معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 273915
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

پایان کودکی :

سال 1325 در اوج فقر و تنگدستی خانواده به دنیا آمدم ، شاخص ترین تصویری که از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده ، سایه سنگین فقر و بیچارگی مردم شهر خوانسار است . پدرم در آن موقع قاشق تراش بود و قاشق های چوبی درست می کرد و می فروخت .

بعدها که قاشق های نیکلی و رویی آمد پدرم بیکار شد و به ناچار به فعلگی و بنایی روی آورد ، کار بنایی هم بگیر و نگیر دارد و تابع آب و هواست ، لذا پدرم در فصل های برفی و بارانی بیکار می شد و خانواده در چنگال فقر و تنگدستی اسیر و روزگار بر ما خیلی سخت می گرفت .

پدر و مادرم هر دو مریض احوال بودند و شرایط بد اقتصادی ، امکان درمان و معالجه مؤثر به آنها نمی داد ، من هم که شاهد این وضع بودم شانه های کوچکم را به زیر بار مسئولیت می دادم و از جارو کردن خانه تا نظافت طویله را بر عهده می گرفتم ، اغلب خانواده های شهرستانی برای رفع برخی حوائج اولیه ، چند رأس گوسفند و مرغ و خروس نگه می داشتند و نصیب ما هم هشت رأس بز بود .

برادر بزرگم در دکان نانوایی محل خمیرگیر بود و شب ها تا دیر وقت (ساعت 5/10 یا 11 شب)

کار می کرد ، اما وقتی به خانه می آمد با خودش چند قرص نان می آورد ، برادر دیگر و پدرم سر شب شام می خوردند و می خوابیدند ، در شهرستان ها چون برق نبود ، مردم سر شب می خوابیدند ، ما من و مادرم نمی خوابیدیم و منتظر می ماندیم .

در این فرصت مادرم با حال ناخوشش ، از کتاب های " خزائن الاشعار " ، " امام حسین " و " حضرت عباس " می خواند و گریه می کرد ، مادرم فقط سواد خواندن داشت ولی نمی توانست بنویسد ، چرا که در آن زمان ها به دخترها نوشتن نمی آموختند و فقط خواندن را یاد می دادند .

مادرم با همین سوادش قرآن را خوب می خواند ، با دیدن قطرات اشک که به آرامی از چشمان مادرم جاری می شد می پرسیدم :

_ چرا گریه می کنی ؟ این کتاب ها چیست و در آنها چه نوشته که می خوانی و گریه می کنی ؟

او نیز سعی می کرد با توجه به فهم کودکانه ام پاسخ دهد ، می گفت :

_ "اینها راجع به امام حسین و علی اصغر و علی اکبر است ، آنها را مظلومانه کشتند !

_ اینها چطور آدم هایی بودند ، چه قیافه ای داشتند ؟

_ اینها شبیه روحانیون و پیش نمازهای مساجد بودند و آدم های خوبی بودند . مردم را به کارهای خوب تشویق می کردند و از کارهای بد آنها جلوگیری می کردند ، به خاطر همین مخالفین شان آنها را کشتند .

_ مخالفین آنها چه کسانی بودند ؟

_ شمر ، یزید ، معاویه و عبیدالله بن زیاد دشمنان آنها بودند و آنها را کشتند .

_ این آدم ها بد چه شکلی بودند ؟

_ شبیه شاه بودند ، مثل ژاندارم ها و سربازهای شاه بودند .

در شهرستان ما شهربانی نبود ، تأمین نظم و حفظ و نگهداری شهر و رفع و رجوع دعواهای محلی به عهده ژاندارمری بود ،(1) گاهی وقت ها که ژاندارم ها برای سرباز گیری وارد شهر می شدند به داخل منازل مردم می رفتند و شب در آنجا می ماندند و مزاحمت ایجاد می کردند .

من بارها شاهد بودم که وقتی ژاندارم ها برای حل و فصل دعوایی بین دو نفر یا دو خانواده می آمدند ، عادلانه رفتار نمی کردند و طرف کسی را می گرفتند که وضع اقتصادی بهتری داشت و به آنها حق حساب می داد و این برای من با آن سن کم و فهم کودکانه قابل درک بود و از نزدیک می دیدم که در خیلی مواقع حق برخی از افراد پایمال می شود .

این مشاهدات نفرتی عمیق در من نسبت به آنها ایجاد می کرد و مرا به این نتیجه می رساند که دریابم اگر رئیس ژاندارمری دزد نباشد ، ژاندارم دزد نمی شود و اگر صاحب و پادشاه مملکتی دزد نباشد عواملش در سلسله مراتب بعدی دزد نمی شوند و اینجا چون دانه های زنجیر به هم وصل و وابسته هستند .

به یاد دارم که هنوز مدرسه نمی رفتم که پدرم از من پرسید ؟

_ تو اگر مدرسه رفتی و درس خواندی می خواهی چکاره بشوی ؟

_ می خواهم ژاندارم بشوم . چون غیر از ژاندارم چیز دیگری ندیده بودم ، شاید اگر پاسبان می دیدم می گفتم می خواهم پاسبان شوم .

_ پدرم پرسید : چرا ؟ می خواهی ژاندارم شوی که چه کار کنی ؟

چون در عکس ها دیده بودم که سربازها ایستاده و در حالت پیش فنگ هستند و شاه از جلو آنها عبور می کند گفتم :

_ می خواهم بروم ژاندارم بشوم و تفنگم را این جوری ( به حالت نشانه رفته به سوی هدف ) کنم و هر وقت شاه آمد رد شود او را بکشم .

تلقی من از ساختار سیاسی و اجتماعی جامعه ناشی از درک کودکانه و آن چیزهایی بود که از نزدیک شاهدش بودم و نیز مناسباتی که با خانواده ، اهل محل و آموزه های کودکی ام داشتم .

من آن موقع به مسجد می رفتم و حتی مؤذن هم شده بودم ، ولی نماز نمی خواندم ، حتی چند مهر و تسبیح مسجد را هم به خانه برده بودم که با راهنمایی مادرم آنها را به سر جایش برگرداندم ، رفت و آمد من در کودکی به مسجد علاقه زیادی به مذهب و روحانیت در من ایجاد کرد.

وقتی هم که به مدرسه رفتم چون دانسته هایم از دیگر هم سالانم بیشتر بود اغلب مبصر کلاس بودم ، به یاد دارم یکی دو مرتبه وقتی زنگ خورد در کلاس ماندم و عکس شاه را از کتاب های بچه ها پاره کردم ، این مختص مدرسه نبود و من هر جا عکس شاه و خاندانش را می دیدم با نفرتی عجیب آنها را پاره کرده به داخل توالت می انداختم .

من نسبت به بچه های ثروتمند هم حساسیت داشتم و همیشه در اختلافات طرف بچه های مستضعف را می گرفتم ، بچه هایی که وضع زندگی شان خوب نبود و با لباس های وصله دار و پاره و حتی بدون جوراب در برف و بوران زمستان به مدرسه می آمدند ، اما بچه های خانواده های ثروتمند و مرتبط با دستگاه دولتی ( حاکم در آن شهرستان) خیلی مرتب و ژیگول و در زمستان با پالتو و چکمه های چرمی رفت و آمد می کردند .

من وقتی که مبصر بودم سعی در کمک به آنها داشتم و نمی گذاشتم بچه پولدارها به آنها زور بگویند ، گاهی وقت ها هم چیزهایی مانند دفتر و قلم از بچه پولدارها بر می داشتم و به بچه های مستمند می دادم .

هر وقت هم که مبصر صف می شدم ، اسم های آنها را به عنوان این که در صف تخلفی کرده اند می نوشتم و به ناظم می دادم و ناظم هم به کف دست آنها ترکه می زد ، هر چند وقت یک بار هم اسم یکی از بچه پولدارها را می نوشتم و کسی را به عنوان واسطه نزد او می فرستادم تا بگوید فلانی اسمت را نوشته تا به ناظم بدهد ، اگر می خواهی کتک نخوری یک دفترچه چهل برگ بده تا اسمت را خط بزنم ، آنها هم غالباً بزدل و ترسو بودند و تهدیدم را جدی می گرفتند و دفترچه ای برایم می فرستادند ، من هم آنها را به بچه هایی که مستمند بودند ، می دادم .

این رویه را من در هر مدرسه ای که بودم ادامه می دادم و به عده ای نیازمند کمک می کردم ، در اوایل روی این مسئله حساسیتم بیشتر بود ، چرا که بچه های ثروتمند با لباس هایشان خیلی به دیگران فخر می فروختند و حساسیت من گاهی تا به جایی می رسید که با تیغ لباس های نو آنها را پاره می کردم تا لباس های آنها هم وصله دار بشود ، گرچه وضع مالی آنها خوب بود ، ولی پدرانشان نمی توانستند ماهی یک بار برایشان کت و شلوار بخرند و بالاجبار به لباس آنها هم وصله ای می خورد .

به خاطر این کارها خیلی هم تنبیه می شدم ، اما من چون فرزند آخر خانواده و بیشتر از بقیه در کارهایم آزاد بودم ، اگر چه از پدر و برادر بزرگم خیلی کتک می خوردم ولی زیر بار زور نمی رفتم و حس انتقام جویی و حس کینه و نفرت نسبت به زور و تبعیض طبقاتی در من روزبروز شعله ورتر می شد . حتی وقتی برادرم کتکم می زد تا از او انتقام نمی گرفتم رهایش نمی کردم ، ولی این که به او فحشی بدهم و یا سنگی به سویش بیندازم و فرار کنم ، در هر حال انتقامم را می گرفتم .

بعدها که کمی بزرگتر شدم برای کمک بیشتر به خانواده و نیز تأمین هزینه های تحصیلم کار می کردم ، مثلاً در فصل برداشت سیب زمینی به مزارع می رفتم و سیب زمینی جمع می کردم ، در تابستان ها برای کار به سر کوره های آجرپزی می رفتم و روزی پانزده ریال یا دو تومان می گرفتم.

این کوره ها و مشاهده رنج و بدبختی مردم که در آنجا کار می کردند مرا می گداخت و نفرتم را نسبت به وضعیت سیاسی _ اقتصادی موجود عمیق تر می کرد ، گاهی وقت ها هم تن به حمالی می دادم و با گرفتن یک تومان نخ های ریسیده کسی را در بازار تحویل می دادم و پولش را به صاحبش می رساندم .

به راستی که خانواده ام در تمام مدت تحصیلم ده تومان خرج تحصیل من نکردند ، به هر ترتیبی که بود خود هزینه هایم را تأمین می کردم ، به یاد دارم که هر از گاهی چند جوجه می گرفتم و نگهداری می کردم تا مرغ شوند ، بعد تخم مرغ ها را می بردم و می فروختم و از این طریق هم پول به دستم می آمد و می توانستم دفتر ، کتاب و قلم بخرم .

به غیر از اینها گاهی مزدوری هم می کردم ، محله زندگی ما به دو قسمت بال و پایین تقسیم می شد ، در دوران کودکی که بچه های محله بالا با بچه های محله پایین دعوا می کردند به سراغ من می آمدند و از من می خواستند که کمک شان کنم ، من دو یا سه تومان می گرفتم و به طرفداری از آنها وارد دعوا می شدم و گروهی که من با آنها بودم برنده می شد ، هفته بعد گروه شکست خورده اگر پول بیشتری به من می داد از آنها حمایت می کردم ، این در حالی بود که به واقع من با هیچ یک از طرفین دعوایی نداشتم .

پول هایی را هم که از این راه به دست می آوردم به افراد نیازمند و کسانی که وضع مالی خوبی نداشتند می دادم ، من احتیاجی به این پول های مزدوری نداشتم ، خرج تحصیل من از همان راه حمالی و کوره رفتن تأمین می شد .

با این که وضع درسی ام خوب بود ولی دو تا مدرسه عوض کردم ، مدرسه چهار باغ و مدرسه پهلوی ، با معلم هایم خیلی درگیر می شدم ، مثلاً اگر می دیدم معلمی دانش آموزی را کتک می زند ، به او فحش می دادم و از کلاس می گریختم یا این که معلم مرا به عنوان بی انضباط اخراج می کرد .

هر طوری بود من تا سال 1339 کلاس شش را تمام کردم (2) ، خیلی به درس خواندن علاقمند بودم و خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل دهم ، اما به لحاظ خانوادگی و نیز به لحاظ مادی چنین امکانی برایم فراهم نبود ، در آن محیط هم دیگر اجازه درس خواندن به من نمی دادند .

____________________

1- ژاندارمری ، سازمانی نظامی که مسئولیت و مأموریت برقراری امنیت خارج از شهرها ، روستاها و راهها را بر عهده داشت ، امور مربوط به مرزبانی ، مبارزه با قاچاق مواد مخدر ، پلیس راه و نظام وظیفه عمومی از اهم مأموریت های ژاندارمری بود ، این سازمان در سال 1370 با شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی ادغام شد و به جای آنها نیروی انتظامی جمهوری اسلامی شکل گرفت
 


دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:14
X