اشک خود راپاک مى کرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید که چه اتفاقى افتاده است و او طفره مى رفت. وقتى اصرار کردم گفت: «دیشب خواب مولایم حسین (ع) را دیدم. به من گفت: فکر نکنید اینجا غریب و بى کس هستید، من و خانواده ام نگهدار شما هستیم.
به حضرتش گفتم: آقاى عزیز من! من نمى توانم راه بروم. از برادرانم خجالت مى کشم. امام دستى بر شانه هایم گذاشت و کمرم را گرفت و گفت: جوان!بلند شو که ان شاءالله خداوند به شما صبر بدهد. مرا از زمین بلند کرد و چند قدمى به جلو حرکت داد و نشاند. همین موقع بود که از خواب پریدم و منقلب شدم.»
بچه ها که این شرح حال را شنیدند، از شوق گریه کردند و حسین را در میان موج دست ها و گل بوسه هاى خود غرق کردند.
حسین به کمک بچه ها دست خود را روى دیوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقیه کارها کمکش کنند، اما او نپذیرفت و گفت:
«مولایم گفته است بلند شو و من باید خودم بقیه کارهایم را انجام بدهم.»
و شروع کرد به راه رفتن. او طنین صلوات بچه ها را در فضاى آسایشگاه انداخت؛ چون واقعاً معجزه شده بود. او که تا قبل از این روى زانو هم نمى توانست حرکت کند، حالا چند قدم راه رفته بود. حسین بعد از چند روز تمرین به روزهاى عادى خود برگشت. اتفاقاً همین عنایت حضرت امام حسین(ع) شامل حال حمید هم شد. سایه سار آن امام شهید، قامت او را نیز به روزهاى سبز و آفتابى برگرداند.

• محمود آزادى پور - قم
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:38
دهه فجر در اردوگاه برنامه هایى مختص حال و هواى آنجا داشتیم. اما به رغم محدودیت و موانعى که وجود داشت، سعى مى کردیم به بهترین نحو این ایام را برگزار کنیم و بزرگ بداریم.
بچه ها تئاترى را تدارک دیده بودند تحت عنوان «شهادت» که در آن پدرى هر دو پسرش در جبهه ها به شهادت مى رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتى دیگر دامنگیر این خانواده مى شود که بر روحیه و نگرش بچه ها بسیار موثر بود و حقیقتاً استفاده مى کردیم.
در همین زمینه یکى از بچه ها هم دست به ابتکارى زده و نقاشى اى از حضرت امام (ره) را کشیده و بالاى صحنه نصب کرده بود. در اثناى برگزارى نمایش، نگهبانى که براى آسایشگاه گذاشته بودیم تا آمدن سربازان عراقى را زیر نظر داشته باشد، کلمه رمز را با صداى بلند فریاد کرد و در نتیجه مى بایست به سرعت وسایل و دکور طراحى و ساخته شده را جمع کنیم که این کار البته کمى طول مى کشید. برادر عزیزى هم که تصویر حضرت امام (ره) را کشیده بود، فوراً عکس امام را برداشت و آن را در میان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقى متوجه این حرکت شد.
پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسیر بزرگوارمان را کنار زد و شروع کرد به ورق زدن قرآن تا ببیند چه چیزى را درمیان آن گذاشته اند. تپش قلب بچه ها کاملاً احساس مى شد. رنگ ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب هاى عده اى کاملاً مشهود بود و سرباز عراقى هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاى قرآن مى رسید، ولى از کاغذ ، نوشته یا هر چیز دیگرى خبرى نبود.
ورق زدن سرباز عراقى تمام شد ولى چیزى به دست نیاورد. پس، با عصبانیت قرآن را کنار گذاشت و همگى شروع به ضرب و شتم بچه ها کردند و هنگامى که خسته شدند، دست کشیدند و رفتند. آن برادرمان فورى به سراغ قرآن رفت و با حیرت و شگفتى شروع به ورق زدن آن کرد. هنوز چند ورقى را رد نکرده بود که تصویر حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدین شکل امداد الهى دیگرى را تجربه کردیم و اشک شوق و اشتیاق به رحمت الهى از دیده ها جارى ساختیم.

•جهانشیر یوسفى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:38
بیست روزى بود که یک وعده غذاى گرم نخورده بودیم. آن روز براى ما سیب زمینى آورده بودند. هوس کردیم بعد از مدت ها غذاى گرم بخوریم. عملیات پوست کندن سیب زمینى شروع شد.
داشتیم آن مقدار را که بود سرخ مى کردیم که یک خمپاره ۸۰ زوزه کنان کنار سنگر ما نشست و ظرف روى چراغ را پرتاب کرد به هوا. تمام سیب زمینى هاى سرخ شده نقش زمین شدند. یکى از بچه ها مى گفت مثل این که عراقى ها هم مى دانند که ما عادت به غذاى سرد نداریم براى ما آتش فرستادند که براى گرم کردن لنگ نباشیم.

  ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

دسته ها :
جمعه 12 6 1389 16:37
آذر سال ۶۸ ما در اردوگاه تکریت ۵ بودیم که مشرف شدیم زیارت کربلا و نجف. یک اتوبوس دیگر هم دیدیم که همراهمان مى آید. در حرم آقا امام حسین (ع) آنها را از ما جدا نگه داشتند. در حرم متوجه شدیم که اینها منافقین هستند . آنها کسانى بودند که در کمپ صلاح الدین نگهدارى مى شدند و جزوگروهک منافقین بودند. نگذاشتند که آنها با ما همراه شوند. اول ما زیارت کردیم و آمدیم بیرون و بعد آنها.
در نجف اشرف طورى شد که قبل از ورود ما، یک عده از مسوولینى که از بغداد آمده بودند، اول رفتند داخل حرم را چک کردند که کسى نباشد تا ما را وارد حرم کنند. در همین حال، ما را در دو صف نگه داشته بودند. مسوولینى که وارد حرم شده بودند آمدند بیرون و دیدند که ما در یک صف به صورت پنج نفر پنج نفر هستیم و منافقین در صف دیگر. گفتند: این دیگر چیست؟ مگر این ها همه ایرانى نیستند؟
افسرى بود به نام عبدالرحیم که چند سال منافقین را زیر بال و پر خود داشت و مى خواست آنها را براى خود و اهدافش نگاه دارد. عبدالرحیم با ما آمده بود. وقتى که آنها سوال کردند که همه اینها مگر ایرانى نیستند و چرا در دو صف ایستاده اند، عبدالرحیم اشاره اى به جمع ما کرد و به عربى گفت: اینها مومنین هستند و آنها وابسته به حزب بعث. این هم قضاوت آنها نسبت به برادران آزاده بود.

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:36
ناگفته هاى اسارت از زبان مرحوم ابوترابى
در اردوگاه، دشمن یکى از برادران آزاده ما را زیر فشار قرار داد که او به امام خمینى توهین کند. آن دشمن کینه توز مى گفت: باید به رهبرت اهانت کنى وگرنه رهایت نمى کنم. هرچه فشار آورد، ایشان مقاومت کرد.
گفت: اگر از این بچه ها خجالت مى کشى ، من به رهبرت اهانت مى کنم، تو فقط سرت را پایین بیاور!
هرچه آن شکنجه گر اهانت کرد، او سرش را بالا گرفت. ( سرانجام، به خشم آمد) و با کابل کشید تو صورت آن برادر.
افسر بعثى، که خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت: جوان چشمت دارد در مى آید سرت را بیاور پایین!
آن آزاده جواب داد: من با خداى خودم عهد بسته ام که تا آخرین قطره خون و آخرین لحظه حیات، وفادارى ام را حفظ کنم.
آن افسر بعثى این حالت را دید، تا این که روز عاشورا فرا رسید. ما روز عاشورا پابرهنه شده بودیم. آنها فهمیدند که این باپرهنگى به عنوان عزادارى براى آقا حسین بن على علیه السلام است. ناگهان با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه.همان افسر، یک خیزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز(چوب) خیزران ندیده بودیم. افسر بعثى، خیزران را محکم کشید تو صورت همان برادرى که آن روز، زیر کابل، آن استقامت را نشان داده بود.
ناله آن جوان بلند شد و صدایش تمام اردوگاه را در بر گرفت.
افسر بعثى یک مرتبه، متحیر ماند و گفت: تو همان کسى هستى که آن روز، زیر ضربه هاى کابل صدایت در نیامد؟
او هم جواب داد: آخر امروز با خیزران شما به یاد لحظه اى افتادم که سر نازنین آقا حسین بن على علیه السلام، میان تشت بود و یزید با خیزرانى که در دست داشت، به لب و دندان مبارکش مى زد.

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:36
در عملیات بدر، من و اصغر و محسن گلستان با هم در دسته یک - یعنى دسته اخلاص- بودیم، کمى بعد هم سعید پورکریم و اکبر مدنى هم به جمع ما اضافه شدند.
درعملیات بدر تا نزدیکى رود دجله رفتیم. تا ظهر همان روز هم آنجا بودیم. بعد دستور آمدکه عقب نشینى کنیم والا از پهلو قیچى مى شدیم.
عقب نشینى خیلى سخت بود، انگار روى دوش آدم یک کوه گذاشته باشند! قبل از این که عقب نشینى کنیم از اصغر پرسیدم، این گرد و غبار جلو چیه اصغر هم عینک ته استکانى اش را با خونسردى پاک کرد، نگاهى انداخت و گفت: تانک! من وقتى شنیدم تانک ها دارند مى آیند و فرمانده هم دستور عقب نشینى داده، بى معطلى دویدم به سمت عقب، کمى که دویدم چنان تشنه شدم که با دیدن پیکر شهیدى در کانال ایستادم، قمقمه آبش را برداشتم و تکان دادم، سنگین و پر بود، انگار یک جرعه هم از آن نخورده بود. آب خنک گلویم را تازه کرد اما تشنگى کم نشد، دهها تانک و خودروى زرهى دنبالمان مى آمدند و از ما تلفات مى گرفتند.
مهمات بچه ها رو به اتمام بود. تقریباً از ظهر تا دم غروب عقب مى آمدیم. دسته اخلاص یک تیربارچى داشت که تانک عراقى ها له اش کرد و از رویش گذشت، تانک ها آنقدر نزدیک بودندکه آر.پى جى کارساز نبود. عراقى ها مى خواستند ما را محاصره کنند و از ما اسیر بگیرند و ما فقط مى دویدیم. عراقى ها در پنجاه مترى ما بودند، از نفس افتاده بودم، در جان پناهى لحظاتى دراز کشیدم، اسارت را به چشم مى دیدم، هر آن ممکن بود به اسارت درآیم یا با تیر خلاص کشته شوم. هرچه در جیب داشتم زیر خاک پنهان کردم تا چیزى به دست دشمن نیفتد. فرصتى پیش آمد مجدداً شروع به فرار کردم در حال فرار رگبار تیر مستقیم به ران هایم اصابت کرد هر طور بود خود را به عقب رساندم و از معرکه جان به در بردم و پس از مداوا مجدداً به خط برگشتم و براى عملیات آبى - خاکى به اردوگاه سفینة النجاه رفتم. اردوگاه در غرب رودخانه کرخه بود.
در اردوگاه آموزش و تمرینات با جدیت دنبال مى شد، افراد جدیدى هم وارد دسته ما شدند. از جمله حسین گلستانى که برادر محسن بود در چهار دسته سلیقه هاى مختلفى در مورد مطالعه وجود داشت و جاى هر طیفى مشخص بود، اصغر اهرى کتب فلسفى و کتاب هاى استاد مطهرى را مى خواند، اسدالله پازوکى نهج البلاغه و کتاب هاى احادیث را ، جلو چادر هم جاى مسئول دسته بود که بیشتر قرآن تلاوت مى کردند، عده اى هم که دانش آموز بودند مشغول درس و مشق خودشان بودند، برخى هم گودال هایى شبیه و هم اندازه قبر در اطراف چادرها کنده بودند و در آنها شب زنده دارى و عبادت مى کردند. در قبر، احساس عجیبى به آدم دست مى دهد، آدمى از حصار تن رها مى شود و همه روح مى شود، البته این راز و نیازها پنهانى بود، کسى نمى دانست که در دسته چه کسانى اهل عبادت شبانه اند. آنها که شب ها بیدار بودند، روزها چنان سرحال و با نشاط بودند که کسى به آنها شک نمى کرد. بعضى روزها هم فوتبال بازى مى کردیم و دسته ما همه طرفدار استقلال بودند.
سرانجام نوبت به تکاپوى تعاون رسید، تحویل وسایل شخصى و ساک بچه ها، نوشتن وصیتنامه براى گذاشتن داخل ساک و تحویل به تعاون، صحنه هاى تماشایى اى بود، به ویژه وقتى مى دیدى نوجوانى تازه بالیده چنان مردانه در استقبال مرگ کاغذ و قلم به دست گرفته که انگار عالمى فرزانه در پایان عمرى تلاش و تحقیق در حال نگارش پایان نامه خویش است.
بعدازظهر بود که سوار کامیون هاى سرپوشیده پنهانى اردوگاه را به سوى مقصد نامعلوم ترک کردیم، این نحوه انتقال براى این بود که ستون پنجم دشمن متوجه جا به جایى نیروها نشود و عملیات لو نرود.
هیچ کس خبر نداشت که به کجا مى رویم.
بعد از ساعتى به جنوب آبادان و کنار رودخانه بهمن شیر رسیدیم ، به خانه هاى روستایى که خالى از سکنه بود رفتیم. صبح که شد خبردار شدیم که حمله بزرگى آغاز شده است. آماده حرکت به سوى خط مقدم شدیم، در راه گلوله هاى توپ و کاتیوشا زمین را به لرزه درآورده بودند حاج آقا رحیمى آیت الکرسى مى خواند و به بچه ها فوت مى کرد که سلامت به خط برسیم، شب را در کنار اروند در سوله هاى موقتى بیتوته کردیم. حتى بعضى ها سر پا چرت زدند. صبح روز بعد سوار قایق شدیم و به شهر بندرى فاو رفتیم.
از آنجا با کامیون هاى غنیمتى در نزدیکى پایگاه موشکى دشمن سنگر گرفتیم و آماده درگیرى شدیم، گردان ما در آن شب نیروى احتیاط بود. جنگ اصلى در جاده بصره جریان داشت و به خاطر نزدیکى ما به منطقه درگیرى زیر آتش توپ و خمپاره قرار گرفتیم و چند مجروح هم دادیم. ظهر روز بعد از فرماندهى دستور جابه جایى ما رسید و در سه راهى کارخانه نمک مستقر شدیم ‎/ از مقر ما تا پیشانى جنگى و نقطه رهایى حدود یک کیلومتر فاصله بود، یک گروه ویژه و یا ضربت که بیشتر آنان از بچه هاى دسته ما بود تشکیل شد و وارد جنگ تقریباً تن به تن با دشمن شدیم. خط اول دشمن خیلى زود شکست و بقیه افراد به صحنه آمدند. ما چون برق از خاکریزها گذشتیم و به دشمن حمله بردیم. صداى عراقى ها به گوش مى رسید، اصغر اهرى مثل همیشه پشت سرم بود. عمو حسن به طرف سنگر دوشکا رفت و با یک نارنجک آن را خاموش کرد من هم در سمت راست جاده مکان خوبى براى شلیک پیدا کردم و با موشک آر.پى.جى اولین تانک را نشانه گرفتم، موشک پهلوى تانک را شکافت. براى شلیک دومین موشک قدرى جلوتر رفتم. روى زانو نشستم تا شلیک کنم، همین که نشانه روى کردم سلاح به یک طرف پرتاب شد و خودم هم به طرف دیگر پرتاب شدم و با صورت روى آسفالت افتادم. چیزى مثل چاقو به پهلو و دست راستم اصابت کرد. خواستم از جا بلند شوم نتوانستم ، کوله مهماتم پر بود و هر آن امکان داشت منفجر شود. با دست سالم ام بند کوله را باز کردم و کشان کشان خودم را از زیر کوله بیرون آوردم. تیرهاى رسام مانند تگرگ روى جاده مى خوردند و کمانه مى کردند.
از سنگرهاى عراقى، مثل جرقه هایى که از یک آتش گردان جدا مى شوند، گلوله مى آمد. حدود ۱۰۰ متر جلوتر درگیرى با شدت ادامه داشت و در این فاصله افراد زیادى از ما و عراقى ها روى زمین مى افتادند. شماره نفس هایم کم و کمتر مى شد، در آن هنگامه و هیاهو نمى دانستم چه کنم. تا این که امدادگر دست مرا دید و مرا از مرگ حتمى نجات داد.

برگرفته از خاطرات جانباز فداکار محسن گودرزى
[تهیه و تنظیم: زینب بردبار]
روزنامه ایران
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:36
ما در اردوگاه موصل (۲) که بزرگ ترین اردوگاه اسرا در عراق بود، اسیر بودیم. یکى از بچه ها که حدودا ۲۶-۲۵ سال داشت، با یکى از افسرهاى امنیتى اردوگاه بر سر مسایل مذهبى بحث کرد و به همین خاطر او را مورد بازجویى قرار دادند.

آنها مى گفتند تو مجوس هستى.
ولى آن برادر مى گفت: مسلمان و شیعه هستم. در هر جاى دنیا اگر مسلمان و شیعه اى وجود داشته باشد ما به وجود او افتخار مى کنیم و او را یارى مى کنیم، کتاب ما قرآن و دینمان اسلام است. اگر شما هم مسلمان باشید باید به این که ما هم مثل شما مسلمان و شیعه ایم، افتخار کنید ولى شما خلاف این را ثابت کرده اید، پس شما مسلمان نیستید.
خلاصه کار بالا گرفت و آن برادر را به وسط اردوگاه جایى که تابلوى بزرگى که آیه شریفه: ویطعمون الطعام على حبه على مسکینا و یتیما و اسیرا روى آن نوشته شده بود، بردند.
معمولا برادران را براى شکنجه به زیر آن تابلو مى بردند و به آنها مى گفتند ما به شما طعام مى دهیم و شما حرف ما را گوش نمى دهید. افسر امنیتى مجددا بحث خود را شروع کرد و آن برادر هم جواب او را داد. افسر سیلى محکمى به صورت او زد و گفت: من مى خواهم تو را تنبیه کنم تا همه اسرا بدانند که کشتن شما براى ما چقدر آسان است و ما از آن هیچ هراسى نداشته و شما باید مطیع ما باشید.
همه ما در بهت و حیرت، منتظر نتیجه کار بودیم. ابتدا آن برادر را فلک کردند و بعد افسر دستور داد تا اسلحه اش را بیاورند. مى خواست تیر خلاص را بزند. همه ما به پستى و رذالت آن مرد ایمان داشتیم، زیرا او خیلى از اسرا را زیر شکنجه به شهادت رسانده بود. افسر عراقى که در فاصله سه مترى از آن برادر ایستاده بود، اسلحه اش را گرفت و آن را مسلح کرد و از ضامن خارج کرده، پیشانى او را نشانه گرفت و گفت: هر وصیتى دارى بگو. بعد هم دستور داد چشم هاى آن سردار رشید اسلام را ببندند. ولى او مخالفت کرد و گفت: مى خواهم با چشم هاى باز بمیرم تا همه بدانند که سرباز خمینى(ره) با چشم باز راه خود را انتخاب مى کند و سپس با صداى رسا شروع به تلاوت این آیه شریفه کرد: والله یحیى و یمیت و یمیت و یحیى و هو على کل شىء قدیر و هو ارحم الرحمین. افسر عراقى ماشه را چکاند، ولى گلوله گیر کرده بود، خیلى به ندرت اتفاق مى افتد که اسلحه کلت گیر بکند و این یکى از آن موارد بود. فرمانده که خیلى عصبانى شده بود، دوباره گلنگدن را کشید و ضامن را بررسى کرد، وقتى که ماشه را چکاند، در کمال تعجب باز هم گلوله گیر کرد. افسر که از زور ناراحتى در حال انفجار بود، اسلحه را به زمین پرت کرد. وقتى اسلحه به زمین خورد، تیر در شد و اسلحه چرخید و به طرف باغچه رفت. افسر به سرعت اسلحه را برداشت و براى چندمین بار گلنگدن را کشید. این بار که افسر به طرف برادر نشانه رفت، او زیر لب گفت: انالله و انا الیه راجعون و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم. مى گفت: افسر عراقى مجددا شلیک کرد، اما باز هم گلوله اى شلیک نشد، افسر دوباره اسلحه را پرت کرد، اسلحه باز در تماس با زمین تیرى شلیک کرد. افسر که دست و پایش مى لرزید، سرش گیج رفته و در حال افتادن بود که با دست اشاره کرد آن برادر را ببرند. دست و پاى او را باز کردند و ما همگى دور او حلقه زدیم و سر و رویش را غرق بوسه کردیم. ولى او در عالم روحانى دیگرى بود. صداى تکبیر و صلوات اردوگاه را پر کرده، همه از شوق اشک مى ریختند. عراقى ها از اطراف ما پراکنده شده و ما را به حال خود گذاشتند. در مدت یک سال و نیمى که آن برادر در اردوگاه اسرا بود به دستور آن افسر، نه شکنجه شد و نه حتى سیلى خورد. بعد از مدتى او را به بغداد منتقل کردند و با خبر شدیم که آنجا هم کسى جرات نکرده با او کارى داشته باشد.

راوى: ایثارگر احمد شربیانى
بازنویسى: حوریه ملکى
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:35
X