معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 273916
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

عملکرد جبهه آزادیبخش ملی ایران :

پس از پراکندگی مؤتلفه ، افرادی مثل من که جوان ، پر انرژِی و با روحیه ای پرخاشگر بودند همچنان به دنبال کارهای پرشور و حرارت افتادند و وارد مبارزات مسلحانه شدند و به زندگی مخفی روی آوردند .

پس از آن که آقای خمینی به ترکیه و بعد به نجف تبعید شدند ، ما اعلامیه ها ، نوارها ، جزوات و رساله حضرت امام را تهیه و تکثیر و در میان مردم توزیع می کردیم ، ما حدود ده نفر بودیم و به نام های مختلف روحانیون مترقی ، دانشجویان مسلمان جبهه آزادیبخش ملی ایران ، مسلمانان آگاه و ... فعالیت می کردیم و اعلامیه ها و اطلاعیه می دادیم .

اعلامیه ها بیشتر جنبه نظامی داشت و بدین وسیله مردم را دعوت به کارهای انقلابی و مسلحانه می کردیم ، ما با این کار می خواستیم وانمود کنیم که گروه های بسیاری هستند که علیه حکومت فعالیت می کنند و به عبارتی بیشتر جنبه های روانی کار را مد نظر داشتیم .

در جلسات ما روحانیان حضور نداشتند ، خود بچه ها کتاب می خواندند و خلاصه اش را در جلسه طرح می کردند تا از این راه هم از محتوای کتاب و هم از فکر و برداشت دیگران اطلاع یابند ، برنامه کوهنوردی از جمله کارهای مداوم ما بود ، هر جمعه به کوه می رفتیم ، یا در تهران و یا در شهرستان .

در طول هفته هم با دو سه نفر متفرقه به کوه می رفتیم ، کوهنوردی علاوه بر سازندگی جسمی و تقویت ذهن و روان ما ، خود فرصتی بود تا در کوه افراد متمایل به کارهای سیاسی و علاقمند به مبارزه را شناسایی و جذب کنیم .

همچنین جلساتی را ترتیب می دادیم و افرادی را از جاهای مختلف به صورت های گوناگون به نام هیئت به این جلسات فرا می خواندیم و از بین ایشان افرادی را که مناسب کارهای سیاسی بودند دستچین می کردیم .

البته پس از مدتی دریافتیم که این روش نتیجه بخش نیست ، آن را رها کردیم ، اما افرادی را که از این طریق یافته بودیم از دست ندادیم و از آنها در مراحل و مواقع خاصی استفاده کرده کمک می گرفتیم که یکی از این موارد اقامت شبانه در خانه برخی از ایشان در دوره اختفا یا آوارگی بود.

گروه ما در عین حال که اسم خاصی نداشت ، ولی با نام جبهه آزادیبخش ملی ایران بیانیه می داد و در سال های 47 _ 48 تعداد اعضای آن به سی نفر می رسید ، این تعداد از طبقات و قشرهای مختلفی تشکیل می شد : دبیرستانی ، دانشگاهی و شاگرد بازاری . ما تا حدودی تحت تأثیر انقلاب الجزایر بودیم .

در هنگامه جشن تاجگذاری (1)بیشتر خیابان های اصلی و چهارراه ها را آذین بندی کرده و طاق نصرت زده بودند ، ما سه تا از این طاق نصرت ها را آتش زدیم ، برای این منظور تعدادی کوکتل مولوتف به صورت نیمه اتوماتیک (نیمه خودکار) درست کردیم ، که بعدها هم نمونه اش را کسی یا گروهی نساخت و آنچه که وجود داشت فقط از نوع پرتابی بود .

در آن زمان به افراد سپاه دانش کیف های آبی رنگی می دادند که ته و بدنه آن سفت بود ، ما با تهیه ساک هایی مثل این کیف ها که ته آن به صورت تخته ناودانی بود دو عدد میخ به طرفین آن می زدیم و بین شان را با کش لاستیکی محکمی می بستیم و میخ سر کجی را هم به کش بند می کردیم ، بدنه یک نخ سیگار را به اندازه یک سانت چاک داده و کش نگهدار را از درون آن رد می کردیم ، ته ساک هم مقداری کلرات می ریختیم و یک بانکه (2)هم اسید و بنزین در آن می گذاشتیم . این نوع طراحی به خاطر عملیات ایستگاهی بود و ما نمی توانستیم پرتابی عمل کنیم ، چرا که احتمال خطر آن بود ، ولی در این طرح حساب شده عمل می کردیم .

عصر هنگام که مردم برای تماشای طاق نصرت ها می آمدند ، ما ابتدا در کوچه و خیابانی خلوت سیگار درون ساک را روشن می کردیم و بعد در شلوغی جمعیت آن را کنار یکی از این طاق نصرت ها می گذاشتیم و از آنجا فاصله می گرفتیم .

برای این که سیگار خفه نشود چند سوراخ در بالای ساک ایجاد کرده بودیم تا هوا در آن جریان داشته باشد ، سیگار که سر پایینی بود می سوخت تا به کش می رسید ، آنگاه کش بریده و میخ سر کج با شتاب رها می شد و به بانکه می خورد و آن را می شکست ، محلول اسید و بنزین با کلرات قاطی و به آتش کشیده می شد .

طاق نصرت ها آن زمان با پارچه ، تخته چوب ، کائوچو و یا تخته سه لایی درست می شد ، مردمی که برای دیدن طاق نصرت ها آمده بودند شاهد شعله های آتشی بودند که بر طاق نصرت زبانه می کشید .

به این ترتیب ما در چند جا از جمله میدان توپخانه (امام خمینی) ،میدان تجریش ، چهارراه فردوسی و یکی هم اطراف فروشگاه فردوسی طاق نصرت ها را خاکستر کردیم ، برای سرعت دادن به آتش سوزی قبل از جاسازی ساک یک نفر از تیم عملیات با استفاده از آب پاش های سلمانی خیلی ماهرانه و دور از چشم مأمورین و مردم به قسمت های قابل دسترسی طاق نصرت بنزین می پاشید ، بعد نوبت به نفر بعدی می رسید که باید ساک را می آورد .

به یاد دارم یک بار ساکی حاوی مواد آتش زا را کنار طاق نصرتی گذاشتیم که یک نفر رسید و آن را برداشت و با خود برد ، ما که با فاصله شاهد این حرکت بودیم نسبت به جان او بیمناک شدیم ، در پی اش رفتیم تا به یک کوچه خلوت رسید ، او را با مشت زدیم و انداختیم و مانند سارقین از آن کوچه گریختیم و من آن را دوباره در پای طاق نصرت گذاشتیم که دیگر آتش سیگار به کش رسیده بود ، بلافاصله عمل کرد و آتش به هوا برخاست .

یک بار هم وقتی طاق نصرتی آتش گرفت ما که خود با فاصله در آنجا ایستاده و تماشاگر لهیب آتش بودیم ، دیدیم که پلیس بلافاصله سر رسید و کفاشی را که در کنار خیابان بود دستگیر و سؤال و جواب کردند که تو در کنار خیابان نشسته بودی ، حتماً دیده ای که چه کس یا کسانی این کار را کرده اند ؟!!

ما از این که به رژیم و دستگاه پلیس آن می توانستیم ضربه بزنیم خشنود بودیم . در محکومیت جشن تاجگذاری هم اعلامیه ای تهیه ، تنظیم و در میان مردم توزیع کردیم ، در همین اعلامیه از مردم خواستیم که اسلحه تهیه کنند و در مبارزات مسلحانه شرکت جویند .

در آن زمان من دو اتاق در بازار کوچه نوروزخان اجاره کرده بودم ، صاحب خانه و خانواده اش آدم های مطمئنی بودند ، با پسر آنها هم خیلی رفیق شده بودم و او را به بعضی از هیئت های مذهبی هم می بردم .

در یکی از اتاق ها یک دستگاه استنسیل زیر میز گذاشته بودیم ، اعلامیه ها را گاهی خودم دست نویس و گاهی تایپ می کردم و شب ها که به خانه بر می گشتم بر روی میزی که زیرش دستگاه استنسیل بود لحاف می کشیدم و زیر آن لامپی روشن می کردم تا همسایه ها متوجه روشن بودن اتاق نشوند .

از آنجا که من در محیط کار با ماشین برش و کاغذ سر و کار داشتم برش اطلاعیه ها نیز دست من بود تا به صورت تراکت در آورم شان . متن اعلامیه ها را هم به اتفاق دوستان دیگر می نوشتیم و گاهی هم من با توافق آنها می نوشتم ولی چاپش را فقط خودم انجام می دادم .

بعد اعلامیه های چاپ شده را به یکی دو نفر از جمله آقای امیر لشکری می دادم و سهمیه شان را می گرفتند و توزیع می کردند ، من هم با وجود این که خود منبع بودم برای احتیاط بیشتر خود می رفتم و از لشکری سهمیه می گرفتم ، گاهی هم سهمیه گرفته شده را دوباره نزد لشکری می گذاشتم و توزیع نمی کردم تا نقش خود را در این کار بیشتر محو کنم .

در این چرخه ، من به دو سه نفر بیشتر اطمینان نداشتم از جمله آنها آقای لشکری و میر هاشمی بود ، البته این اعتماد جنبه ذهنی داشت نه عینی ، نمی دانستم که واقعاً اینها اگر دستگیر شوند چقدر مقاومت خواهند کرد .

از آنجا که من خود منبع بودم و همه کارها را به عهده داشتم ، در کار توزیع اعلامیه حرفه ای عمل می کردیم تا گیر نیفتیم ، مثلاً هفت هشت نفری می رفتیم به سینما و در بالکن یا طبقه فوقانی می نشستیم ، وقتی فیلم تمام می شد قبل از این که چراغ ها را روشن کنند و مردم از تاریکی خارج شوند ، از آن بالا اعلامیه ها را بر سر جمعیت می ریختیم ، چون تعدادمان زیاد بود کسی نمی توانست بفهمد که چه کسی از میان ما اعلامیه ها را فرو ریخته است .

در حسینیه ارشاد و در مساجد نیز اعلامیه پخش می کردیم ، در مسجد بازار وقتی مردم در حال رکوع یا سجود بودند اعلامیه ها را می ریختیم و فرار می کردیم ، هنگامی که آیت الله خوانساری به طرف منزلش می رفت و جمعیت دنبالش بود ما در میان مردم اعلامیه را روی سرشان می ریختیم و می گریختیم ، مردم این جمع هم غالباً این اعلامیه ها را برداشته می خواندند.

بیشتر اعلامیه ها حاوی مطالبی در مخالفت با حاکمیت نظام شاهنشاهی و علیه کودتای آمریکایی 28 مرداد بود و در آن به وابستگی رژیم به آمریکا اشاره می شد . ما در توزیع اعلامیه ها تاکتیکی داشتیم که می شود گفت گروه های قبل از ما و شاید بعد از ما از آن پیروی نمی کردند.

ما اعلامیه ها را مستقیم به دست کسی نمی دادیم و از کسی هم چیزی نمی گرفتیم تا لو نرویم ، برای پخش اعلامیه با تقسیم بندی تهران به چهار پنج گروه ، چهار نفره در ساعتی مشخص وارد عمل می شدیم .

هر کس با هر چه داشت : پنجه بوکس ، چاقوی ضامن دار ، زنجیر و ... می آمد ، چهار نفر در کنار خیابان حرکت می کردند ، فردی در جلو و فردی در عقب هم نقش محافظ را داشتند ، هم نقش انبار را . دو نفر وسط اعلامیه را پخش می کردند .

هر جا که خلوت بود اعلامیه ها را به در و دیوارها می چسباندند و در کوچه ها به داخل حیاط خانه ها می ریختند ، اگر اعلامیه ها تمام می شد ، موزعین به انبار یا محافظین مراجعه می کردند و دوباره تأمین می شدند .

گاهی هم اعلامیه ها را پست می کردیم ، پیش بینی کرده بودیم که اگر پاسبانی به ما حمله ور شد چنان او را بزنیم که نمیرد و فقط گیج شود و اسلحه اش را هم برداریم و برویم . وزنه هایی درست کرده بودیم که به صورت فنری بود و سر آن سربی بود ، دسته آن هم از سیم بکسل کلفت درست شده بود و حالت گوشت کوب داشت ، این وسیله را همراه خود می بردیم ، دسته آن در آستین مان و سر آن در دست مان بود ، اگر پاسبانی حمله می کرد آن را بیرون کشیده به ستون فقراتش می زدیم و او در جا بی هوش می شد .

شبی من با کیفی در دست در اطراف کوچه نوروزخان بودم ، در آن زمان بچه های حزب ملل اسلامی را گرفته بودند و مأمورین به کیف خیلی حساس شده بودند ، هر کس کیف در دستش بود با وسواس کیفش را بازرسی می کردند .

پاسبانی به من مشکوک شد ، جلو آمد و پرسید که در کیف چه دارم ؟ گفتم : اینجا تاریک است و تو نمی توانی داخلش را ببینی ، بیا به آن طرف که لامپ دارد و روشن تر است و ببین که چه دارم!

او را به قسمتی بردم که چهار پله به سمت پایین می خورد و به کوچه دیگری منتهی می شد ، کیف را زیر نور لامپ باز کردم ، او همان طور که مشغول وارسی کیف بود با ضربه فنری محکم به سینه اش زدم و او از پله ها پایین افتاد و بی حال شد ، بعد اسلحه اش را برداشتم و از آن محل گریختم .

ما تا سال 49 توانستیم چند قبضه کلت کمری به دست آوریم ، البته هدف ما خلع سلاح نبود ، اگر می خواستیم خیلی بیش از اینها موفق بودیم ، تنها پاسبان هایی هدف ما بودند که به ما ظنین شده بوده و حمله می کردند .

از سال 48 _ 47 مقابله با پاسبان ها سخت تر شد ، آنها دو نفری به گشت زنی می پرداختند و هر دو مسلح به کلت رولور با شش فشنگ اضافی بودند ، در این سال ها به خاطر گسترش فعالیت ما ، تعداد اعضای مان نیز افزایش یافته به حدود پنجاه نفر رسیده بود .

کنترل این پنجاه نفر برای ما مشکل بود ، در این زمان دیگر من در رأس تشکیلات و گروه قرار داشتم و چون در محیط بازار و در بین مردم بودم و در چندین سال مبارزه و تعقیب و گریز تجربه فراوانی اندوخته بودم ، می توانستم افراد را به خوبی بشناسم و پی به ماهیت درونی ، فکری و اعتقادی آنها ببرم .

حتی دانشجویان در مسائل مربوط به مبارزه (مثلاً هنگامی که درصدد راه اندازی تظاهرات دانشجویی بودند) از من مشورت می گرفتند ، همه این ظرایف موجب شد که خود به خود در حلقه اصلی گروه قرار بگیرم .

اما این بدان معنا نبود که نقش واقعی خود را ایفا کنم ، در تلاش بودم که همچنان به چشم نیایم و در حاشیه باشم ، در حاشیه بودن و نپرداختن به برخی فعالیت های علنی موجب می شد تا من بهتر به کار برنامه ریزی و سازماندهی و حتی پشتیبانی گروه بپردازم .

در این سال ها کارها و مشغله ها و دغدغه های زیادی داشتم ، تقریباً هر کاری که می توانستم می کردم ، مدتی آب حوض می کشیدم تا از این طریق دریابم که در خانه های مردم چه خبر است ، پیت حلبی به دست می گرفتم و به خانه ها می رفتم .

مدتی هم کت و شلوار می فروختم و هم لباس مندرس و کهنه می خریدم و در بازار سید اسماعیل می فروختم ، چون وارد نبودم گاهی اوقات کلاه سرم می رفت و ضرر می کردم ، مثلاً یک بار انگشتری به قیمت چهل تومان خریدم که فکر کردم طلاست اما بعد فهمیدم که بدل است و دو تومان هم آن را نمی خریدند .

با این وصف به این کارها ادامه می دادم ، خیلی از شب ها در خیابان ها و پارک ها می خوابیدم ، در میدان شوش و سید اسماعیل با هروئینی ها و معتادها کارتن خواب بودم تا ببینم برخورد پاسبان ها با این افراد چگونه است ، یک دفعه هم اطراف میدان اعدام گیر افتادم .

مأمورین ابتدا می خواستند مرا به اردوگاه اجباری بفرستند ، البته خودم بدم نمی آمد تا اطلاعی هم از این اردوگاه پیدا کنم ، اما وقتی دیدند معتاد نیستم از من توضیح خواستند ، به آنها گفتم که دیر وقت از شهرستان به تهران رسیدم و چون گمان کردم که شاید در خانه را کسی به رویم باز نمی کند برای رفع خستگی اینجا افتادم ، آنها هم مرا رها کردند .

هنگام درو محصول گندم و خرمن کوبی نیز به روستاهایی مثل فریدن ، پرسش ، قربلطاق ، حسین آباد و ... می رفتم و ضمن کمک به رعایا از نظر آنها درباره انقلاب سفید و اصلاحات ارضی جویا می شدم ، آنها در برخوردهای ابتدایی چیزی نمی گفتند ، می ترسیدند که من ساواکی باشم ، لذا همیشه انقلاب سفید (3) را ستایش می کردند .

ولی وقتی فهمیدند که من از خودشان هستم و با آنها سر یک سفره می نشینم و مجانی برایشان خرمن می کوبم ، اعتمادشان جلب می شد و نظر واقعی خود را ابزار می کردند و آسیب ها و صدماتی را که بر اثر اصلاحات ارضی متحمل شده بودند می شمردند .

و می گفتند : " وضع ما از قبل خیلی بدتر شده است ، قبلاً اربابی بود ، مالکی بود ، بذر و کود به ما می داد و کمک هایی به ما می کرد ، اگر وامی می خواستیم به ما می داد و نزول از ما نمی گرفت ، اما الان هیچ چیز نداریم ، تفنگ داریم ، ولی گلوله نداریم ، زمینی که به ما داده اند نه کود دارد نه آب . هر چه که خود داشته ایم بر سر آن گذاشته ایم ، هر چه که در می آوریم باید سر سال به شرکت تعاونی بدهیم ، چیزی برای خودمان نمی ماند . "

روستاییان به لحاظ مسائل بهداشتی و درمانی در رنج و عذاب بودند ، من هر از گاهی برای آنها مقداری دارو از قبیل قرص آسپرین و نوژالین (آرامبخش و مسکن) می بردم ، گاهی در اعلامیه هایمان به وضعیت اسفبار بهداشتی و فقر شدید روستاییان نیز اشاره می کردیم .

پس از منظم شدن تشکیلات ، ارتباط مان مقداری فشرده تر شد ، تماس های متفرقه کمتر شد ، برای گسترش حوزه های نفوذ سفر به شهرستان ها افزایش یافت ، من به شهرهای مختلف از جمله الیگودرز ، اصفهان ، دماوند و قم می رفتم .

در الیگودرز به منزل آقای مهدی کروبی می رفتیم و اعلامیه هایی را تحویلش می دادیم ، او را آدم پاک و ساده ای یافتم که چندان سیاستمدار به نظر نمی آمد ، اما از آنجا که از یاران و علاقمندان آقای خمینی بود و مرا به دنباله روی ایشان می دید کمکم می کرد و می گفت : اگر هر وقت جا نداشتید به منزل ما بیایید .

پدر وی شیخ احمد در الیگودرز امام جماعت بود ، خیلی تند ، رک ، صریح و با شجاعت برخورد و صحبت می کرد ، در سخنرانی هایش یک سره به شاه ، فرح ، ولیعهد ، دربار و دستگاه حاکم بد و بیراه می گفت .

از آنجا که ساواک حریفش نبود او را مانند شیخ غلام حسین جعفری " شیخ دیوانه " و " آخوند دیوانه " خطاب می کرد و چون نمی توانست ساکتش کند اطرافیانش را پراکنده بود ، از این رو در مسجد وقتی او به منبر می رفت فقط چند ساواکی به پاس صحبت هایش می نشستند و فحش های او را به شاه و سران رژیم تحمل می کردند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .

جالب این که وقتی به او اعلامیه می دادم ، می گفت : این کارها چیه ؟ بروید مبارزه مسلحانه کنید ! و خودش اعلامیه ها را به مسجد می برد و در بین فرستادگان ساواک توزیع می کرد .

حتی برخی اعلامیه ها را به رئیس شهربانی هم می داد و می گفت : بخوان ! بعد به دلیل این که کاغذ اسراف نشود آن را می گرفت و به دیگران می داد ، در شهرهای دیگر نیز افرادی را یافته بودیم که از آنها نیز در یک سری کارها مثل اسکان ، اختفای مبارزین و تأمین سلاح کمک می گرفتیم .

______________________

1- در دوران نخست وزیری امیر عباس هویدا چندین جشن پر هزینه و پر سر و صدا از جمله جشن هنر شیراز ، جشن تاجگذاری و جشن های 2500 ساله شاهنشاهی برگزار شد . محمد رضا پهلوی در تقلید از پادشاهان عصرهای گذشته ایران ، با ایجاد هزینه های سنگین و سرسام آور به دوش ملت مراسم تاجگذاری خود و فرح را در آبان 1346 برگزار کرد .

2- بانکه (مأخوذ از روسی) ظرف شیشه ای دهان گشاد که برای شیرینی و آجیل یا چیز دیگر استفاده می شود ( فرهنگ عمید)

3- شاه که از دولت علی امینی به خاطر نزدیکی بی واسطه اش به آمریکا بیمناک بود ، در فروردین 1341 به آمریکا رفت و در آنجا به جان اف کندی رئیس جمهور وقت ایالات متحده قول داد در صورت رضایت به برکناری دولت امینی ، خود اصلاحات مد نظر آمریکا را به اجرا بگذارد . پس از برکناری امینی در تیرماه 1341 شاه اصول ششگانه موسوم به اصول انقلاب سفید را در 6 بهمن 1341 به رفراندوم گذاشت و به ظاهر آن را به تصویب ملت رساند .

مفاد آن عبارت بود از : 1 . الغای رژیم ارباب رعیتی یا تصویب اصلاحات ارضی ایران ، 2 . ملی کردن جنگل ها ، 3 . فروش سهام کارخانجات دولتی ، 4 . سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها ، 5 . اصلاح قانون انتخابات ، 6 . ایجاد سپاه دانش . در سال های بعد به تعداد این اصول افزوده شد و تا سال 1357 به 19 اصل رسید .


دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:16
X