پدر شهید «پیام حاجی ببایی» تعریف می کرد:
زمان جنگ بود و بیشتر اجناس از جمله قند و شکر کوپنی بود. به هر نفر در ماه سهمیه محدودی شکر می رسید. پیام، هر روز سر سفره صبحانه ، چای خود را تلخ می خورد. سپس دو قاشق شکر که حساب کرده بود سهمیه روزانه خودش می شود، داخل کیسه ای که داشت می ریخت. هر ماه کیسه شکر را با خود می برد. یک بار که علت این کارش را پرسیدم، گفت: «بابا جون، من چایی شیرین نمی خورم، عوضش سهمیه شکر خودم رو جمع می کنم و میدم برای جبهه.»
با تعجب بلند شدم و کیسه شکر را که سهمیه همه خانواده بود، جلویش گذاشتم و گفتم: «بیا پسر جون، اصلا همه اش رو بده جبهه ولی خودت راحت زندگیت رو بکن.» پیام کیسه شکر را به من برگرداند و گفت: «آقا جون، این سهمیه همه افراد خونواده است، من فقط حق دارم از سهمیه خودم بگذرم.»
بسیجی نوجوان «پیام حاجی بابایی» فروردین سال 1367 در عملیات بیت المقدس 10 در ارتفاعات «شاخ شمیران» جان خود را نیز در راه زیبایش فدا کرد.
پدر شهید «پیام حاجی ببایی»
شب سختی بود. سختی و شکننده، زمستان سال 61 بود و اولین لحظاتعملیات والفجر مقدماتی. سنگرهای بزرگی را برای اورژانس در همان منطقهفکه، نزدیک خط مقدم مهیا کرده بودند که گروههای پزشکی در آن مستقرشدند. ساعتی از آغاز حمله نگذشته بود که تردد آمبولانسها بالا گرفت و لحظهبه لحظه بر تعداد مجروحین ازوده میشد. آن شب فراموش ناشدنی در آناورژانس، برای سه هراز مجروح اقدامات اولیه امدادی را انجام دادیم و به اهوازاعزام کردیم.
خون، لباسهایمان را کاملاً سرخ کرده بود. هر کاری که از دستمان برمیآمد، برای مجروحین انجام میدادیمتا خطرات اولیة تیر و ترکش رفع شود.سرگرم پانسمان مجروحی بودم که صدایی نه تنها من، که همه را به سوی خودمتوجه کرد:
ـ اکبر جون... پسرم... چطوری بابا... چی شده... تو هم زخمی شدی؟
ـ سلام بابا... حال شما چطوره؟... چی خوردی باب؟ تیر یا ترکش؟
ـ ترکش اکبر جون... صاف خورده وسط سینهام، مثل اینکه اینممیدونست منم درد دارم....
ـ اِ بابا... مثل اینکه قراره همه جا با هم باشیم... آخه منم ترکش صافخورده وسط سینهام...
ـ قربون اون قلب نازنینت برم پسرم. نکنه یه وقت طوریت بشه... بابات دقمیکنهها...
ـ بابا جون دیگه قرار نشدها... حال و روز خودت که از من بدتره... ترکشهمة سینه ات رو شکافته...
پدر و پسر بودند. در یک گردان و دسته. کنار همدیگر هم مجروح شدهبودند، ولی آنچنان با هم حال و احوال میکردند و قربان صدقه میرفتند کهانگاری چند سال از هم دور بودهاند.
خیلی سخت بود. بغض گلویمان را میخراشید. اشک در کاسه چشمانهمه مان میلغزید. هر چه تلاش کردیم موثر واقع نشد. دیگر میدانستیم کهرفتنی هستند. به این بهانه که باید منتظر باشیم تا آمبولانس بیایید، آنها را بهعقب ببرد، برانکارد هر دویشان را گذاشتیم روی زمین کنار همدیگر. همهنگاهها روی آن دو بود. پدر دستش را دراز کرد و بر صورت پسر کشید. لبانش،شادمانه میخندیدند و در چشمانش برق اشتیاق شدیدی دیده میشد. بریدهبریده گفت:
ـ دیدی... دیدی... دیدی اکبرجون... آخرش... آخرشم باید... با هم برویم...فقط... فقط... دلم... دلم واسه مادرت میسوزه...
پسر، دست پدر را که روی صورتش بود گرفت و بوسید. انگشتان پدر اشکچشم پسر را پاک کردند.
پس که منظور پدر را فهمیده بود، در حالی که دست او را غرق بوسه میکرد،گفت:
ـ نه بابا... نه بابا جون... گریه من... از... از خوشحالیمه... خیلی خوشحالم...ولی... ولی منم... دلم واسه مامان میسوزه...
پدر سعی کرد بخندد ولی سرفه اجازهاش نداد، با همان حال گفت: ـ آره...آره... می... میدونم پسرم... خدا... خودش کریمه... پسر به خودش...
حالش خیلی وخیم شده بود. دستش را بر صورت پس که هنوز هیچ موییبر ان نروییده بود کشید و ادامه داد:
ـ اکبر جون... پسرم... مثل اینکه اومدن... آره... باید بریم... اکبر جونپسرم... قربونت برم... نکنه عجله کنیها... احترام پدر واجبه... نکنه من ببینمکه... نه... نه... اصلاً خوب میدونم که احترام پدرت رو نگه میداری... اکبرجون... پسرم... قربون اون چشمات برم... من رفتم... خداحافظ... میایی که...منتظرت میمونم... آفرین به پسر خوبم... خداحافظ بابا جون... خدا...
دست پدر بی حرکت روی صورت پسر ماند... پسر که اشکش سرازیر شدهبود، سرفهای کرد و لبانش را روی دست پدر چسباند و گفت:
ـ باشه باباجون... اول تو برو... بله... احترام شما واجبه... ولی... منتظرمبمونیها... منم دارم میام... بابا جون... خدا منم طلبید... دیدار به اونجا... بابا...
فضای اورژانس از گریه پر شده بود. همه بالای سر پدر و پسر که حالا هیچحرکتی در جسمشان دیده نمیشد ایستاده بودند و زار میزدند. ان شب چقدرطولانی بود. هوا خیلی سرد بود. چه احترامی قشنگی! چه احترام و چه وداعی.
باز نوشته خاطرهای از دکتر احمد خالق نژاد
«حاج احمد متوسلیان» نسبت به بچههای باصفای بسیج که با آن سن و سال کم، داوطلبانه به جبهه میآمدند و سختترین موانع را در عملیاتها پشت سر میگذاشتند و مردانه میجنگیدند، علاقه بسیار شدیدی داشت و حاضر نمی شد لحظهای نسبت به آنان بیمهری شود.
هنگامی که سعادت یار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه میدیدیمش ، لباسهایش بوی دود میداد و این علتی نداشت جز اینکه هر شب تا صبح بر روی قلههای مرتفع و سرد «مریوان» کنار بچههای بسیجی دور آتش می نشست و با آنها گرم میگرفت تا دل سرما را بسوزاند! بیخود نبود که بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد که ما از خشم و غضبش میترسیدیم و گریزان بودیم، بر قلبهای بچههای بسیجی غلبه داشت و محبتش سایه افکنده بود.
سال 1359 در بهداری سپاه مریوان از مشغول کار بودم. چند روزی به مرخصی تهران رفته بودم. نیم ساعتی از برگشتنم نگذشته بود و همراه بچهها دور سفره مشغول صرف ناهار بودیم. لحظهای نگذشته بود که شهید «ممقانی» با عجله آمد و خیلی سریع گفت:
ـ بلند شو زود برو حاج احمد باهات کار داره…
با تعجب پرسیدم: «حاج احمد از کجا خبردار شد که من از مرخصی برگشتم؟»
ممقانی اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: «من نمیدونم، فقط به من گفت صدات کنم.»
سریع و با عجله بلند شدم و رفتم داخل بخش بیمارستان. حساب خشم و غضب حاجی را داشتم و می دانستم که حاجی بیخودی عصبانی نمیشود. حاجی را دیدم که غضبناک جلوی بخش منتظرم ایستاده بود. به هر جرأتی که بود جلو رفتم و سلام کردم. اصلاً جواب سلامم را نداد. خیلی تند، مثل پدری که دست بچهای را که خطایی از او سرزده میگیرد و او را میکشد به طرف محل کار خطایش، دستم را گرفت و کشان کشان برد داخل یکی از اتاقها، جوان مجروحی را نشان داد که روی تخت خوابیده بود. با غیظ گفت:
ـ به دستهای این جوان مجروح نگاه کن.
دستهای مجروح را که آستینهایش پاره و خونی بود از نظر گذراندم، خیلی ناجور خون ریخته بود و دستهایش سرخ و سیاه شده بود . حاج احمد رو به بسیجی مجروح کرد و گفت:
ـ چند روزه که اینجا بستری هستی؟
مجروح گفت: «حدود یک هفته». حاجی پرسید: «چرا دستهایت خونی است؟» جوان گفت: « خب تیر خوردم، خونی شده.» حاجی با همان عصبانیت پرسید: «کسی دستهایت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».
حاج احمد با همان غیظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستی؟» او گفت: «خب نمیتونستم راه برم، برام سخته.» حاجی گفت: «از کسی نخواستی که دستهایت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولی کسی به حرف و خواسته ام توجهی نکرد» در نهایت حاجی از او پرسید: «از این بیمارستان راضی هستی؟» که بسیجی مجروح گفت: «نه! خیلی اذیتم میکنند….. با همین دستهای خونی غذا خوردم و…»
حرفهای مجروح، مثل پتک بر سرم فرود میآمد. حاج احمد با چشمانی سرخ از خشم رو به من کرد و گفت: « چرا وضع اینجا این جوری است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من یک ساعت نمیشه که از مرخصی اومدم.» این حرف عصبانیت او را بیشتر کرد و غرید:
تو یک ساعته که از مرخصی خونهتون اومدی و به این بخش سر نزدی و قبل از سرزدن به مجروحها رفتی پای غذا خوردنت؟…
در همان حال چنگالی را که روی میز بود برداشت و به طرفم پرت کرد و من خیلی سریع گریختم.
داد و فریاد حاجی بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد که من توضیح بدهم. یک ربعی که از قضیه گذشت، نشست گوشهای و شروع کرد به گریستن. میدانستم همیشه این گونه بود. او که در جنگ و رویارویی با دشمن از هیچ چیز نمیترسید و باکی نداشت، در برابر ناراحتی بچه بسیجیها زار زار میگریست و مثل پدری دلسوز میسوخت. با هق هق گریه گفت:
ـ آخه تو خجالت نمیکشی؟ بچهها با این عشق و علاقه اینجا بجنگند بعد مجروح بشن و بیان توی این بیمارستان بخوابند اون وقت شما به این راحتی کوتاهی کنید؟
گفتم: «آخه حاجی، اینجا توی بیمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاجی سرم فریاد زد:
ـ این سلسله مراتب بخوره توی سرت. سلسله مراتب که نمیتونه به یه مجروح، خوب برسه به چه درد میخوره؟
با همان خشم از در بیمارستان خارج شد و رفت. خیلی ناراحت شدم، نمیدانستم چطوری مسئله را حل کنم.
شب، حاج احمد مرا خواست. پهلویش که رفتم با گریه مرا در آغوش کشید و از اینکه آن طوری برخورد کرده بود عذر خواست، بدجوری حالم را گرفت. چون تقصیر از ما بود. با گریه گفت:
ـ به خدا دلم برای بچههای بسیجی می سوزه، پدر و مادرشان با یک امید و آرزویی اینها را بزرگ کردهاند و به این راحتی برای رضای خدا از آنها دل کندهاند و فرستادهاند اینجا، اون وقت ما درباره رسیدگی به وضعشان کوتاهی میکنیم.
مجتبی عسگری
هفت هشت سال بیشتر سنم نبود. خانه ما در خیابان منتهی به رودخانهکرخه در «بستان» بود. آن روزها، وقتی با بچهها در کوچه و خیابان بازیمیکردیم، با صدای هواپیماهای عراقی، چشمانمان به آسمان دوخته میشد.
آنها برای بمباران شهرها میآمدند ولی ما که بچه بودیم، بی اهمیتنگاهشان میکردیم. شاید به خاطر سن کم بود که از خیلی چیزهانمیترسیدیم. مثلاً وقتی خمپارهای به شهر اصابت میکرد و تعدادی از مردمشهید یا مجروح میشدند، با تعجب نگاه میکردیم که چطور مجروحین رامیبرند.
یک بار پس از انفجار خمپاره، تکه آهنی را دیدم که به دیوار خورد و برزمین افتاد. نمیدانستم که به آن ترکش میگویند. وقتی خواستم آن را بردارم،دیدم داغ است. به هر وسیلهای که بود برداشتم و به خانه بردم. پدرم با دین آنترکش، هراسان شد و به داد و فریاد آمد: «آخه بچه این چیه که با خودتآوردی... زود باش بندازش بیرون الان منفجر میشه...» من آن را انداختم دور.
هنوز صبحانه نخورده بودیم. منتظر بودیم نان برنجیهای مخصوصی کهمادر میپخت آماده شود. خیلی خوشمزه بود. داغ و دلچسب، صبحانه همیشهنان برنجی میخوردیم. مادر داخل حیاط خانه، در حال پختن نانها بود.«ملوک کوهزاد» زن عمویم هم کنارش نشسته و به او کمک میکرد. او هشتماهه حامله بود و همه وسایل نوزاد را خریده بود. آن روزها، هموهایم در خانهما زندگی میکردند. ما بچهها، عموها، برادرها و پدرم داخل اتاق نشستهبودیم. بزرگترها از اتفاقاتی که در مرز و آن سوی شهر در جریان بود صحبتمیکردند.
ما سر در نمیآوردیم. فقط با هم بازی میکردیم تا نان برنجیها بیایند ودلی از غزا در بیاوریم.
ناگهان صدایی وحشتناک، خانه را به هم ریخت. بوی سوختگی و دود فضارا پر کرد. صدای گریه بچهها و بزرگترها که یا حسین میگفتند به گوش رسید.صدای ناله هایی هم از حیاط آمد. پریدیم داخل حیاط. صحنه عجیبی بود؛سر زن عمویم شکافته بود و خون از آن فوران میکرد. چند لحظهای دست و پازد و دیگر هیچ تکانی نخورد همانجا به شهادت رسید.
نگاه همه برگشت به طرف زن عموی دیگرم. ناله میکرد و دست به کمرداشت. ظاهزاً ترکشی به کمرش اصابت کرده بود. «حنا» خواهر بزرگترم کههفده سال سن داشت «ندا» را که دو سال و نیمه بود، در بعل داشت. ندابدجوری گریه میکرد. حنا او را به مادرم داد و گفت که بچه خیس کرده است؛
ولی مادرم که او را گرفت متوجه شد رطوبت لباسهای او از خون است.پاهای کوچولوی ندا هم ترکش خورده بودند. ناگهان متوجه شدند حال حنا همخوب نیست. کنار پاهای او نیز خون جاری بود. هر دو پای او نیز ترکش خوردهبودند.
واویلایی شده بود. حیاط خانه را خون گرفته بود. آمبولانسی که در آننزدیکی بود، و مجروحین را سوار کرد و برد. ما هم با آن رفتیم. یکراست رفتبه سوسنگرد. هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که دیدیم همان هواپیماهاییکه هر روز نگاهشان میکردیم، شیرجه آمدند و شهر سوسنگرد را بمبارانکردند. پدرم که این وضع را دید، با ماشین ما را به کنار پل «سابله» در پانزدهکیلومتری بستان برگرداند. داییهای پدرم آنجا خانه داشتند. پای «حنا» را کهشکسته بود، در همان بیمارستان گچ گرفتند و او را با خود آوردیم.
سی و پنج نفری میشدیم که در خانه دایی بودیم. هر روز صدای انفجار وبمباران بیشتر میشد. سه چهار روز بیشتر نگذشته بود که خبر آوردند عراقیهاشهر بستان را اشغال کردهاند. گاهی وقتها ما بچهها میرفتیم روی پشت بامخانه و تانکهای عراقی را که برای دور زدن بستان و حمله به سوسنگردمیآمدند، میدیدیم. در یکی از همین نگا کردنها بود که ناگهان خمپارهاینزدیکی برادر بزرگترم افتاد ولی به او اسیبی نرساند.
ماندن در سابله به صلاح نبود. برادرم «جمال» و پدرم «ابوجمیل» به همراهداییها و عموهایم در همان سابله ماندند ولی ما را به اهواز فرستادند. سوارماشین عمویم که برادرم آن را میراند، بودیم و در جاده سوسنگرد میدیدیمکه مردم با پای پیاده به طرف اهواز میروند.
بعضی وقتها پدر و عموهایم بحثشان درباره عدهای از اهالی شهر بود که بهنفع عراق تبلیغ میکردند. آنهاکه عده شان کم بود، به مردم میگفتند: «ماعرب هستیم و باید عراقیها استقبال کنیم... ما باید یک حکومت عربی دراینجا تأسیس کنیم...» ولی مردم حرف آنان را گوش نمیدادند. حتی حاضرشدند از شهر خار شوند ولی با آنهانباشند.
دو سه روز پس از شهادت زن عمویم، او را در گورستان «جهاد» در نزدیکی«حمیدیه» دفن کردیم. البته خیلی با اضطراب، و حتی بدون غسل و کفن. تاامروز هم هیچ نشانی از قبر او نداریم و نمیدانیم کدام است.
وقتی به اهواز رسیدیم در یکی از مدارس شهر مستقر شدیم؛ ولی شب اولهواپیماهای عراقی انبار مهمات یکی از لشکرها را بمباران کردند که خیلیمردم را ترساند. فردا صبح از آنج رفتیم به روستای «ملاثانی» در چندکیلومتری شهر. آنجا هم در ساختمان یک مدرسه مستقر شدیم. مردم زیادیاز اهالی مرزی آنجا بودند. همه فکر میکردند جنگ دو سه روز بیشتر طولنکشد ولی شش ماه در آنجا بودیم، بدون اینکه کوچکترین اسباب و وسایلزندگی با خود داشته باشیم.
از شانس خوبمان، دو تا از عموهایم که دبیر بودند، حقوق ماهانه شان را ازاهواز میگرفتند. ماهی پانصد تومان و با آن خرج افراد خانواده را میگذراندیم.پس از شش ماه که در اهواز بودیم، گفتند: «جاهایی برای استقرار شما درشهرهای مشهد و نیشابور، ساری، تبریز و اصفهان هست.به هر کدام کهمیخواهید اعلام کنید بروید.»
یکی از عموهایم که در تربیت معلم اصفهان کار میکرد گفت به افصهانبرویم چون با محیط آنجا آشنا بود. یکراست رفتیم اصفهان.
یکی از عموهایم «عباس» که همراه پدرم» در سابله مانده بود، سوار برماشین شخصی خودش رفته بود به داخل شهرستان تا طلاهای زنش را که درخانه پنهان کرده بودند، بیاورد. هنگامی که طلاها را برداشته بود تا بیاید،جلوی در چند نفر مقابلش ایستادند و گفتند: «آقای عباس امیری ما از طرفسازمان خلق عرب آمدهایم، شما باید با ما بیایید.» خلق عرب سازمان مناطقبود که به نفع عراق کار میکرد و چون عموی من اویل انقلاب رئیس کمیتهانقلاب اسلامی بستان بود، او را شناسایی کرده بودند. عمویم با آنها صحبتکرده و گفته بود که با آنها خواهد آمد ولب به بهانه اینکه ماشین بنزین ندارد بهطرف پمپ بنزین که اول جاده بستان به سوسنکرد است، رفت و از آنجا بهطرف سوسنگرد گریخت.
پدر و برادر بزرگترم که در سابله مانده بودند، یکی دو ماه پس از اینکه ما دراردوگاه بودیم آمدند. پدرم میگفت که شبها سینه خیز میرفتیم و روزها فقطمیخوابیدیم که نیروهای عراقی ما را نبینند.
در اصفهان به اردوگاه شهید باهنر در منطقه شاپور در خیابان امیر کبیررفتیم. با امکانات و وسایل اولیهای که دولت داد، سه سال در آنجا ماندیم. پدرمبه کاشان میرفت و از آنجا پارچه میخرید و برای فروش به اصفهان میآوردتا مخارج زندگی چند خانوار را تأمین کند.
فکر میکنم یکی از روهای دی ماه بود که از رادیو شنیدم شهر بستان درعملیات طریق القدس آزاد شده است. در اردوگاه غوغایی شد .اهالی خوزستانشیرینی پخش کردند و به شادی پرداختند.
سال 63 بود که برگشتیم خوزستان و در شهر شوش مستقر شدیم. هر چهباشد علاقه درونی ما را به طرف خاک شهر خودمان میکشاند. درست است کهمردم در شهرهای دیگر خیلی عزت و احترام به ما گذاشتند، ولی شهر خودمانو خوزستان یک چیز دیگری است. پس از چهار سال که در شوش بودیم اهوازرفتیم. سال 67 بود که پدرم در آنجا فوت کرد و متأسفانهنتوانست یک بار دیگرشهرش را ببیند ولی همین که شنید بستان آزاد شده کلی برایش شادی وخوشی داشت. بهمن ماه سال 68 بود که همزمان با دهه فجر گفتند که اهالیبستان میتوانند به خانههای خود باز گردند.
وقتی پای به شهر گذاشتیم، شناختن آنجا برایمان خیلی مشکل بود. اکثرخانهها یا ویران شده ویا با توپ و خمپاره سقف و دیوارشان را سوراخ کردهبودند. به وسط شهر که رسیدیم، در کوچه پس کوچهها یاد بازیهای کودکانهخودمان افتادیم. خانه قدیمی مان در کنار رود، همان جایی که زن عمویمشهید شد، نیمه ویران بود.
الان نوزده سال از آن روزها میگذرد. از آن روز که زن عمویم جلویمانجان داد و او که هشت ماهه حامله بود، خود و بچهاش به شهادت رسیدند. هردو خواهر مجروحم هم هنوز درد جراحت را با خود دارند و جالبتر از همه ایناست که آنها را به عنوان جانباز قبول نکردهاند و میگویند که باید مدرکمجروحیت بیاورید. شاید اینها باورشان نشده که روزی در اینجا جنگیدرگرفت، زنی و بچهاش تکه تکه شدند، دختری مجروح شد و آن روز هیچبنیاد و سازمانی نبود تا برگه تاییدیة دو مهره برای آنها صادر کند...
در ابتدای جنگ، از ستاد مشترک کسی آمد که مربوط به تیم مهندسی بود ویک مکان ضد بمب و مستحکم برای امام درست کرد. اما حضرت امامفرمودند: «من به اینجا نمیروم.» و هر چه هم من گفتم: «حداقل شما بیایید واتاق مذکور را ببینید» ایشان فرمودند: «من از همین بیرون آنجا را دیدهام و بهآنجا نخواهم آمد.» و تا وقتی که تهران زیر موشکباران دشمن قرار گرفت. ازاتاق معمولی خودشان بودند و خیلی معمولی برخورد میکردند. وقتی هم کهمن خیلی اصرار کردم. ایشان قسم خوردند که: «من این کار را نخواهم کرد وبین من و بقیه افراد هیچ تفاوتی نیست.» ایشان میگفت: «اگر بمبی به خانهمن بخورد و پاسدارهای اطراف منزل کشته شوند و من در اتاق ضد بمب زندهبمانم، دیگر من به درد رهبری نمیخورم. من زمانی میتوانم مردم را رهبریکنم که زندگی من مثل آنها باشد و همه در کنار همدیگر باشیم.»
... به خدا قسم، به روح اما قسم، موشک در نزدیکی جماران زمین میخورد بهصورتی که یک وقت کتابها روی سرم امام ریخت و امام از اتاق بیرون نرفتند.
قبول قطعنامه 598
... بعد از پذیرش قطعنامه 598 چند روز امام درست نمیتوانستند راه بروند.همهاش میگفتند: «خدایا شکرت، ما راضی هستیم به رضای تو...»
... بعد از قطعنامه، امام دیگر سخنرانی نکردند. دیگر برای سخنرانی بهحسینیه جماران نیامدند، تا مریض شدند و به بیمارستان رفتند.
... سختترین حادثه که اتفاق میافتاد، وقتی خدمت ایشان میرسیدیمعجیب احساس آرامش میکردیم... ولی سختترین حادثه برای امام قبولقطعنامه بود. پس از قبول قطعنامه وقتی مردم با یک اعلامیة امام به خیابانهاریختند و به جبهه هجوم بردند، ایشان بعدها به من گفتند که: «اگر منمیدانستم مردم هنوز حاضرند به جبهه بروند، قطعنامه را قبول نمیکردم.»
سید احمد خمینی (ره)
بچه های یک دسته از گردان انصار لشگر 27، یکی از نونی های کربلای 5 را نگه داشته بودند. حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها. آنها دوازده نفر بودند و با ما می شدند؛ هفده نفر. ما یعنی: من، سعید جا ن بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی و مسعود اسدی. حوالی 10 صبح بود که رسیدیم به این دوازده نفر. تا پای جان در حال جنگیدن بودند تا این نونی به دست عراقی ها نیفتد که اگر می افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می شد. من و سعید عکاس بودیم و آن سه نفر دیگر فیلمبردار. رفته بودیم تا از مقاومت این بچه ها عکس و تصویر بگیریم. در منطقه بچه ها همیشه به صورت اکیپی به خط مقدم می رفتند. برای این که اگر یک نفر به شهادت رسید، نفر بعد کار را انجام دهد.
بچه های یک دسته از گردان انصار لشگر 27، یکی از نونی های کربلای 5 را نگه داشته بودند. حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها. آنها دوازده نفر بودند و با ما می شدند؛ هفده نفر. ما یعنی: من، سعید جا ن بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی و مسعود اسدی. حوالی 10 صبح بود که رسیدیم به این دوازده نفر. تا پای جان در حال جنگیدن بودند تا این نونی به دست عراقی ها نیفتد که اگر می افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می شد. من و سعید عکاس بودیم و آن سه نفر دیگر فیلمبردار. رفته بودیم تا از مقاومت این بچه ها عکس و تصویر بگیریم. در منطقه بچه ها همیشه به صورت اکیپی به خط مقدم می رفتند. برای این که اگر یک نفر به شهادت رسید، نفر بعد کار را انجام دهد.
آن روز بین جنگیدن و عکس و فیلم گرفتن، یکی را باید انتخاب کردیم. ما نیروی واحد تبلیغات بودیم و حتی سپرده بودند که در هیچ شرایطی عکاسی و فیلمبرداری را رها نکنیم. اما نگاه این دوازده نفر به ما خیلی معنا دار بود. طوری نگاه مان کردند که انگار هیبت تان خیلی مسخره است! بچه ها خیلی تنها و غریب بودند. گمانم شهید فلاحت پور بود که گفت: یک نفر فیلمبرداری کند و بقیه مان به کمک آن دوازده نفر برویم. آتش عراقی ها وحشتناک بود و این بچه ها دست تنها بودند. با دیدن ما که رفتیم کمک شان خیلی خوشحال شدند. اول از همه سعید آستین ها را بالا زد و نوار تیربار آنها را پر از فشنگ کرد. فلاحت پور می رفت و گونی های گلوله آر. پی. جی را برای بچه ها می آورد. بچه های دیگر هم همین طور. دوربین فیلمبردار هم دست به دست می چرخید تا صحنه های مقاوت بچه ها ضبط شود.بعدها شهید آوینی این فیلم را مونتاژ کرد و به اسم گلستان آتش پخش شد. واقعاً هم گلستان آتش بود. چون بچه ها با طمأنینه و آرامش خاصی می جنگیدند و گوی در گلستانی در حال سیر و سیاحت و عشق و حال بودند. حتی یک جایی دوربین می افتد زمین. جایی است که خمپاره ای آمده و بچه ها مجروح شده اند و فیلمبردار مجبور شده دوربین را رها کند و برود به یاری مجروحان.
به خودمان که آمدیم نزدیکی های غروب بود و آتش دشمن سبک شده بود. سعید گفت: احسان، بیا برای خودمان سنگر درست کنیم. این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و دشمن دارد نفس تازه می کند.
با آرام شدن آتش دشمن، سه فیلمبردار را ارضی کردیم که بروند و فیلمها را هم ببرند. زمانی که این سه نفر می خواستند راه بیفتند، پنج نفر از دور پیدایشان شد که داشتند به طرف نونی می آمدند. پوراحمد جانشین گردان انصار و بی سیم چی گردان امیر حاج امینی هم در آن جمع بودند. با رسیدن آنها بچه ها حسابی روحیه گرفتند. به خصوص که پوراحمد را خیلی دوست داشتند. حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به کمرش چفیه بسته، عکس امام به سینه و سربند یا حسین قرمز رنگی هم به پیشانی بسته بود. آمده بودند تا این نقطه را از نزدیک ببینند و برای این بچه ها کاری کنند. با آمدن آنها دل ها قرص شد. سه نفر فیلمبردارها هم رفتند و من و سعید ماندیم. پوراحمد و حاج امینی و یکی، دو نفر دیگر هم آمدند و بالای سر ما نشسته و شروع کردند به حرف زدن که ؛ دمتان گرم بچه ها، خیلی خوب اینجا را حفظ کردید و از این حرف ها.
بعد، از همان جایی که بالای سر ما نشسته بودند، مشغول نگاه کردن به مواضع دشمن شدند. من و سعید هم در حال کندن سنگر بودیم که هنوز به زانویمان هم نرسیده بود.
به ما هم دمتان گرمی گفتند که شما بچه های تبلیغات هم اینجا بودید و ...
کمی خندیدیم. در همین لحظات ناگهان زمین و زمان سیاه شد. به خود که آمدم، دیدم سعید دارد مرا تکان می دهد و می گوید: احسان، زنده هستی. با این تکان ها خودم را پیدا کردم. دیدم همه جا دود و خاک و غبار است. لحظاتی گذشت و کمی دود و غبار خوابید و متوجه شدیم که خمپاره ای بین ما و پوراحمد و حاج امینی و دیگران خورده است.
من پشت به خاکریز بودم. سعید هم سرش را گرفته بود. موج انفجار گرفته بود و من گمان کردم سعید زخمی شده ولی گفت که نه، چیزی نیست سرم درد می کند. بعد دیدم سعید به آن طرفی که بچه ها نشسته بودند نگاه می کند و می گوید: سبحان الله، سبحان الله، برگشتم و دیدم آنها افتاده اند روی خاکریز، هر پنج نفر.
سعید گفت: احسان روی اینها گونی بکش تا بچه ها نبینندشان. بچه ها سخت در حال جنگیدن بودند و با دیدن صحنه شهادت معاون گردان شان، روحیه شان ضعیف می شد.
رفتم و گونی سنگری آوردم تا روی آنها بکشم. آمدم گونی رابکشم روی شان که یکهو زد به سرم که ازشان عکس بگیرم. حتی پیش خودم گفتم این عکس ها می تواند تسلای خاطر بازماندگان شان بشود . دیدم نمی توانم گونی روی آنها بکشم. خب، از ساعت 10 صبح عکاسی نکرده بودیم. رفتم سراغ دوربین. دوربین زیر خاک بود و تنها تکه ای از بندش بیرون مانده بود. آن را از خاک در آوردم و تکاندم. بعد با گوشه چفیه ویزور و لنز را تمیز کردم . به ما گفته بودند که کاری به جنگ نداشته باشید و عکس بگیرید و ثبت وقایع کنید. ولی جنگ اقتضائات خودش را داشت و در همان حینی که دوربین را برداشته بودم، داشتم به همین موضوع فکر می کردم که لااقل چند تا هم عکس بگیرم تا از وظایفم تخطی (!) نکرده باشم. لنز را فوت کردم و دو سه فریم از آنها که بر خاک افتاده بودند و اسفندیاری که ترکش به چشمش خورده بود، عکس گرفتم. پوراحمد راحت خوابیده بود و اسفندیاری داشت از بالای سرش بلند می شد، همان لحظه یک عکس گرفتم. بعد رفتم سراغ امیر حاج امینی. او هم راحت آرمیده بود. گویی مدت هاست که در خواب است. چهره درشتی از او گرفتم و بعد تمام قد .
هیچ وقت فکر نمی کردم که عکسی که می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کند. گفته می شود تا کنون هشتصد هزار نسخه از این عکس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید کجاست؟ شنیده ام از تهران کوچ کرده است. پدر شهید، فوت کرده و مادرش در یکی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا کسی به مادر او سر می زند یا نه؟
دوست دارم یک روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری که فرزندش، با آرامشی ملکوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا می کنند.
احسان رجبی
چند روزی به آغاز عملیات والفجر 8 مانده بود. گردآنهادر اردوگاه کرخهچادر زده بودند. چادرها حال و صفایی خاص داشت. نیروهایی که به شوقشرکت در عملیات به گردان حمزه آمده بودند، سر از پا نمیشناختند. شیارهایاردوگاه کرخه شاهد راز و نیاز بچهها با معبود و معشوقشان بود.
چند روزی به آغاز عملیات والفجر 8 مانده بود. گردآنهادر اردوگاه کرخهچادر زده بودند. چادرها حال و صفایی خاص داشت. نیروهایی که به شوقشرکت در عملیات به گردان حمزه آمده بودند، سر از پا نمیشناختند. شیارهایاردوگاه کرخه شاهد راز و نیاز بچهها با معبود و معشوقشان بود.
یکی از شبها، در گردان دعای توسل بر پا شد. «محسن گلستانی» کهمسئولیت یکی از دستهها را بر عهده داشت، پس از کمی صحبت در موردعملیات و لزوم آمادگی کامل روحی و جسمی، گفت: «امشب قرار است دعایتوسل را 14 نفر از بچه هایی که سن و سالشان از بقیه پایینتر است بخوانندالبته با نیت توسل به چهارده معصوم و هر نفر یک معصوم را شفیع قراردهند.»
دعا شروع شد و به دنبال آن زمزمهها اوج گرفت و به ناله و اشتغاثه مبدلشد. شور و حال عجیبی بین بچهها افتاده بود.
آن شب گذشت تا بعد از پایان عملیات والفجر 8 هنگامی که اسامیشهدای گردان حمزه را آوردند، با تعجب دیدیم در کنار اسم محسن گلستانیاسامی 14 نفری که آن شب دعای توسل را خوانده بودند به چشم میخورد. هر14 نفر به حق رسیده بودند.
حسین گلستانی
یک شب از ساعت ده شب، قریب به دوازده ساعت باران بارید. تلفتی به مااطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است. من، آقا مهدی را خبر کردم.ایشان به سرعت ترتیب اعزام گروههای امداد را به منطقه سیلزده دادند. همةنیروهایی که در شهرداری آمادگی داشتند و نیز همة کسانی که داوطلب بودند،راهی کمک به منطقه سیلزده شدند. شهردار نیز همراه با آخرین گروه به سمتمنطقه سیلزده حرکت کرد.
یک شب از ساعت ده شب، قریب به دوازده ساعت باران بارید. تلفتی به مااطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است. من، آقا مهدی را خبر کردم.ایشان به سرعت ترتیب اعزام گروههای امداد را به منطقه سیلزده دادند. همةنیروهایی که در شهرداری آمادگی داشتند و نیز همة کسانی که داوطلب بودند،راهی کمک به منطقه سیلزده شدند. شهردار نیز همراه با آخرین گروه به سمتمنطقه سیلزده حرکت کرد.
فشار آب بسیار زیاد بود و با آنکه باران بند آمده بود، به نظر میرسید حجمآب در حال افزایش است. هر کس میخواست به سیلزدگان کمک کند ومیباید از میان جریان آب گل آلودی که در بعضی نقاط تا کمر میرسید،بگذرد. همه در حال کمک بودند و کف کوچهها تا نزدیک زانو پر از گل و لایبود. با ریختن دیوار یک طرف خانهها، سقفها که بیشتر از تیرهای چوبی وحصیر بود، نشست کرده بود. در کنار خانهای، پیر زنی به شیون نشسته بود وفریاد میکرد و جماعتی برای بیرون کشیدن اثاثیه منزلش تلاش میکردند.آب وارد زیر زمین خانه شده بود و کف اتاقها را گرفته بود برداشتن فرش خانهبه علت نفوذ فوقالعاده گل و لای حتی از عهده چند تن خارج بود.
پیر زن که همة یاری دهندگان را به نظاره نشسته بود، در میان آنان مهدیباکری را دید که سخت کار میکرد و عرق میریخت. کم کم کارها رو به راه شد.پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود، نزدیک شد و گفت:
ـ خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی! نمیدانم این شهردارِ فلان فلان شدهکجاست؟ ای کاش یک کم از غیرت و شرف شما را او داشت.
مهدی لبخندی زد و گفت:
ـ آره مادر! ای کاش داشت.
سردار شهید باکری
در جریان آسفالت بعضی از خیابانهای شهر، مهدی باکری خودشپیشاپیش کارگران آسفالتکاری میکرد و حتی کارگرها نمیدانستند که اوشهردار است.
در جریان آسفالت بعضی از خیابانهای شهر، مهدی باکری خودشپیشاپیش کارگران آسفالتکاری میکرد و حتی کارگرها نمیدانستند که اوشهردار است.
یک روز صبح زود، به یکی از مناطق رفت و از کارگرها دمپایی و گونیخواست. آنها هم فکر میکردند او کارگری جدید است! به او دمپایی و گونیمیدهند و او شروع میکند به کار. از همان آغاز، چند تن از کارگران بهبهانههای واهی از کار شانه خالی میکردند، و وقتی آقا مهدی به حالتنصیحت به آنها میگوید که شما در مقابل پولی که میگیرید، مسئولیت دارید،بشدت پاسخ میدهند که :
ـ مگر تو چه کارة مملکتی که امروز آمدی و در کار ما دخالت میکنی؟ سرتبه کار خودت باشد.
اوقات به همین منوال سپری میشود تا اینکه معاون شهرداری همراه بابازرس برای سرکشی به آن منطقه میآیند و مبهوت و هیجان زده میبینندکه شهردار، خود با لباسهای سیاه و کثیف، پیشاپیش کارگران مشغول کاراست.
سلام و علیک متواضعانه بازرس و معاون شهردار ی با شهید مهدیباکری، کارگران را به خود میآورد و متوجه میشوند این شهردار است که ازصبح زود با آنها کار کرده است. نگران و ناراحت میشوند و منتظر برخورد آقامهدی میشوند.
آقا مهدی برای تسکین خاطر آنان، با یک یک آنها دست میدهد وصورتشان را میبوسد، خدا قوت میگوید و آنجا را ترک میکند.
برادر «کاملی» از دوستان شهید باکری
دوشنبهها و پنج شنبهها معمولاً روزه میگرفت و روزهایی هم که روزهنمیگرفت، آنقدر در حالت فعالیت و تلاش بود که یادش میرفت ناهار بخوردو اغلب ما به او یادآوری میکردیم.
دوشنبهها و پنج شنبهها معمولاً روزه میگرفت و روزهایی هم که روزهنمیگرفت، آنقدر در حالت فعالیت و تلاش بود که یادش میرفت ناهار بخوردو اغلب ما به او یادآوری میکردیم.
یک روز، در منطقه حاج عمران در غرب کشور، در قرارگاهی بودیم، ناهارآن روز مرغ بود. آقا مهدی، ظهر با قیافهای خسته و خاک آلود ـ که حاکی ازگرسنگی و تشنگی شدید او بود ـ وارد شد، ناهار جلوی ما گذاشتند و هنوزشروع به خوردن نکرده بودیم. یکی از برادران به آقا مهدی گفت:
ـ بخور... گرسنهای... صبحانه هم نخوردی.
آقا مهدی گفت:
ـ آیا بسیجیها هم الان مرغ میخورند؟
و وقتی با سکوت ما مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به دو سه قاشق برنجخالی اکتفا کرد.
برادر «کاملی» از دوستان شهید باکری