زمانی که ما را به داخل اردوگاه بردند درجهداری عراقی به داخل آمد و اولین حرفی که زد این بود: دعا خواندن، گریه کردن، مراسم گرفتن و نماز جماعت ممنوع! ما نیز میدانستیم که اگر این کارها را انجام ندهیم، نمیتوانیم روحیهی انقلابی خود را حفظ کنیم؛ لذا تصمیم گرفتیم به هر صورت ممکن فرایض دینی را انجام دهیم. مثلا زیر پتو دعا میخواندیم، نماز جماعت را به صورت هشت نفری برگزار میکردیم و با قرار دادن نگهبان، مراقب اوضاع بودیم. ولی هر از گاهی نظامیان عراقی چند نفری را به همین جرمها میگرفتند و انواع و اقسام شکنجهها را در مورد آنان اعمال میکردند.
یک بار یکی از پیرمردهای بسیجی مشغول خواندن قرآن بود که ناگهان افسر عراقی وارد شد و در کمال وحشیگری لگدی به او زد و قرآن به آن طرف پرت شد.
بعد از ده ماه افراد صلیب سرخ به اردوگاه ما آمدند. ارشد اردوگاه به آنها گفت از عراقیها بخواهند تا خواندن دعا را برای ما آزاد کنند. فرمانده اردوگاه در پاسخ به این درخواست ما به یکی از مقامات صلیب سرخ گفته بود: شما فکر میکنید جنگ بین ما و ایران بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاهاست. حالا شما میگویید ما اجازه استفاده از این اسلحه خطرناک را به آنها بدهیم؟
شبی از شبهای سال 67 بود که یکی از ساواکیهای عراقی ما را در حین خواندن نماز جماعت دید و بلافاصله به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه را قطع کنند و سپس گفت تا ده روز باید همین جا بمانید. 110 نفر بودیم که محکوم به 10 روز حبس در فضای بسته آسایشگاه شدیم. غذا را از پشت پنجره به ما میدادند و داخل قوطیهای حلبی، دستشویی میکردیم. هر روز افسر عراقی میآمد و میگفت: اگر قسم بخورید که دیگر دعا نمیخوانید در را باز خواهیم کرد! ولی ما تصمیم گرفته بودیم به هر قیمتی در برابر بعثیها مقاومت کنیم.
در آن دخمههای گرم و طاقتفرسا با مقواهای کارتون بادبزنهایی درست کرده بودیم و برادرانی را که از گرما بیهوش شده بودند باد میزدیم و از افرادی که بیماری قلبی داشتند یا مریض بودند پرستاری و مراقبت میکردیم.
سرانجام، عراقیها شکست خوردند و بعد از شش روز بیآنکه هیچ نتیجهای عایدشان بشود، در آسایشگاه را باز کردند ولی ما به هر ترتیبی بود راز و نیازهای خود را با پروردگار ادامه میدادیم و با خواندن قرآن و نماز، ضمن بالا بردن درجات ایمان، روحیه انقلابی خود را نیز حفظ میکردیم.
تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان