« سالها از انجام عملیات والفجر شش در منطقه دهلران می گذشت و هنوز پیکرهای پاک و مطهر شهدا مظلومانه در پستی و بلندی های آن خط بر قداست محیط رزم و دفاع مقدس گواهی می دادند. این بار گروه تفحص لشکر کربلا را فرمانده یکی از گردانهای عملیاتی دوران جنگ همراهی می کرد. طبق راهنمایی ایشان و نقشه های منطقه به طرف پاسگاه مرزی عراق روانه شدیم که در آنجا تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیده و مدفون شده بودند. شما نیز مانند ما خاطره ای را که برادر بزرگوار و بسیجی « ابوالفضل عموزاد » برای ما روایت کرده بخوانید و ببینید که چه بر فرزندان مظلوم خمینی (ره ) گذشت . |
بعد از پذیرفتن قطعنامه 598، رئیسجمهور عراق در مصاحبهای گفت که "ما اسرا را به زیارت عتبات مقدسه خواهیم برد". این سخن که در دایره وسیعی انعکاس یافت عراقیها را وادار ساخت که برای حفظ آبروی مقام اول کشور خود به این تصمیم که عجولانه اتخاذ شده بود جامه عمل بپوشانند. آنهایی که با اسرا سر وکار داشتند میدانستند که عاشقان امام حسین(ع) را اگر به کربلا ببرند آنجا محشر به پا خواهد شد و کنترل آنان ناممکن است. یقین دارم که سازمان امنیت عراق در این خصوص نقطهنظرهای زیادی ارائه داده بود که مانع این طرح شود،اما چون قضیه به طور ناشیانه در مطبوعات داخلی و خارجی عراق منعکس شده بود با وجود همه احتمالات، دشمن تصمیم گرفت اسرا را به زیارت عتبات ببرد. |
چند ساعتی از تحویل این خود رو نگذشته بود ، پس از مدتها که آرزوی یک خود رو سالم و نو را داشتیم با مراجعه به تدارکات (امروزی ها بهش می گن لجستیک) با خواهش و تمنا و دستور عزیز جعفری ( فرمانده خوب و شجاعی بود و به اطلاعات و عملیات خیلی بها می داد و البته نفسمون رو در می آورد ) این جیپ خوب و توپ رو بهمان تحویل دادن . و سرحال تر از همیشه به شناسائی و کنترل خطوط پدافندی و بررسی خطوط دفاعی پرداختیم . غافل از اینکه این چیزا به ما نیومده .
ساعتی از ظهر گذشته بود .و برای بررسی خطوط پدافندی از قرارگاه با دو نفر از بچه ها عازم خط مقدم شدیم تا مسیر شناسائیهای جدیدی را پیدا کرده و تغییرات احتمالی را در خط دفاعی عراق بر رسی کنیم . همینطور که در امتداد خط پدافندی حرکت می کردیم ، در محل های متفاوت متوقف می شدیم و با رفتن به بالای خاکریز و با استفاده از دوربین و نقشه خطوط خودی و دشمن و حد فاصل بین آنها را بررسی می کردیم . درست خاطرم نیست که محل چندم بود که در حال بررسی بودیم ، چشمم به پرچم جمهوری اسلامی افتاد که به زیبائی خاصی رقص کنان خود نمائی می کرد . معمول همیشه این بود که هرجا در پشت خاکریز ماشین رو پارک می کردیم همانجا به بالای خاکریز می رفتیم و کارمون را انجام می دادیم . اینجا هم مثل بقیه جاها . پس از پارک ماشین پیاده شدیم . تا به بالای خاکریز برویم .
هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و پس از طی مسافتی طولانی بر بستر خاک فرود می آمد و گاهی هم طعمه ای را می بلعید . طبق معمول از ماشین پیاده شدیم و به سمت پرچم براه افتادیم . همیشه تقریبا ابتدا من به سمت و بالای خاکریز می رفتم و همراهان پشت سرم می آمدند ناخود آگاه این بار توقف کردم و همراهان به سمت پرچم و خاکریز حرکت کردند . یکی از بچه ها مرا صدا کرد ، و گفت که چی شده ، چرا نمی آئی ، گفتم به نظرم اینجا بالا نرویم بهتره بیائید قدری پایئن تر ( یعنی به سمت شلمچه ) بریم یکی از بچه ها گفت .، چه فرقی می کنه بابا بیا الآن می ریم . . گفتم نه اینجا پرچم است و عراقیها هم پرچم را می بینند و احتمالا در کنترل شدید عراقیهاست . و بهتره که قدری پایئن تر برویم . البته یکی از بچه ها به بالای خاکریز رسیده و مشغول دیده بانی و کار بود . ولی با سماجت من پائین آمد و در امتداد خاکریز حدود 30 الی 40 متر به پائین رفتیم و از آن بعد به بالای خاکریز رفته و خطوط پدافندی دشمن را بررسی می کردیم . و همچنان هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و به زمین می خورد . دقایقی گذشت و یک گلوله توپ در حدود 100 متر عقب تر فرود آمد . و قدری بچه ها رو شوکه کرد . . . . . چند دقیقه دیگر سفیر گلوله ای دیگر که حتی صدای پرتابش را هم شنیدیم . زوزه کنان فضا را در می نوردید و نزدیک و نزدیکتر می شد . همه هواسمان به گلوله بود که کجا فرود خواهد آمد . هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد . کم کم ترس و دلهره خود نمائی میکرد و افراد به همدیگر نگاه می کردند . تا اینکه فرود گلوله به انتظار همه پایان داد . و بر فرق خود روی جیپ نو و تازه تحویل گرفته مان فرود آمد . دود و آتش و خاکستر به هوا برخاست و بالطبع گلوله های بعدی هم روانه شدند .( چون عراقیها متوجه میشدند که گلوله به هدفی خورده که دود بلند شده همانجا را مجددا گلوله باران می کردند ، و در اطراف فرود می آمدند . من هم که واقعا متاسف شده بودم که جواب عبدالله آبادی ( مسول تدارکات ) را چی بدم با کلید های نو و بدون خط ماشین ور می رفتم . و در فکر من و بچه ها این بود که چطور شد اینبار اگه در همانجا بالای خاکریز می رفتیم ، حال و روزمون بهتر از این جیپ نبود ، بهر حال باید دقایقی را در همانجا می ماندیم تا آتش فرو کش کند و برگردیم .
با خود روهای عبوری به قرارگاه برگشتیم . اتفاقا عبدالله آبادی را دیدم . کلید خود رو را به ایشان دادم و گفتم بیا این خودرو بدرد ما نمی خورد . گفت چرا . گفتم اینجا که ما میرویم همه اش گلوله و تیر و ترکش است ، ماشین نو هم بدرد نمی خورد . ، حیف است که خود روئی به این نوئی اینجا برود و خط بیفتد و احیانا ترکش بخورد . . . . . با یک حالت بذل و بخشش گفت . فدای سرتان . با لهجه مشهدی مگه ماشین از جون شما مهمتره . نه من نمی گیرم . بروید پی کارتان . گفتم حالا کوتاه بیا ما با وانت بیشتر کارمان راه می افته . اگه وانت داری بهتره ، این بنده خدا از همه جا بی خبر گفت ، خوب حالا یه حرفی کلید رو بده و بیا این کلید وانت ، اینم نونوه بگیر کارتون رو بکنید بچه های مردم رو به کشتن ندین . مواظب باشید . . . . نمیدانستم چی بگم . . کم کم خنده ام گرفته بود . منم با یه قیافه معصومانه گفتم بیا اینم کلید خود رو جیپ نونوه ببین خط هم نیفتاده . . . .. ( البته منظورم کلید بود نه خود ماشین ) و او گفت خدا خیرت بده اتفاقا بچه های عملیات . ازم خود رو جیپ خواستند . خیلی خوب شد . خود رو جیپ منهدم شده را تحویل دادیم و یک خودرو تویاتا وانت نو تحویل گرفتیم . و تنها چیزی که از جیپ ماند این عکس یادگاری بود که برای مبادا روز گرفتیم . والسلام
بر همگان واضح بود که نمایندگان صلیب سرخ جنایات رژیم عراق را در حق اسرای ایرانی به آشکار میبینند و مدارک و دلایل بیشمار و مستدلی بر این امر در دست دارند؛ اما از محکوم ساختن و افشای رژیم عراق خودداری میکنند. این سؤالی بود در ذهن همه اسرا و در گفتوگوهایی که با نمایندگان آنان داشتند به خاطر عدم افشای جنایت عراق همگی صلیب را ابزاری در دست امپریالیسم غرب دانسته و به جانبداری از رژیم عراق متهم میساختند.
در گفتوگویی که در سالهای میانی جنگ با یکی از مقامات برجسته صلیب سرخ داشتم ضمن اظهار مسأله فوق اضافه کردم: "شما که دم از حقوق بشر زده و ادعای بیطرفی میکنید چرا رژیم عراق را با وجود مدارک واضح و مستدل، محکوم نمیسازید"؟
او ضمن قبول این نظر چنین توجیه نمود که کار ما (صلیب سرخ) بازدید از اردوگاههای اسرا، ثبت نام آنان، رساندن نامه و خبر به خانواده آنان و بالعکس و بررسی مشکلات موجود است که برای رفع آن مشکلات به دولت نگهدارنده پیشنهادهایی میدهیم، خواه مورد موافقت قرار بگیرد، خواه نگیرد. ما قوانین ژنو را به آنها یادآوری میکنیم؛ اما اگر به آن عمل نکردند ما هرگز اهرم اجرایی نیستیم و تجربه نشان داده است که اگر ما بخواهیم حکومتها را به خاطر رفتار مغایر معاهدهی ژنو زیر سؤال برده یا افشا سازیم آنان برای مرتبه دیگر به ما اجازه ورود به کمپها را نمیدهند؛ بنابراین سیاست کلی سازمان بر این استوار است که حتیالمقدور از برخورد با دولتها اجتناب کنیم و کار ما به ارائه پیشنهادها به آنان محدود باشد".
گفتم: "آیا برای شما حق و باطل مفهومی دارد یا نه؟ آیا نباید از ملتی که قربانی تجاوز شدهاند پشتیبانی کرد و متجاوز را محکوم ساخت؟ آیا این امر متجاوز را دلیرتر نمیسازد"؟ پاسخ داد: ما به ایدهها و آرمانهای طرفهای درگیر کاری نداریم. وظیفه ما کمک به قربانیان جنگهاست".
گفتم: "آیا زندگی انسان بدون تمیزدادن به حق و باطل معنایی دارد؟ آیا ضمیر انسانی، انسان را به مقابله با ظلم و زور و حمایت از حق و حقیقت دعوت نمیسازد؟ اگر این را انکار کنید مسلما یکی از بدیهیترین اصول زندگی را انکار کردهاید و در غیر این صورت آیا بدون تشخیص حق از باطل میتوان ادعا کرد ما اهداف انسانی داریم و کمک به انسانها میکنیم"؟
لحظاتی خاموش ماند. انگار معانی جملات را در ذهن خویش بالا و پایین میکرد تا شاید پاسخ مناسبی بیابد. با درماندگی پاسخ قبل خویش را تکرار کرد و گفت: "قانون ژنو وظایف ما را در حد کمک به قربانیان جنگ محدود ساخته و ما فراتر از قانون دست به کاری نمیزنیم".
گفتم: "به راستی اگر شما در خیابان شخصی را دیدید که با چاقو میخواهد سر طفل معصومی را ببرد چکار میکنید؟ براساس این قانون بایستی ایستاد و نظاره کرد؛ سپس با احترام متقابل به قاتل و مقتول به بازماندگان قربانی تسلیت گفت؟! آیا عقل هم چنین حکم میکند و عمل تو را انسان دوستانه تلقی خواهد کرد؟! شما فریاد مظلومیت اسرا را در چنگال رژیم بعث شنیدید. شما محرومیت از ابتداییترین وسایل زندگی را به چشم عیان دیدید. ممنوعیت انگشتان از نوشتن، لبها از گفتن، گوشها از شنیدن و چشمها را از گریه کردن مشاهده کردید. آیا بازهم باید آرام گرفت و به ارایهی پیشنهادهایی چند اکتفا کرد؟ پیشنهادهایی که هرگز بدانها عمل نمیشود"؟
با سکوت معنیداری سخنانم را پایان دادم. لحظهای گذشت؛ سپس با طفره رفتن از پاسخ به سؤالی که جوابی برایش نداشت گفت: "به هر حال ما با خبریم که شما مشکلاتی دارید. تغذیه و پوشاک شما مناسب نیست. اجازه نوشتن ندارید. سرویس بهداشتی شما بسیار محدود و ناچیز است. همه سعی ما بر این است که عراقیها را قانع کنیم که به شما امکانات بیشتری اعطا کنند. ما مشکلات شما را درک میکنیم"!
حرف او را قطع کرده و گفتم: "مسألهی اصلی همین جاست که شما مشکلات ما را به طور واقعی درک نکردهاید. مشکل ما مسأله کمبود پوشاک و قطعی آب و نبود غذا نیست. مشکل ما محدودیتها و برخورد ناهنجار دشمن نیست. مشکل این است که در دست عقلهای مریضی زندگی میکنیم. عقلهای مریضی که از درک مفاهیم اولیه انسانیت عاجز هستند" و از باب استهزاء گفتم: "شما بروید و در شهر بغداد چند کتاب فرهنگ لغت و دیکشنری بخرید. مسلما در همه این کتابها کلمه حقوق بشر و انسانیت و انسان معنی نشده است! این دژخیمان از درک این معنا عاجزند. مشکل ما همزیستی با این جماعت است، آن هم در لباس زندانی و زندانبان!
مسؤول عالیرتبه صلیب سرخ با لبخند تلخی که شاید نشانگر درک گوشهای از فاجعهی اسارت بود پاسخ داد: "آری، ما در همان روز اولی که پا به عراق گذاشتیم این مشکل را درک کردیم". گفتم: "پس چرا لبهایتان را به هم دوختهاید و از این تجاوزهای آشکار به حقوق انسانهایی مظلوم پرده برنمیدارید"؟
آرم صلیب سرخ بر روی سینهاش را به من نشان داد و گفت: "این آرم مرا محصور کرده است که در چهارچوب مشخصی عمل کنم و حتی به آنچه که دوست هم دارم عمل نکنم و هر چیزی را که دوست داشته باشم نگویم".
گفتم: "اما ملت ما به آرم اللّه اکبر مجهز هستند و هر چه که حق باشد میگویند. برای همین حقگویی به جبهه آمدیم و اسیر شدیم و اکنون در مقابل شما هم جز حق چیزی به زبان نیاورده و هر جا که اقتضا کند آن را بیان میکنیم". خندهای کرد و گفت: "این از افتخارات شما ایرانیان است".
گفتم: "سؤالی دارم". گفت: "بفرمایید". گفتم: "به نظر شما حال، ما اسیریم یا شما؟ ما که هر چه بخواهیم میگوییم اما شما"! با لبخندی معنادار گفت: "آری، این هم نظریهای است، شاید هم درست"!
صحبتهای آن روز به پایان رسید و من به همراه دوستم که سخنانم را با هنرمندی خاصی ترجمه میکرد از مسؤول صلیب سرخ خداحافظی کردم. او در هنگام خداحافظی گفت: "من از این صحبتها بسیار خوشحالم و آن را مفید حساب میکنم". گفتم: "همین طور است". آنان با اینکه از روشنفکران و تحصیل کردههای جامعهی اروپا بودند؛ اما خود را در ابتذال و وابستگیها غرق میدیدند. شاید در طول عمرشان سخنی از حق و حقیقت و معنویت شنیده بودند؛ لذا برایشان باور کردن آزادگان و مقاومت آنان بسیار سخت بود.
روزی یکی از دوستانم نقاشی سیاه قلم بسیار جالبی از گرسنگان افریقا کشیده بود. در همان زمان نماینده صلیب سرخ به آسایشگاه آمد و برای گفتگو با اسرا در گوشهای نشست. عکس را در پشتم پنهان کردم و به میان آنها رفتم. پس از صحبتهای مقدماتی گفت: "این بار ما تعداد زیادی نامه به همراه آوردیم". و از یک به یک سؤال کرد که آیا نامه داشتهاند یا نه؟
نوبت که به من رسید گفتم: "من نامه نداشتهام؛ اما عکسی از بستگان نزدیکم دارم که هر وقت به آن نگاه میکنم دیگر نیازی به نامه و ... ندارم و تمام دلتنگی خود از اسارت را فراموش میکنم". با تعجب پرسید: "چه خوب، اما این عکس کیست؟ احتمالا عکس فرزند یا همسرت باشد". گفتم: "عکس خانوادگی است و متأسفانه نمیتوانم آن را به تو نشان بدهم". بیچاره فورا معذرتخواهی کرد و گفت: "بله بله متوجه هستم". گفتم: "اما اشکالی ندارد آن را به شما نشان میدهم"؛ سپس تصویر را به او نشان دادم. با دیدن عکس دو کودک معصوم سیاه پوست که با چشمانی فروافتاده و اندامی شکننده در جستجوی غذا بودند، لحظهای لبخند زد و از اینکه سر کار گذاشته شده بود قدری برافروخته شد.
لحظاتی بعد با توجه به عمق پیام به فکر فرو رفت؛ سپس اظهار داشت: "من در کشورهای مختلفی مأموریت داشتهام. در لبنان، فلسطین اشغالی، آفریقا، قبرس و چند مکان دیگر؛ اما هرگز اسرایی همانند شما ندیدهایم. همه سخن شما از پیروزی است. از چیزی که کمتر سؤال میکنید آزادی است. به جای صحبت از وسایل و امکانات، صحبتهای سیاسی را بیشتر دوست دارید. اغلب شما از اخبار روز جهان آگاه هستید و با اسارت چنان خود را هماهنگ ساختهاید که اگر جنگ سالهای بیشتری طول بکشد برایتان مسألهای نیست و این با دیگر تجربیات ما بسیار متفاوت است".
گفتم: "به نظر شما چه چیز این اسرا را این گونه حفظ نموده است"؟ گفت: "نمیدانم، ولی عقیده شما تا حدی زیاد در این امر مؤثر است". گفتم: "این عقیدهای که این گونه معتقدانش را در بلایا و سختیها حفظ میکند و به آنان عزت میبخشد، آیا قابل احترام نیست"؟ پاسخ داد: "آری، بسیار قابل احترام است؛ اما بگذار بدانید که من سالها پیش زمانی که انقلاب ایران پیروز شد در رشته علوم اقتصادی درس میخواندم؛ اما انقلاب ایران و سیر معجزه آسای پیروزی آن باعث شد که من رشتهام را به علوم سیاسی تغییر دهم. من با وجود اینکه مسیحی هستم از انقلاب شما و از اسلام بسیار میدانم. من امام علی و امام حسین شما را میشناسم. نهجالبلاغه خواندهام و پذیرش این مأموریت و آمدن در بین اسرای ایرانی نیز ادامهی همان راه من است".
دیگر سخنی نگفتم و با خداحافظی از او در دنیای افکار خود غوطهور شدم. راستی در این اسارتگاه دشمن نیز چه وظیفهی خطیری بر عهده ما بود. سخنان حضرت امام (ره) در گوشم صدا میکرد که "اسرای ما سفیران انقلابند". عملکرد ما در تاریخ ثبت خواهد شد و دوستان و دشمنان در سراسر جهان به نظارت مقاومت و ایثار ما نشستهاند. آن فرد اروپایی نهجالبلاغه را خوانده بود؛ اما از میان مردم ایران که در سایهی انقلاب اسلامی زندگی میکنند چه بسیار کسانی که حتی این کتاب ارزشمند را یکبار هم ورق نزدهاند.
روزی بعد از اسارت، در برنامه مسابقه هفته، در تلویزیون از جوانی دانشجو سؤال شد که "کتاب نهجالبلاغه از کیست"؟ گفت: "از دکتر علی شریعتی"! آن روز دوباره به یاد سخنان آن مرد مو طلایی سوئیسی افتادم که میگفت:"من نهجالبلاعه را خواندم". برایم روشن نبود که او و امثال او به راستی دوستدار انقلابند یا مأمورینی از سازمانهای اطلاعاتی غرب هستند که برای درک و آشنایی با انقلاب اسلامی تربیت میشوند؛ اما قدرمسلم این بود که ندای اسلام و انقلاب در پهنای گیتی طنین افکنده و دلهایی را تسخیر نموده است.
به طور کلی هیأت نمایندگی صلیب سرخ گامهایی در بهبود وضع اسرا برداشت. سعی در آرام نگهداشتن اردوگاهها و تشنجزدایی از مهمترین تلاشهای آنان بود و در راستای رسیدن به این هدفها تمام ابزارها و وسایل موجود را به خدمت میگرفتند؛ از آن جمله، وقتی احترام و فرمانبری اسرا از قشر روحانی را درک کردند سعی نمودند با نزدیک شدن به افراد برجستهی این قشر، گامی در جهت پیشبرد اهداف خود بردارند.
بنابراین رؤسای کمیته صلیب سرخ با حجتالاسلام ابوترابی و حجتالاسلام جمشیدی که در بین کلیهی اسیران از محبوبیت فوقالعادهای برخوردار بودند جلساتی برگزار میکردند و پای سخنان، نظرها و نصایح آنان مینشستند و این دو بزرگوار با تشریح روحیات آزادگان و روشنکردن راههای خدمت به این عزیزان، آنان را راهنمایی میکردند.
یادم میآید که یکی از آنان پس از یک جلسه چند ساعته با حجت الاسلام جمشیدی در خاتمه سخنانش گفت: "این یکی از بهترین ساعات زندگی من بود".
صحبتهای الهی و معنوی این بزرگوار چنان وی را تحتتأثیر گذاشته بود که تمام دوران عمر خویش را بیهوده و هیچ میدانست. به هر جهت، برخورد آنان با سید بزرگوار ابوترابی نیز همینطور بود و وقتی با نظریات ایشان که همان ایجاد محیطی آرام و به دور از درگیری با عراقیها بود آشنا شدند سعی کردند که با اشاعه این نظریات در اردوگاههای جدیدالاحداث کار را بر خویش ساده نمایند؛ لذا در مواقع ضروری به دور از چشم عراقیها پیامهای مکتوب ایشان را در بین اردوگاهها ردوبدل میکردند که این امر در مقاطع مختلف دستاوردهای بزرگی برای اسرا به وجود میآورد.
ظاهر امر یک خوشخدمتی از صلیب برای اسرا بود و مسلما در صورت افشای آن توسط عراق یک افتضاح، دامن صلیب سرخ را میگرفت.
اما بُعد دیگر قضیه؛ یعنی ایجاد یک محیط آرام و دور از تشنج که مدنظر حاج آقاابوترابی بود در واقع همان سیاستی بود که صلیب سرخ آن را دنبال میکرد و این خدمت را برای رسیدن بههدف خود انجام میداد و دراینبین آزادگان با استفاده از پیامهای الهی آن بزرگوار علاوه بر اتخاذ مواضع صریح و منطقی در برابر توطئههای دشمن، بیشترین بهره را میبردند. این احتمال هم میرفت که آنان، عراقیها را هم به گونهای در جریان این امر گذاشته باشد؛ اما دلیلی برای اثبات آن به دست نیامد.
نمونههای دیگری نیز از خدمتهای مخفیانهی هیأت صلیب سرخ در بین اسرا شایع بود؛ مثلا آوردن نامههای سانسور نشده از اقوام و بستگان اسرا در خارج کشور، آوردن برخی از داروهای کمیاب و رساندن برخی از اخبار و اطلاعات.
یکی از دوستانم از کمپ صلاحالدین برایم تعریف کرد که آنها موفق شده بودند که یک رادیوی یک موج برای کسب خبر از صلیبیها بگیرند.
در مقابل این خدمات مثبت باید به نقطهی مقابل آن نیز اشاره کرد؛ ترکیب هیأتهای نمایندگی صلیب سرخ در چند سال پایانی جنگ شامل افرادی کمسواد، مغرض و بیتجربه بود. این عده بر خلاف افراد تحصیلکرده و با کلاسی که در سالهای اول جنگ به عنوان نماینده میآمدند، در مقابل نقطه نظرهای اسرا صریحا موضعگیری میکردند و غرضها و برداشتهای غلط خود از ایران و اسلام را با اسرا مطرح میکردند.
آنها برخی از فشارهای عراقیها را ناچیز تصور میکردند و در مقابل، با صحبت از گروهها سعی در اشاعه افکار منحرف مینمودند که این تلاشها گاه فردی و گاه سازمان یافته و با برنامه بود. به طور مثال، در سال آخر جنگ، خمیردندان، مسواک و سیگار برای اسرا آوردند. به هر نفر یک بسته سیگار دادند. در یکی از اردوگاهها، از 120 نفر، بیشتر از 10 نفر سیگار نمیکشیدند؛ اما وفور سیگارها باعث شد عدهای به سیگار مبتلا شوند و اعتراض بچهها بر اینکه شما به جای سیگار حداقل یک بسته شکلات بیاورید، به جایی نرسید. این برخوردها و اعمال نادرست باعث شد که در چند اردوگاه که اسرای آن هنوز شناخت لازم از آنان را پیدا نکرده بودند در مقاطعی سخن گفتن با صلیب سرخ تحریم شود و هیچیک از اسرا با آنان صحبت نمیکردند.
تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان
آذر سال ۶۸ ما در اردوگاه تکریت ۵ بودیم که مشرف شدیم زیارت کربلا و نجف. یک اتوبوس دیگر هم دیدیم که همراهمان مى آید. در حرم آقا امام حسین (ع) آنها را از ما جدا نگه داشتند. در حرم متوجه شدیم که اینها منافقین هستند . آنها کسانى بودند که در کمپ صلاح الدین نگهدارى مى شدند و جزوگروهک منافقین بودند. نگذاشتند که آنها با ما همراه شوند. اول ما زیارت کردیم و آمدیم بیرون و بعد آنها. در نجف اشرف طورى شد که قبل از ورود ما، یک عده از مسوولینى که از بغداد آمده بودند، اول رفتند داخل حرم را چک کردند که کسى نباشد تا ما را وارد حرم کنند. در همین حال، ما را در دو صف نگه داشته بودند. مسوولینى که وارد حرم شده بودند آمدند بیرون و دیدند که ما در یک صف به صورت پنج نفر پنج نفر هستیم و منافقین در صف دیگر. گفتند: این دیگر چیست؟ مگر این ها همه ایرانى نیستند؟ افسرى بود به نام عبدالرحیم که چند سال منافقین را زیر بال و پر خود داشت و مى خواست آنها را براى خود و اهدافش نگاه دارد. عبدالرحیم با ما آمده بود. وقتى که آنها سوال کردند که همه اینها مگر ایرانى نیستند و چرا در دو صف ایستاده اند، عبدالرحیم اشاره اى به جمع ما کرد و به عربى گفت: اینها مومنین هستند و آنها وابسته به حزب بعث. این هم قضاوت آنها نسبت به برادران آزاده بود. منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |
ما در اردوگاه موصل (۲) که بزرگ ترین اردوگاه اسرا در عراق بود، اسیر بودیم. یکى از بچه ها که حدودا ۲۶-۲۵ سال داشت، با یکى از افسرهاى امنیتى اردوگاه بر سر مسایل مذهبى بحث کرد و به همین خاطر او را مورد بازجویى قرار دادند. آنها مى گفتند تو مجوس هستى. ولى آن برادر مى گفت: مسلمان و شیعه هستم. در هر جاى دنیا اگر مسلمان و شیعه اى وجود داشته باشد ما به وجود او افتخار مى کنیم و او را یارى مى کنیم، کتاب ما قرآن و دینمان اسلام است. اگر شما هم مسلمان باشید باید به این که ما هم مثل شما مسلمان و شیعه ایم، افتخار کنید ولى شما خلاف این را ثابت کرده اید، پس شما مسلمان نیستید. خلاصه کار بالا گرفت و آن برادر را به وسط اردوگاه جایى که تابلوى بزرگى که آیه شریفه: ویطعمون الطعام على حبه على مسکینا و یتیما و اسیرا روى آن نوشته شده بود، بردند. معمولا برادران را براى شکنجه به زیر آن تابلو مى بردند و به آنها مى گفتند ما به شما طعام مى دهیم و شما حرف ما را گوش نمى دهید. افسر امنیتى مجددا بحث خود را شروع کرد و آن برادر هم جواب او را داد. افسر سیلى محکمى به صورت او زد و گفت: من مى خواهم تو را تنبیه کنم تا همه اسرا بدانند که کشتن شما براى ما چقدر آسان است و ما از آن هیچ هراسى نداشته و شما باید مطیع ما باشید. همه ما در بهت و حیرت، منتظر نتیجه کار بودیم. ابتدا آن برادر را فلک کردند و بعد افسر دستور داد تا اسلحه اش را بیاورند. مى خواست تیر خلاص را بزند. همه ما به پستى و رذالت آن مرد ایمان داشتیم، زیرا او خیلى از اسرا را زیر شکنجه به شهادت رسانده بود. افسر عراقى که در فاصله سه مترى از آن برادر ایستاده بود، اسلحه اش را گرفت و آن را مسلح کرد و از ضامن خارج کرده، پیشانى او را نشانه گرفت و گفت: هر وصیتى دارى بگو. بعد هم دستور داد چشم هاى آن سردار رشید اسلام را ببندند. ولى او مخالفت کرد و گفت: مى خواهم با چشم هاى باز بمیرم تا همه بدانند که سرباز خمینى(ره) با چشم باز راه خود را انتخاب مى کند و سپس با صداى رسا شروع به تلاوت این آیه شریفه کرد: والله یحیى و یمیت و یمیت و یحیى و هو على کل شىء قدیر و هو ارحم الرحمین. افسر عراقى ماشه را چکاند، ولى گلوله گیر کرده بود، خیلى به ندرت اتفاق مى افتد که اسلحه کلت گیر بکند و این یکى از آن موارد بود. فرمانده که خیلى عصبانى شده بود، دوباره گلنگدن را کشید و ضامن را بررسى کرد، وقتى که ماشه را چکاند، در کمال تعجب باز هم گلوله گیر کرد. افسر که از زور ناراحتى در حال انفجار بود، اسلحه را به زمین پرت کرد. وقتى اسلحه به زمین خورد، تیر در شد و اسلحه چرخید و به طرف باغچه رفت. افسر به سرعت اسلحه را برداشت و براى چندمین بار گلنگدن را کشید. این بار که افسر به طرف برادر نشانه رفت، او زیر لب گفت: انالله و انا الیه راجعون و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم. مى گفت: افسر عراقى مجددا شلیک کرد، اما باز هم گلوله اى شلیک نشد، افسر دوباره اسلحه را پرت کرد، اسلحه باز در تماس با زمین تیرى شلیک کرد. افسر که دست و پایش مى لرزید، سرش گیج رفته و در حال افتادن بود که با دست اشاره کرد آن برادر را ببرند. دست و پاى او را باز کردند و ما همگى دور او حلقه زدیم و سر و رویش را غرق بوسه کردیم. ولى او در عالم روحانى دیگرى بود. صداى تکبیر و صلوات اردوگاه را پر کرده، همه از شوق اشک مى ریختند. عراقى ها از اطراف ما پراکنده شده و ما را به حال خود گذاشتند. در مدت یک سال و نیمى که آن برادر در اردوگاه اسرا بود به دستور آن افسر، نه شکنجه شد و نه حتى سیلى خورد. بعد از مدتى او را به بغداد منتقل کردند و با خبر شدیم که آنجا هم کسى جرات نکرده با او کارى داشته باشد. راوى: ایثارگر احمد شربیانى بازنویسى: حوریه ملکى ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان |