معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 275107
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

نقش بی‌بدیل ارتش جمهوری اسلامی ایران در 8 سال دفاع مقدس و تأثیرگذاری سرنوشت‌ساز آن بویژه در مراحل ابتدایی جنگ تحمیلی مقوله‌ای است که همواره موجب افتخار و امیدواری نیروهای مسلح ایران است.

    * به عنوان نخستین سؤال بفرمایید که از منظر فرماندهان ارتش، دفاع مقدس از چند مرحله نظامی تشکیل می‌شد؟

اگر بخواهیم مراحلی را برای دفاع مقدس تعریف و تعیین کنیم، این نبایستی به معنای تغییر در اهداف باشد زیرا کل تلاش‌هایی که مجموعه نهادهای کشور و در رأس آنها نیروهای مسلح در طول 8 سال دفاع مقدس هدایت و اجرا کردند، یک هدف واحد و مشخص را دنبال می‌کرد و آن هم دفاع از استقلال، تمامیت ارضی و کیان و نظام نوپای اسلامی بود که با تهاجم همه جانبه دشمن به مرزهای میهن اسلامی به خطر افتاده بود.

با این حال و با در نظر گرفتن این مهم که هیچ‌گاه هدف کلی ما در طول جنگ - چه زمانی که دشمن بخش‌های زیادی ازخاک میهن اسلامی را در اشغال خود داشت و چه در اوج برتری رزمندگان اسلام و ورود به خاک عراق-  دچار تغییر و تزلزل نشد، بالطبع ما دفاع مقدس را به چند مرحله نظامی و از جنبه‌های تاکتیکی و راهبردی می‌توانیم تقسیم کنیم.

از جنبه تاکتیکی مرحله متوقف کردن و تثبیت دشمن که هر2 در قالب تاکتیک‌های پدافندی قرار می‌گیرند و مرحله هجوم به دشمن و بیرون راندن او از خاک میهن اسلامی که اوج اقتدار رزمندگان اسلام بود و درواقع مرحله آفندی محسوب می‌شد.

البته همزمان با پذیرش قطعنامه  598 از سوی جمهوری اسلامی ایران دشمن دست به تحریکات جدید آفندی زد که در آن مرحله نیز برای مقطع کوتاهی رزمندگان اسلام از تاکتیک‌های پدافندی برای متوقف کردن دشمن و سپس آفند برای بیرون راندن او از خاک میهن اسلامی بهره‌ بردند.

از جنبه راهبردی مراحل دیگری را می‌توان برشمرد: مرحله اول مرحله برتری دشمن بود که با صدور قطعنامه‌های پی در پی در دشواری امنیت به نفع متجاوز همراه شده بود.

مرحله دوم که براساس تحولات صحنه جنگ رقم می‌خورد، مرحله موازنه قوای2 طرف بود و مرحله بعدی که با اخراج قوای دشمن از خاک میهن اسلامی و حتی ورود به خاک عراق در تعقیب متجاوز اتفاق افتاد و نقطه عطف آن نیز ورود نیروهای اسلام به شبه جزیره فاو بود، با برتری مطلق قوای اسلام پیش آمد که به معنای تغییر موازنه به نفع ایران بود و در چنین شرایطی بود که علاوه بر تصویب قطعنامه  598 شورای امنیت که منصفانه‌تر از قطعنامه‌های قبلی بود، بسیج غرب و شرق و حامیان منطقه‌ای رژیم بعث برای نجات وی نیز پیش آمد که با حمایت‌های مستقیم و غیرمستقیم از آن رژیم همراه شده و مسئولین نظام با درک این شرایط، پذیرش قطعنامه  598 را مورد توجه قرار دادند.

    *  تأثیرات و تبعات تحولات سیاسی این 8 سال بر عملکرد ارتش چگونه بود؟

توجه قوای ارتش طی 8 سال دفاع مقدس کاملاً بر دفاع و کارویژه خاص خود یعنی تقویت و حضور حداکثری ممکن در جبهه‌های جنگ و پیشبرد اهداف مورد نظر نظامی معطوف بود، در حالی‌که از تحولات سیاسی غافل نبودند ولی درگیری و مشکلات جنگ به‌ویژه در ماه‌های اولیه که اتفاقاً با اوج تحولات و تنش‌های سیاسی در کشور همراه بود، به قدری زیاد و شدید بود، که اولویت را به دفع آنها می‌دادند هر چند نمی‌توان در هیچ مقطعی منکر تأثیر شگرف تحولات سیاسی در جبهه‌های جنگ بود، اما فرماندهان ارتش با اعتقاد راسخ به تدبیر و رهبری حضرت امام‌خمینی(ره) و پشت گرمی به چنین فرمانده عظیم‌الشأنی و همچنین با علم بر پشتوانه قومی مردمی  از نیروهای رزمنده، لحظه‌ای در ادامه مسیر خود تردید نکرده و درواقع تأثیر این تحولات در جبهه‌ها را به حداقل رساندند و این در تبعیت از فرمایش مولا و مقتدایشان بود که همواره تأکید بر اولویت جبهه‌های جنگ بر همه امور می‌کردند.

همانطور که می‌دانید در نگاه به مسائل جنگ تحمیلی از 2 رویکرد واقع‌گرا و آرمان‌گرا سخن به می‌آید.

    * نظر شما درباره دیدگاه‌های ناظر بر جنگ چیست؟

واقع‌گرایی و آرمان‌گرایی با وجودی که 2 دیدگاه متفاوت به موضوعات هستند و چه بسا در بسیاری از شرایط نتوان آنها را جمع بست اما در شرایط جنگی باید گفت که هر2 دیدگاه را بایستی به جای خود پذیرفت بدین معنی که وقتی یک فرمانده و حتی عنصر رزمنده، افق‌ها و چشم‌اندازی را برای جنگ و آینده در نظر می‌گیرد، باید به اهداف و چشم‌انداز آرمانی توجه بکند تا موانع موجود مانع از جسارت و شهامت وی در تصمیم‌گیری و جنگیدن نشود و در واقع از روحیه جنگی به نحو مطلوبی بهره ببرد.

از طرف دیگر، جنگ امری است که در عالم واقع اتفاق می‌افتد و علاوه بر روحیه جنگیدن، نیازمند ابزارهایی است که بایستی متناسب با توانمندی‌ها وقابلیت‌های دشمن برای غلبه بر او باشد و چنانچه در طرح‌ریزی‌ها، این واقعیات در نظر گرفته نشوند و آرمان‌گرایانه طرح‌ها تهیه  شوند، دستیابی به پیروزی در نبرد بسیار مشکل خواهد بود.

بنابراین هر 2 دیدگاه منتها با رعایت میانه‌روی در هر یک ضرورت دارد؛ همان طوری که در طول 8 سال دفاع مقدس می‌توان آثار و قرائنی از چنین دیدگاهی را ملاحظه کرد.

    * در شرایط کنونی از تجربیات 8 سال دفاع  مقدس تا چه اندازه برای سازماندهی رزم مسلحانه نوین با هدف دفاع از کشور بهره‌برداری شده است؟

تصمیم‌گیران و سیاستگذاران بخش دفاعی و نظامی در هر کشوری یکی از مؤلفه‌های اصلی تاثیرگذار در سازماندهی نیروهای مسلح را تهدیدات بالفعل و بالقوه نظامی آن کشور منظور می‌کنند. از طرف دیگر برگزاری رزمایش‌ها و تمرین‌های مختلف نظامی از ضروریات آمادگی نیروهای مسلح است.

برای بیان اهمیت تجربیات 8 سال دفاع مقدس لازم می‌دانم اندکی در این رابطه توضیح دهم؛ این رزمایش‌ها براساس سناریوهایی اجرا می‌شوند که در آن دشمن فرضی و شرایط خودی توصیف شده تا بلکه بتوانند تا حد ممکن شرایط تمرینی و فرضی را به شرایط واقعی نزدیک کنند اما در این شرایط، نه می‌توان دشمن را آن طوری که واقعا هست، توصیف کرد و نه می‌توان نیروهای خودی را وادار کرد به این که شرایط را واقعی فرض کنند با این حال، برگزاری چنین رزمایش‌ها و تمرین‌هایی برای نیروهای مسلح اجتناب‌ناپذیر است.

حال زمانی که این نیرو در یک نبرد واقعی درگیر می‌شود، تجربیاتی را کسب می‌کند که در هیچ میدان تمرینی به دست نمی‌آید و ما نظامیان کاملا به این امر واقف هستیم و در حالی که همچنان مورد تهدید دشمن از نوع دیگری قرار داریم، نمی‌توانیم این تجربیات را نادیده بگیریم.

بهره‌گیری از تجربیات جنگ به پایان سال های دفاع مقدس نیز موکول نشد و از اوایل جنگ ترتیبی داده شد علاوه بر اینکه از تجربیات هر عملیاتی برای طرح‌ریزی عملیات بعدی استفاده شود، این تجربیات به مراکز آموزشی نیز منتقل شد تا در مدارک  آموزش و در کلاس‌های درس اعمال و تغییرات لازم در مدارک قبلی داده شود.

این تجربیات به قدری گسترده و زیاد بود که هنوز کار جمع‌آوری و استفاده از آنها ادامه دارد به طوری که سامانه آموزش نیروهای ارتش در سطوح مختلف حالت پویایی به خود گرفته است،  البته این پویایی صرفا به واسطه اعمال تجربیات حاصله از 8 سال دفاع مقدس نبوده بلکه تیم‌های کارشناسی ارتش به صورت مستمر چگونگی جنگ‌ها و نبردهای جاری از جمله جنگ عراق و افغانستان را به دقت پیگیری و از آموخته‌های طرف‌های مختلف بهره‌برداری می‌کنند.

تجربیات دفاع مقدس و سایر مطالعات صورت گرفته در مورد جنگ‌های جاری نه تنها در جزوات و مدارک آموزشی بلکه در آیین‌نامه‌ها نیز اعمال شده و این آیین‌نامه‌ها به روز شده‌اند.

کمی هم به موضوع شرایط کنونی نظام بین‌الملل در رابطه با ایران بپردازیم.

    * نظر شما درباره چرایی تهدیدهای بیگانگان و میزان جدی بودن یا عملی بودن این تهدیدات چیست؟

به دلیل اینکه حاکمان کاخ سفید به عنوان مظهر دنیای استکباری سیلی محکمی از انقلاب اسلامی دریافت کرده و منافع خود را نه تنها در ایران از دست دادند بلکه این منافع نامشروع آنها در سطح منطقه نیز به خطر افتاد، طبیعی بود که برای بازیابی آنها و انتقام جمهوری اسلامی ایران از هیچ تلاش و ترفندی فروگذار نکنند.

بنابراین از بدو پیروزی انقلاب اسلامی تاکنون با ترفندهای مختلف سعی در آسیب رساندن به نظام داشتند و ابزار نظامی نیز چیزی نبود که بهره‌گیری از آن علیه جمهوری اسلامی ایران مورد غفلت قرار گیرد اما هر کسی که با اصول جنگ، تاکتیک و راهبرد آشنایی داشته باشد، می‌داند که استفاده از این ابزار،  شرایط خاص خود را لازم دارد و چنانچه آمریکا تاکنون این تهدید را که مرتبا تکرار ولی از عملی کردن آن اجتناب کرده، نسبت به اخذ نتیجه مورد نظر خود از چنین عملی اطمینان نداشته و در واقع شرایط مذکور فراهم نبوده است که البته در بررسی این شرایط، مهمترین مولفه، آمادگی طرف مقابل است که ملت و نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران همین طرف را تشکیل می‌دهند و خلاصه بایستی گفت آمریکا تاکنون جرأت این را نداشته که تهدیدات خود علیه جمهوری اسلامی ایران را عملی کند.

برآورد ما این است که در شرایط کنونی نیز آنها چنین جرأتی را ندارد و هر چند قبل از حمله به عراق و افغانستان نیز خود را در شرایط رویارویی نظامی با جمهوری اسلامی ایران نمی‌دیدند، اما با ناکامی‌هایی که در این 2 جنگ با آنها مواجه شدند، بیش از پیش بایستی پی به این واقعیت برده باشند که با اتکای به تجهیزات و فناوری پیشرفته نظامی و ارتش تا بن دندان مسلح نمی‌توانند یک ملت را از پای درآورند و علاوه بر این دنیا اذعان دارد با کارنامه موفق ملت ایران در طول 8 سال دفاع مقدس و سایر مولفه‌ها، تفاوت اساسی بین ایران با شرایط عراق و افغانستان وجود دارد.


منبع:همشهری آنلاین

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:47

اشاره :

سردار حاج احمد کاظمی می گفت : سرباز و یا یک پاسدار جدید وقتی که می خواهد برود پیش فرمانده لشکر ما فرمانده تیپ ما ما قدم هایی که برمی دارد باید احساس کند که دارد می رود پیش شهید همه ما باید شهید می شدیم ...
ما نیز قدم هایی را که به سمت دفتر حاج قاسم برمی داشتیم این احساس را می کردیم که می رویم نزدیک شهید شهید زنده ; هم اویی که یادگار مردان مردی چون حاج احمد کاظمی حاج قاسم میرحسینی حاج یونس زنگی آباد حاج علی محمدی پور و... است .

مدت های زیادی بود که قصد داشتیم با سردار حاج قاسم سلیمانی گفت وگو و مصاحبه ای داشته باشیم که به حمدلله این آرزو به سرانجام رسید. ساده و بی آلایش ما را پذیرفت گویا هنوز در پشت خاکریز نشسته است خواستیم سئوالات زیادی از او بپرسیم اما وقتی نام حاج علی محمدی پور فرزند گمنام دقوق آباد و آن گل روئیده در کویر به میان آمد حاج قاسم ما را همسفر کرد تا جایی که شاید فکرش را هم نمی کردیم .
حاج قاسم علی رغم مشغله زیاد 45 دقیقه از وقتش را به این موضوع اختصاص داد و پذیرفت که وقتی دیگر را نیز درنظر بگیرد تا پرسش های دیگر ما را نیز پاسخ گوید.
مخلص کلام اینکه ما لبخندهای حاج علی را در موج نگاه های حاج قاسم به نظاره نشستیم . خداوند او را محفوظ دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم . ما از دو مبحث صحبت می کنیم . یکی در مورد شخص حاج علی محمدی است یکی هم اینکه چه شد بچه های رزمنده علی رغم اینکه سن شان از فرمانده گردانهابیشتر بود و هم سوادشان بالاتر ولی فرماندهانشان مورد احترام و تقدسشان قرار می گرفتند.
اول به دو موضوع مبنایی اشاره کنم . اساسا غیر از حاج علی محمدی شما هر فرمانده گردان را مورد بررسی قرار دهید مثل حاج علی محمدی از داخلش در می آید. برای من حاج علی محمدی همان قدر عزیز است که تاجیک عزیز بود بینا عزیز بود طیاری عزیز بود. لشکر مانند باغ پرگلی بود که یکی رنگش زرد یکی قرمز یکی بنفش و یکی آبی بود و یکی رنگ دیگری داشت .
ممکن است یکی از رنگ قرمز خوشش بیاید ولی همه اش گل است . همینطور یکی عطر یاس داردو یکی عطر مریم اساسا فرمانده گردانهادر جنگ یا اصولا مدیریت در جنگ اینطوری بود. یعنی در نزد بچه ها یک تقدس بالاتر از مرجعیت ایجاد شده بود; مانند مرجعیت رفتاری . یعنی بچه ها در ابعاد رفتاری به آنها (فرمانده گردانها) مراجعه می کردند. مثل حضرت امام که در سلوک و رفتار به ایشان مراجعه می کردند و می کنند.
دلیل اصلی این بود که در جنگ انتخابی که صورت می گرفت از داخل کوره آتش بود و خصلت کوره آتش این است که اگر آن دمایش دمای حقیقی و واقعی باشد که بتوان به آن کوره گفت آن چیزی که از آن بیرون می آید حقیقی است . یعنی ناخالصی ها از بین می رود و حقیقت نمایان می شود. چه مس باشد و چه طلا و یا هر چیز دیگر با عیار خاص خودش بیرون می آید. در واقع فرماندهی در جنگ در دانشکده ها شکل نگرفت و آموخته نشد. بلکه در میدان آموخته شد و اساسا در میدان انتخاب شد و فرماندهانش هم از داخل این کوره آتش انتخاب شدند. یعنی طرف بعنوان رزمنده وارد صحنه جنگ می شد و صحنه جنگ جایی نبود که کسی بتواند چیزی را مخفی کند. امکان نداشت اگر آدمی ترسو باشد بتواند خودش را شجاع جابزند. و اگر آدمی شجاع باشد شجاعتش را بروز ندهد. شاید کسی بتواند در یک فضایی مانند فضایی که الان من و شما نشسته ایم در معنویات در خدا و یا در حقیقت دیگری ریا کند اما در چنین صحنه هایی آدم درونش ناخودآگاه آشکار می شود و سریع خودش را بروز می دهد. لذا در این دو سه ویژگی یعنی یک : خود جنگ و فرصت هایی که برای انتخاب احسن به وجود می آورد این انتخاب انتخاب حقیقی بود.
دو : باز خود جنگ که درون ها را آشکار می کرد و چیزی مخفی نمی ماند و به انتخاب دقیق کمک می کرد. لذا شما نمی توانید فرمانده گردان نعوذبالله فاسد پیدا کنید . غیرشجاع و ترسو پیدا کنید . عموما در هر لشکری مراجعه کنید 90 درصد فرمانده گردانها همینگونه هستند دلیلش هم این نکاتی است که عرض کردیم البته جدای از جوهره خودشان است که آن جوهره این چیزها را بروز می داد که آن یک بحث دیگری است که طولانی می شود و نمی خواهیم وارد آن شویم .


خب حاج علی محمدی و فرمانده گردانهای دیگر ما اینگونه انتخاب می شدند و این انتخاب دقیق و درستی بود بر مبنای واقعیت .
اما حاج علی سه چهار تا خصیصه مهم داشت . یکی اینکه آدم با سابقه ای بود. او قبل از انقلاب مبارز بود و این سابقه قبل از انقلابش را هم تا وقتی که شهید شد کسی نمی دانست عموما اینگونه است که اگر کسی یک بار زندان شاه رفته باشد خیلی تبلیغ می کنند که آقا مبارز قبل از انقلاب است و غیرو ذالک . اما ایشان نه .
او یک مجاهد بود و مجاهدت ایشان از قبل از انقلاب استمرار داشت لذا در بخشی از اقدامات جهادی که در قبل از انقلاب صورت گرفت در حذف عناصر رژیم فاسد پهلوی او در سه چهار تا موضوعش نقش داشت حتی یکی از آنها مربوط به استان کرمان هم نبود بلکه مربوط به استان خوزستان بود که او مشارکت در عملیات داشت . و باآن سن کمش مشارکتش یک مشارکت فعال و مهم بود. ولی ایشان این ویژگی را پنهان می کرد. وارد جنگ هم که شد غیر از مسئله شجاعتش که بسیار شجاع بود تقریباگردان حاج علی محمدی در تمامی عملیات ها خط شکن بود یعنی هیچ وقت گردان دنبال رو نبود. البته دنبال رویی بد نبود. چون این ترتیب همیشه وجود داشت . اما او خود شکن بود و از فرمانده گردانهایی بود که اگر مثلا گردانش گردان دوم قرار می گرفت ناراحت می شد و برای همین ناراحتی آنقدر اصرار می کرد تا جایش حتما عوض شود. خب معلوم است گردانی که خط شکن است احتمال شهادت فرمانده خصوصا فرمانده گردان خط شکن با فرمانده گردان دوم نسبت 80 در صد به 50 در صد است یعنی آن 80 درصد احتمال دارد به شهادت برسد و این 50 درصد . با این وضعیت او اصرار می کرد که در جایگاه 80 درصدی قرار بگیرد .
در صحنه جهاد هم حقیقتا می جنگید و دفاع می کرد. و همیشه گردانش گردان موفق بود و از موفقترین گردانهای لشکر به حسالب می آمد و این موفقیت هم دو دلیل داشت . یکی اینکه خود حاج علی محمدی شجاعتش در واقع شجاعت تکثیری بود و در همه گردان تاثیر می گذاشت و همه در پایداری و مقاومت و شکستن خط مثل خود او می شدند. دوم ریزکاریهای او بود. ما در مدیریت و طراحی جنگ و آن چیزهایی که به عنوان ظرافت های جنگ در بعد دینی و اسلامی به آن باید توجه شود و باید بعنوان الگو و تجربه های موفق به جاهای گوناگون برسانیم کمتر به آن توجه می کنیم و بیشتر آن بعد رفتاری را مورد توجه قرار می دهیم تا آن بعد مدیریتی و آن بعد مدیریتی هم اینگونه در ذهن مردم جا افتاده که بعضا در فیلم ها هم نشان می دهند. که یک گردان پشت میدان مین مسابقه میدهندتا خودشان را روی مین بیندازند و شهید شوند که اگر کسی فهم جنگ داشته باشد و جنگ را خوب بشناسد می داند که چنین چیزی واقعیت ندارد. چرا که برای باز شدن یک معبر یک نفر هم کفایت می کند. اصلا چطور ممکن است که در جنگ چنین اتفاقی افتاده باشد. این ها جزو اتهامات جنگ است منتهی ما فکر می کنیم چون این ها بیانگر شهامت هاست لذا یک دروغ را آنقدر بزرگ می کنیم که نتیجه عکس می دهد. ما اصلا در جنگ چنین چیزهایی نداشتیم . بلکه بچه های ما در تخریب با ابتکارهای خود معبر را باز می کردند به نظر من این کارها ابتکارات بچه های فداکار جنگ را زیر سئوال می برد.
یکی از خصلت های حاج علی این بود که در ریزه کاریها دقت داشت . مثلا امکان نداشت معبری که بنا بود گردانش شب برای عملیات از آن عبور کند را خودش شخصا چک نکند. اصلا محال بود تا معبر را چک نکرده باشد زیر بار عملیات برود.
یعنی تا آن انتهای میدان که ما به او اجازه می دادیم جایی که اگر جلوتر می رفت امکان بود اسیر شود و لو برود می رفت و معبر را چک می کرد. لذا قبل از اینکه گردان میدان را ببیند او با فرمانده گروهان ها بارها می رفت و میدان را می دید. قدم به قدم بررسی می کرد که کجا گردان باید آهسته حرکت کند کجا بنشیند کجا حرف نزند کجا بخوابد چگونه وارد شود. کجا با کمین مقابله کند و ضدکمین اجرا کند. و برای تک تک سلاح های مقابل و خنثی کردن مین های روبرو برنامه ریزی می کرد. حتی مین ها را شمارش می کرد که مثلا چندتا مین سوسکی چند تا والمر چند تا ضدخودرو در میدان وجود دارد. بعد نقشه می کشید سپس وارد صحنه عملیات می شد.
در کربلای پنج که عملیات پایانی حاج علی بود و شهید شد ایشان سه بار رفت و منطقه را بازدید نمود. آبی که در منطقه بود آب زلالی بود و هیچ عارضه ای در منطقه وجود نداشت . فاصله ما هم با دشمن چندین کیلومتر بود حالا چندین کیلومتر می گویم بخاطر این است که یادم نیست شاید زیاد بگویم . حداقل کمترین آن 3 تا 5 کیلومتر بود . در این فاصله تا سینه یک نفر آب بود و حاج علی در این آب راه می رفت تا معبری را که گردان می خواهد شب عملیات از آن بگذرد را شناسایی کند. آن هم در زمستان . خب می دانید زمستان خوزستان برخلاف اینکه گفته می شود گرم سیر است بسیار سوزناک است . آن هم برای کسی که بخواهد در آب حرکت کند. ولی حاج علی همه این ها را تحمل می کرد می رفت و همه ریزکاریها را مورد بررسی قرار می داد. لذا یکی از ویژگی های دیگرش ریزه کاریهای حاج علی محمدی بود که در مسئله گردان شکستن خط و تلاش برای موفقیت و حفظ جان بچه ها و اینکه بچه ها را به سلامت به هدف برساند به کار می گرفت .
پس این ویژگی دوم حاج علی .
اما ویژگی سوم حاج علی محمدی معنویتش بود. فکر نکنم کسی حرفی که یک مقدار کراهت در آن وجود داشته باشد را از زبان حاج علی محمدی شنیده باشد. همیشه وقتی می خواست برود پای نقشه و حرف بزند این عبارت را می گفت : بسم الله الرحمن الرحیم . تذکر به جمع و خودم . برای خدا ـ به راه خدا. همیشه شروع بیانات حاج علی محمدی این بود که همه ما بدانیم برای خدا داریم این کار را می کنیم در راه خدا داریم این کار را انجام می دهیم و هدفمان هم خداست و چیز دیگری مدنظرمان نیست .
این حالت داخل جلسه اش بود که بیان می کرد. اما حالت دیگری هم داشت که سعی می کرد آن را پنهان کند. از جمله فرمانده گردانهای ما که از گردان دور می شد تا بچه های گردان او را در حال خواندن نماز شب نبینند ایشان بود. خصوصا در سد دز که مستقر بودیم گودالی در آنجا بود که معروف شد به گودال حاج علی محمدی و داستانش این بود که خود ایشان در فاصله یک کیلومتری گردان که مملو از کوه و تپه بود گودالی کند به سبک قبر اما کمی وسیعتر از قبر که تا نزدیک سینه می رفت داخل آن و نماز شب می خواند.
بعدا در روزهای آخر حیات حاج علی محمدی بعضی از فرمانده گروهان ها که پیگیری می کردند تا بدانند حاج علی کجا می رود فهمیدند که داستان چیست . حاج علی اهل بکا شدید بود و همیشه یک چفیه مشکی دور گردنش بود و همان چفیه مشکی را دور کمرش می بست که این چفیه یک جلال و جبروت خاصی به حاج علی محمدی می داد. این اواخر هم تازه داماد شده بود. حتی فرصت این که زنش را که نوعروس بود به ماه عسل که برنامه ای مرسوم است ببرد پیدا نکرد و یک مدت او را آورد اهواز بعد هم که شهید شد و آن زن برگشت .
نکته دیگری که در رفتار حاج علی محمدی وجود داشت کشف کادرهای شهادت طلب بود. یعنی کلیه کادرهای ایشان این خصلت را داشتند و عموم بچه هایی که پیش ایشان بودند; در هر سطحی از فرمانده گروهان تا معاون و رزمنده بسیجی با ایشان کار می کردند از معنویت بالایی برخوردار بودند.
برای اینکه غلو نکرده باشم و حقیقت را بیان کنم فکر می کنم 90 درصد از گردان حاج علی نمازشب می خواندند . این راه هم می دانید طلبه ها برای خودشان برنامه هایی دارند و به سادگی زیر بار کسی نمی روند ولی در اینجا عاشق حاج علی بودند و برای رفتن در گردان حاج علی سبقت می گرفتند و سر ودست می شکستند تا به گردان حاج علی بروند و می رفتند و کسب فیض می کردند.


حالا نقش خود طلبه ها در جنگ که بسیار ارزنده بود بماند چرا که جای بحث دارد. ولی حقیقتا یکی از موضوعاتی که آنها را ترغیب می نمود تا به گردان حاج علی بروند در کنار خط شکن بودن گردان بیشتر بخاطر جاذبه حاج علی بود. که داخل گردان ایشان می شدند و کسب فیض می کردند لذا این گردان بیشترین طلبه ها را به خودش جذب می کرد.
یعنی حاج علی در پرورش کادرهای معنوی و شهادت طلب که این روزها تحت عنوان نیروهای استشهادی مطرح است بسیار تلاش می کرد و به جرات می توانیم بگوئیم در گردان ایشان که 300 نفر بودند حتما بالای 270 نفرش استشهادی بودند . و این رفتار شده بود مانند مدرسه فکری . چطور ما در حوزه علمیه مان مدارسی داریم که طلبه های دینی در موضوعات مختلفی چون سیاسی و اخلاقی یک خلق و خوی خاص از مدرسه می گیرند. این گردان هم یک مدرسه فکری شده بود. یعنی حقیقتا در بعد اخلاقی و رفتاری و... تبدیل شده بود به یک مدرسه و همه آدم هایی که در این گردان قرار می گرفتند تمام خصلت هایشان همچون سکوتشان حالت دائم الذکر بودنشان (یکی از خصلت های حاج علی دائم الذکر بودنش بود) گستردگی نافله شان مخفی کردن عبادات برای پرهیز از ریا مانند حاج علی می شد. همه اش مثل هم یکپارچه . بدون اینکه هیچ اجباری وجود داشته باشد.
آن زمان ما نه حوزه نمایندگی داشتیم نه حفاظتی داشتیم و نه درجه ای ولی خود حاج علی جاذبه ای ایجاد می کرد که همه تابع می شدند و یک مورد نافرمانی وجود نداشت . بعنی شما تمام هفت هشت عملیات مهمی که این گردان در آن شرکت داشت مانند عملیات کربلای یک کربلای پنج و والفجر هشت که عملیات های پرتلفات و سنگینی بودند را بررسی کنید یک مورد ندارید که بگوید یک نفر از گردان حاج علی محمدی شب عملیات برگشت . یا یکی بگوید دلم درد می کند سرم درد می کند تب دارم و نمی توانم بیایم عملیات . واقعا عجیب بود. ما یک پیرمرد داشتیم بنام دهقانی . که یک سابقه طولانی جهادی داشت . حتی سابقه مبارزات سیاسی قبل از انقلاب داشت هم پدر شهید بود و هم برادر شهید. او هر وقت می خواست قسم بخورد به جان حاج علی محمدی قسم می خورد. یعنی اینقدر نسبت به حاج علی مشتاق و مجذوب بود. و وقتی حاج علی شهید شد او یک حالت روانی پیدا کرد. اصلا آرام و قرار نداشت . بعد از جنگ هم که به کرمان آمد اصلا نمی توانست خود را کنترل کند و یک حالت خاصی پیدا کرد.
رسیدیم به کربلای پنج ـ در عملیات کربلای پنج ایشان جزو آن سه گردان اصلی بود که باید در آب پیاده می رفتند. و خط را می شکستند و این در حالی بود که نه غواص بودند و نه پیاده .
ما شب نهم کربلای پنج عملیات کردیم و در خط خودمان که آب های بوارین بودتقریبا طولانی ترین مسیر را تا دشمن داشتیم . من خودم یک شب رفتم لب دژ که ببینیم دشمن از چه فاصله ای می تواند ما را ببیند و دو کیلومتر رفتم در داخل آب و دیدم بچه های ما که روی دژ نشسته بودند در این فاصله کاملا دیده می شوند . آن وقت ما باید این مسیر 5 ـ 6 کیلومتری را طی می کردیم که دشمن ما را ببیند . من یادم است قبل از اینکه وارد آب شویم تا آب را چک کنیم و دید دشمن را مشخص نمائیم . این مرغابی های سیاهی که روی آب حرکت می کردند به راحتی دیده می شد. که در آن لحظه مسئول محور آنجا آقای سخی به من گفت نمی خواهد داخل آب بروی نگاه کن این مرغابی ها به راحتی دیده می شدند. کاملا این مرغابی ها از دور دیده می شدند. با این وضعیت گردان در آب حرکت کرد. یک بار دیگر تاکید می کنم طولانی ترین و سخت ترین نبرد ما بادشمن کربلای پنج بود. یعنی طولانی ترین میدان مینمان همین میدان بود. تمام مین ها و دستک های آهنی و سیم های خاردار توپی از پائین زمین تا بالای آب کاملا مشخص بودند. و روی این دستک های آهنی مین های جهنده والمر گوشکوب و خهنده چند پیچ و سنگین وصل کرده بودند که همه آنها سرتاسر به هم وصل بود بطوریکه هر کدامش یک دسته را از کار می انداخت .
از طرفی چون در آب بود نمی توانستیم همه آنها را خنثی کنیم بلکه فقط می توانستیم بعضی از آنها را خنثی کنیم و از وسط هشت پری ها و تیرآهن های به هم چسبیده عبور کنیم .
قبل از اینکه ما برسیم به نقطه رهایی آن گروهان برخورد با کمین باید میدان را خنثی می کرد سیم خاردارها را می چیند تا بقیه واردشوند . دو جزیره کوچک بود که وسعتشان حدود 10 در 3 متر یعنی 30 متر مربع بود و در داخل این دو جزیره مقداری چولان سبز شده بود. ما به نی های نازک کوتاه می گوئیم چولان . این دوجزیره را ما نشانه گرفته بودیم که گردان در شب عملیات پشت این چولان ها پناه بگیرد.
زمان شروع عملیات ساعت 12 بود . گردان نیم ساعت زودتر به نقطه رهایی رسیده بود . وضعیت بدی شده بود . آب یخ بود . از طرفی این آب سرد وارد لباس غواصی بچه ها شده بود و مثل مشک سنگینی می کرد. راه رفتن در آب با این وضعیت و کوله سنگین پر از مهمات در پشت هر یک از بچه ها واقعا کار را سخت کرده بود. از طرفی جاهای حساس بدن بچه ها هم دچار یخ زدگی شده بود. حالا این رزمنده با این وضعیت باید در این آب پیش برود و بجنگند. خدا رحمت کند حاج علی محمدی را. بامن تماس گرفت ما یک خط تلفن کشیده بودیم و همراه گردان تلفن بودتا نقطه درگیری . از این تلفن های جنگی که یک سرش دست من بودو یک سرش دست حاجی علی . او گفت : بچه ها دارند یخ می زنند باید زودتر کاری بکنیم .
از بس آب یخ بود صدای آرواره های حاج علی محمدی را از پشت تلفن می شنیدم . تو همین وضع بود که جناح سمت چپمان لشکر 31 عاشورا درگیر شد . یعنی یک ساعت زودتر از زمان موعد درگیر شد . طبیعتا با این وضعیت منطقه دچار مشکل می شد لذا بچه ها حرکت کردند به سمت دشمن و درگیری آغاز شد.
بلافاصله هم هواپیماهای دشمن آمدند و منور انداختند و تمام منطقه را مثل روز روشن کردند و این در حالی بود که همه این بچه ها پشت سیم خاردار در مقابل دشمن بودند آن هم دشمنی با تیر بارهای سنگین . اینجا هم حاج علی ابتکار به خرج داد. یک بخشی از میدان خنثی شده بود یک بخشی از میدان هم باقی مانده بود. او به خاطر اینکه خط را به سرعت بشکند با گروهان اول وارد شد معاونش با گروهان دوم بود و معاون سومش هم باگروهان سوم . او موفق شد و خط را شکست و خواست از دژ بالا برود که روی دژ در حالی که نصف بدنش داخل آب بود و نصف بدنش بیرون آب و دستهایش آویزان شهید شد. صحنه عبور این گردان اول صبح زمانی که هوا روشن شد دیدنی بود. واقعا دیدنی بود. من همیشه می گویم هیچ چیز نمی تواند این صحنه دردناک را به تصویر بکشد. جز این آیه قرآن : یومئذ یصدر و الناس اشتاتا لیروا اعمالهم پیکر حاج علی گرفته بود به تمام این سیم خاردارها و تکه های آهن و به هر کدام از اینها بخشی از بدن آویزان بود . او از چنین میدانی عبور کرد و خط کربلای پنج را شکست یعنی ما اگر رسیدیم به قطعنامه 598 و آن را یک پیروزی برای جنگ می بینیم حاج علی محمدی یکی از محورهای اصلی این پیروزی بود.
یکی از خصلت های حاج علی این بود که در ریزه کاریها دقت داشت . امکان نداشت معبری که بنا بود گردانش شب برای عملیات از آن عبور کند را خودش شخصا چک نکند. اصلا محال بود تا معبر را چک نکرده باشد زیر بار عملیات برود.
فرماندهی در جنگ در دانشکده ها شکل نگرفت و آموخته نشد بلکه در میدان آموخته شد و اساسا در میدان انتخاب شد و فرماندهانش هم از داخل این کوره آتش انتخاب شدند

در لابه لای خاطرات سردار سرتیپ پاسدار حاج قاسم سلیمانی
تهیه و تنظیم : حسین زکریائی عزیزی
روزنامه جمهوری اسلامی 860702

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:46

زمانی که ما را به داخل اردوگاه بردند درجه‌داری عراقی به داخل آمد و اولین حرفی که زد این بود: دعا خواندن، گریه کردن، مراسم گرفتن و نماز جماعت ممنوع! ما نیز می‌دانستیم که اگر این کارها را انجام ندهیم، نمی‌توانیم روحیه‌ی انقلابی خود را حفظ کنیم؛ لذا تصمیم گرفتیم به هر صورت ممکن فرایض دینی را انجام دهیم. مثلا زیر پتو دعا می‌خواندیم، نماز جماعت را به صورت هشت نفری برگزار می‌کردیم و با قرار دادن نگهبان، مراقب اوضاع بودیم. ولی هر از گاهی نظامیان عراقی چند نفری را به همین جرمها می‌گرفتند و انواع و اقسام شکنجه‌ها را در مورد آنان اعمال می‌کردند.

یک بار یکی از پیرمردهای بسیجی مشغول خواندن قرآن بود که ناگهان افسر عراقی وارد شد و در کمال وحشیگری لگدی به او زد و قرآن به آن طرف پرت شد.


بعد از ده ماه افراد صلیب سرخ به اردوگاه ما آمدند. ارشد اردوگاه به آنها گفت از عراقی‌ها بخواهند تا خواندن دعا را برای ما آزاد کنند. فرمانده اردوگاه در پاسخ به این درخواست ما به یکی از مقامات صلیب سرخ گفته بود: شما فکر می‌کنید جنگ بین ما و ایران بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاهاست. حالا شما می‌گویید ما اجازه‌ استفاده از این اسلحه خطرناک را به آنها بدهیم؟


شبی از شبهای سال 67 بود که یکی از ساواکیهای عراقی ما را در حین خواندن نماز جماعت دید و بلافاصله به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه را قطع کنند و سپس گفت تا ده روز باید همین جا بمانید. 110 نفر بودیم که محکوم به 10 روز حبس در فضای بسته آسایشگاه شدیم. غذا را از پشت پنجره به ما می‌دادند و داخل قوطیهای حلبی، دستشویی می‌کردیم. هر روز افسر عراقی می‌آمد و می‌گفت: اگر قسم بخورید که دیگر دعا نمی‌خوانید در را باز خواهیم کرد! ولی ما تصمیم گرفته بودیم به هر قیمتی در برابر بعثی‌ها مقاومت کنیم.


در آن دخمه‌های گرم و طاقت‌فرسا با مقواهای کارتون بادبزنهایی درست کرده بودیم و برادرانی را که از گرما بیهوش شده بودند باد می‌زدیم و از افرادی که بیماری قلبی داشتند یا مریض بودند پرستاری و مراقبت می‌کردیم.


سرانجام، عراقی‌ها شکست خوردند و بعد از شش روز بی‌آنکه هیچ نتیجه‌ای عایدشان بشود، در آسایشگاه را باز کردند ولی ما به هر ترتیبی بود راز و نیازهای خود را با پروردگار ادامه می‌دادیم و با خواندن قرآن و نماز، ضمن بالا بردن درجات ایمان، روحیه انقلابی خود را نیز حفظ می‌کردیم.

تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:44

یکی از دوستان هم اردوگاهی تعریف می‌کرد: مدتها بود که دلم از اسارت و از اعمال وحشیانه عراقی‌ها گرفته بود. هر زمان که از پشت سیم‌های خاردار به آسمان نگاه می‌کردم یا پرنده‌ای را می‌دیدم که در فضای لاجوردی آسمان آرام بال می‌زند، دلم هوای پریدن می‌کرد و دنیا در برابر چشمانم تیره و تار می‌شد. این فکر لحظه‌ای دلم را آرام نمی‌گذاشت تا این که تصمیم به فرار گرفتم و همه چیز و همه جا را در هر فرصتی زیر نظر داشتم تا شاید موقعیتی حاصل شود.

هر روز حوالی ساعت 3 بعد از ظهر خودرویی برای حمل و نقل زباله‌های اردوگاه به داخل می‌آمد و چون شامل دستگاه زباله خردکن بود، پنهان شدن در انبوه زباله‌ها امکان نداشت. تصمیم گرفتم شانس خود را بیازمایم و با آویزان شدن به زیر خودروی زباله به بیرون از اردوگاه بروم. امید زیادی به موفقیت نداشتم اما همین قدر که می‌دانستم این عمل عراقی‌ها را به خشم می‌آورد برایم شکلی‌از انتقام محسوب می‌شد... .

خودرو هر روز طبق برنامه‌ای زباله‌ها را بار کرده، سپس به طرف شهر رمادی حرکت می‌کرد. دل به دریا زدم و در لحظه‌ای دور از چشم نگهبان‌ها خود را در زیر خودرو مخفی کردم. خودرو به راه افتاد و در حالی که دلم می‌لرزید از اردوگاه بیرون رفت؛ اما آن روز نمی‌دانم چرا راننده مسیر دیگری را انتخاب کرد و به پارکینگی که درست روبه‌روی اردوگاه بود رفت و در کمال تعجب خودرو را خاموش کرد و پیاده شد و رفت. گفتم: حتما کاری دارد برمی‌گردد، ساعتی منتظر شدم دستانم تاب‌وتوان نگهداری بدنم را نداشت. آرام در زیر ماشین روی زمین نشستم. کسی مرا نمی‌دید. پارکینگ با اردوگاه بیشتر از چند متر فاصله نداشت؛یعنی درست آن سوی سیم‌های خاردار واقع شده بود و جزوی از پادگان بود.

امیدی به بیرون رفتن نبود. به راننده لعنت می‌فرستادم. تا چند دقیقه دیگر سوت "داخل‌باش" به صدا درمی‌آمد و با آمار عراقی‌ها فرار من مشخص می‌شد. تصمیم عجیبی گرفتم و آن این بود که به اردوگاه باز گردم! اما چگونه که مرا نبینند؟ راهی به جز در اصلی نبود.

آرام به راه افتادم. دو تن از سربازان عراقی از کنار من گذشتند و نگاهی به سرتاپای من کردند؛ اما چیزی نگفتند. به داخل در ورودی رفتم و به نگهبانها گفتم: "می‌خواهم داخل بروم!" آنها با سروصدای زیاد دور مرا گرفتند که اینجا چه می‌کنی؟ گفتم: "یکی از افسران شما مرا برای بیگاری به بیرون آورده است". نگاهی به هم انداختند و گفتند: "چگونه تو از این در رفته‌ای که تو را ندیده‌ایم"؟ خود را به نفهمی زدم و گفتم:"من چه می‌دانم. از آن افسر بپرسید!" یکی از آنها به دیگران گفت. دیگران هم حرف مرا تصدیق کردند. برخورد من با آن خونسردی عجیب، آنها را به شک و تردیدی فرو برده بود ... .

عاقبت شاید از ترس اینکه مسوؤلیت این امر متوجه آنان شود آرام در را به روی من گشودند و مرا به سرعت به داخل فرستادند و من بدون هیچگونه مشکلی به میان بچه‌ها باز گشتم. با وجود اینکه حدود یک ساعت‌ونیم در خارج از اردوگاه به سر برده بودم.

بعدها متوجه شدم که آن روز، روز تعطیلی در عراق بود و راننده ماشین پس از بارکردن زباله‌ها به دنبال کار خود رفته بود! هر وقت این خاطره را به یاد می‌آورم به بدشانسی خودم و به حالت عراقی‌ها و به کل قضیه خنده‌ام می‌گیرد. مدتها بعد وقتی جریان را برای یکی‌دوتن از دوستان نزدیکم تعریف کردم هیچکس باور نکرد.

تهیه و تنظیم: مؤسسه‌ فرهنگی پیام آزادگان

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:44
در همان ایامی که صلیب سرخ برای بازدید از اسرا به اردوگاه آمده بود حاج آقا از موقعیت استفاده نموده و نامه ای را درباره محکومیت اسرائیل نوشتند که بسیار قاطع و کوبنده و بیانگر پیروی از راه و خط حضرت امام بود این نامه به نوبه ی خود برگ زرینی است در میان زندگی سرتاسر افتخار ابوترابی او که از سال 41 تا 79 هر ساعت و هر روز حماسه می آفرید و از خود سند افتخار و آزادگی به جای می گذاشت
این نامه در میان همه ی آنها از درخشندگی خاصی برخوردار است . با این که احتمال هرگونه خطر بود و نتیجه ی نامه انتقال به بغداد و محاکمه و سلول انفرادی و شکنجه سید و جدایی او از اسرا و حتی محروم شدن سید از خدمت به اسرار بود. ولی ابوترابی آن را جهاد اکبر و مرضی خداوند متعال می دانست و بودن در میان اسرا را بر بودن در بهشت ترجیح می داد و با همه ی اینها می خواست این پیام را بدهد که هیچ چیزی نباید مانع از آن شود که ما در مبارزه با غده سرطانی اسرائیل کوتاه بیائیم خلاصه او متن نامه را نوشت و به وسیله ی بچه ها تکثیر شد و در اتاق ها پخش گردید و از همه اسرا خواست تا آن متن را در بالای نامه های خود بنویسند و به ایران ارسال نمایند و دم مسیحایی او سبب شد که همه اسرا متن را نوشتند و به ایران فرستادند در اینجا به متن این نامه اشاره می کنیم .
بسم الله الرحمن الرحیم
و ضربت علیهم الذله و المسکنه « سوره ی بقره 61 2 » اسرائیل باید از بین برود (امام امت )
پروردگارا چشم به راه هستیم تا به رهبری روح خدا اسرائیل تبهکار را از تمامی سرزمین های مسلمین بیرون رانده و عظمت مسلمین را به جهانیان بنمایانیم و برای اقتدار و سربلندی پرچم لااله الاالله کسب انتصار بنماییم و آنان را به ذلت و خواری که همانا وعده ی الهی است بنشانیم و در این رابطه ما همگی این جا وفادار و پای بند به تمام تصمیمات امام امت و دولت هستیم و هر لحظه آماده ی جانبازی و شهادت در راه خدا هستیم و از شما نیز می خواهیم محکم و با وحدت هر چه بیشتر گوش به دستورات امام و دولت باشید.
مستیم و عاشقیم و به گلزار می رویم
دل داده ایم و از پی دلدار می رویم
به امید پیروزی نزدیک : ـ 1361 3 28

روزنامه ایران
 
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:44
بچه ها در اسارت خود را مقید به حفظ فرمایشات حضرت امام می کردند لذا اگر از کسی سخنی از امام شنیده می شد بچه ها آن را حفظ می کردند;
مثلا جمله ی معروفی بود که حضرت امام درباره ی اسرا فرموده بودند : عزیزان من صبر از شما سعی از ما. این جمله را همه بچه ها حفظ کرده بودند و همیشه در خاطر داشتند. این جمله یکی از پیامهای بسیار زیبا و الهام بخش امام برای ما بود.
همان طور که خورشید اثری حیاتی در موجودات زنده دارد یاد و خاطره ی حضرت امام و ذکر نام ائمه معصومین (ع ) و توسل به آنها نیز در حیات اسرای ما نقش داشت ; خصوصا زمانی که رزمندگان اسلام در عملیاتها خود موفق عمل می کردند روحیه ی بچه ها با این جملات امام بسیار بالا می رفت .
آزاده حاج آقا سیدعلی اکبر ابوترابی
مدرس اخلاق در اسارت
تهیه و تنظیم : موسسه فرهنگی پیام آزادگان
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:43

در عملیات رمضان اسیر شدم. سیزده نفر مجروح شدید بودیم که ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند.

ما به هیچ وجه نمی توانستیم راه برویم و یکی از دوستان مان قطع نخاع بود. از آن جا که می خواستند ما را به زندان الرشید انتقال دهند. لگن من هم شکسته بود. عراقی ها می خواستند ما را با فشار و زور وادار کنند که خودمان حرکت کنیم ؛ اما ما به هیچ وجه نمی توانستیم راه برویم. ناگهان دیدیم که یک نفر اسیر که دشداشه سفید(لباس بلند عربی) به تن داشت و از قبل آن جا بود، به عراقی ها گفت: من این کار را انجام می دهم. او با این که لاغر اندام بود آمد و یکی یکی مجروحان را بغل می کرد و به داخل اتاق می برد. سپس شروع کرد به نوازش و پرستاری ما. آن چنان مهربانانه بر خورد می کرد که همه ی ما جذب او شدیم . خودش را هم معرفی کرد. من چون در مجلسی که به عنوان شهادت ایشان(1) در مدرسه عالی شهید مطهری در دی ماه 59 برگزار شده بود، شرکت کرده بودم. جریان را به ایشان گفتم. سجاده ای داشت که آن را زیر کمر یکی از مجروحان انداخت و خود، روی زمین نماز می خواند. نیمه شب او نماز می خواند و پس از این که دو رکعت نماز اقامه می کرد، سریع به سراغ یکی از ما می آمد و دست و پای مان را ماساژ می داد. برای ما از عراقی ها طلب آب می کرد و هر چه که به او بی احترامی می کردند؛ ولی خود را برای ما به آب و آتش می زد. سپس وقتی که می خواستند ما را سوار اتوبوس کنند و به اردوگاه بیاورند، او ما را بغل می کرد و در اتوبوس قرار می داد. به هر حال، ایشان مهربانی و دلسوزی عجیبی نسبت به اسرا داشت. 1 ـ وقتی مرحوم ابوترابی به اسرات در آمد به خاطر این که از سرنوشت او مطلع نبودند برایش مجلس ختم گرفته بودند.
برگرفته از کتاب پاک باش و خدمتگذار اثر عبدالمجید رحمانیان
دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:42

آزاده، میرعلی‌اکبری می‌گوید: جمعه 26 مرداد فرا رسید. همه گوشهاشان برای شنیدن خبر تبادل اسرا تیز شده بود. هنگام غروب آن روز خبر تبادل اولین گروه اعلام شد و فردا و فرداهای پس از آن نیز خبر تبادل گروه‌های دیگری از اسرا پخش گردید.

کم کم وارد شهریورماه می‌شدیم و همه منتظر بودند که یک روز هم اتوبوسهای خالی بیایند و اسرای اردوگاه تکریت 5 را با خود ببرند. یکی دو روزی هم بود که خبرهای ضد و نقیضی از احتمال قطع تبادل اسرا در اردوگاه پخش شده بود. من از ابتدای اسارت توکل بر خدا کرده و خیلی خود را برای این گونه موارد به زحمت نمی‌انداختم. همین که خداوند شرایطی را پیش آورده بود که بتوانیم دوباره به کشور برگردیم خیلی جای شکر داشت. حالا چهار روز عقب و جلو زیاد مهم نبود؛ ولی بودند کسانی که روی ساعتها و دقایق هم حساب باز کرده بودند و چون ساعت مورد نظر می‌رسید و خبری نمی‌شد تأثیر منفی بر روحیه‌ آنها می‌گذاشت.


روز شنبه سوم شهریور ماه هم رسید و گذشت و حدود ساعت 12 شب همه خوابیدند. ساعت حدود 2:30 بامداد یکی از بچه‌ها مرا صدا زد و گفت: "گویا در آسایشگاه خلبان‌ها جنب‌وجوشی به چشم می‌خورد". بقیه بچه‌ها هم بیدار شدند و دیدیم که خلبان‌ها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. از نگهبان عراقی موضوع را پرسیدیم. او گفت: "خلبان‌ها فردا به ایران باز می‌گردند". خوشحال شدیم که بالاخره نوبت به اردوگاه ما رسید و خوشحال‌تر اینکه چون خلبان‌ها را مبادله می‌کنند پس به طریق اولی سایر افسران را هم مبادله خواهند کرد. با این ذهنیّت و خوشحالی دوباره خوابیدیم. پس از اقامه‌ نماز صبح نیز چرتی زدیم.


ساعت 7:30 صبح بود که یکی از بچه‌ها سراسیمه وارد آسایشگاه شد و فریاد کشید: "بچه‌ها! به خلبان‌ها گفته‌اند که شما فعلا اعزام نمی‌شوید و بقیه افسران آماده باشند"! این خبر در عین اینکه باورکردنی نبود امّا صحّت داشت؛ زیرا برخی دوستان خلبان نزد ما آمدند و درستی آن را تأیید کردند. دست و پای خود را گم کرده بودیم. خدایا یعنی پس از این مدت طولانی دوباره ایران را می‌بینیم و به شهر و محلّه‌ خود باز می‌گردیم؟ باورکردنی نبود.


از یک طرف شادی و شعف خود را نمی‌توانستیم پنهان کنیم و از طرف دیگر قیافه‌های گرفته برخی دوستان خلبانمان را پیش رو داشتیم.


کم کم همه‌ اسرا جمع شدند. نزدیک در بزرگ اردوگاه، عراقی‌ها برای آخرین بار از ما آمار گرفتند. سر و کلّه‌ هیأت صلیب سرخ یکی دو ساعت بعد پیدا شد. آنها پس از ورود به محوطه، میز و صندلیشان را چیدند و از اسرا شروع به ثبت‌نام کردند. از هر اسیری می‌پرسیدند: "آیا مایلید به کشور دیگری به جز کشور خود بروید"؟ آن روز کسی حاضر نشد به غیر از ایران کشور دیگری را انتخاب کند.

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:42

«فریبرز خوب نژاد» آزاده و جانبازى سرافراز است که ۳۹ سال سن دارد. وى مدت ۶ سال در اسارت نیروهاى بعثى به سر برده است. خوب نژاد در عملیات بدر اسیرشده و این مدت را در یکى از اردوگاه هاى شهر رمادیه عراق با گذراندن خاطرات تلخ و شیرین سپرى کرده است. وى از حال و هوایى که آزادگان هنگام شنیدن خبر ارتحال حضرت امام (ره) در اسارت داشتند صحبت هاى ناگفته اى دارد که شنیدنى است:

ما یک رادیوى کوچک داشتیم که هرچند وقت یک بار یکى از بچه ها مسؤولیت نگهدارى و همچنین بازگو کردن اخبار مربوط به ایران را به بچه ها مى داد. روش آن هم به این صورت بود که شبانه مى آمد و به طورى که سربازهاى عراقى متوجه نشوند خبرها را تک به تک به گوش همه مى رساند.

البته در داخل محوطه اردوگاه بلندگوهایى نیز وجود داشت که معمولاً به دلیل دروغ هاى مکررى که از آن پخش شده بود دیگر خریدارى نداشت و معمولاً کسى گوشش بدهکار وراجى هاى آنان نبود. در طول چند سالى که من در آن اردوگاه بودم بارها و بارها از طریق همان بلندگوهاى محوطه اردوگاه اخبار نادرستى درباره حضرت امام (ره) پخش شده بود.
آن روز یعنى روزى که حضرت امام از دنیا رفتند بلندگوهاى محوطه اردوگاه به صدا درآمدند و این خبر را اعلام کردند اما ما باز هم به خاطر دروغ ها و فریبکارى هاى همیشه شان باور نمى کردیم هرچند که احساس درونى مان این بود که ممکن است اتفاقى افتاده باشد.
پس از گذشت چند ساعت از اعلام این خبر از بلندگوهاى اردوگاه یکى از بچه ها که رادیو پیش او بود ضجه زنان و ناله کنان قطعیت خبر را به ما داد، دیگر داشت باورمان مى شد که چه بلایى برسرمان آمده هرچند که تا مدت ها آرزو مى کردیم که اى کاش این خواب و خیالى بیش نباشد.
چند روز اول را فقط بغض کرده بودیم و مدت ها در سکوت به یک نقطه زل مى زدیم و گاه اگر بغضمان ترک برمى داشت سرمان را زیر پتو مى کردیم و بلند بلند به طورى که سربازان عراقى متوجه نشوند ضجه مى زدیم... در طول دوران اسارت چنین لحظه هایى را حتى در بدترین شرایط شکنجه و یا فوت نزدیکترین دوستانمان نداشتیم ، این لحظه ها و این روزها بسیار برایمان عذاب آور شده بود. چند روز که گذشت دیگر بغض امان نداد و عزادارى ما شروع شد و هیچگاه هم قطع نشد تا لحظه اى که به خاک ایران پاگذاشتیم و به پابوس پیرو مرادمان در بهشت زهرا (س) مشرف شدیم و تربتش را سرمه دیدگانمان کردیم.
اما اجازه بدهید خاطره اى کوتاه از همان روزها برایتان بازگو کنم: «عماد سربازى عراقى بود که به شدت بچه ها را مورد اذیت و آزار قرار مى داد. او چهره اى بسیار عبوس و خشن داشت و با ما بسیار بدرفتارى مى کرد . همین آدم در زمان فوت حضرت امام (ره) بسیار آرام و بى آزار شده بود و دیگر کارى به کار بچه ها که سرگرم عزادارى بودند نداشت. بعدها یکى از بچه ها از او مى پرسد چه شد که مجبور شدى رفتار غیرانسانى ات را کنار بگذارى و در آن زمان که ما ناراحت از دست دادن امام مان بودیم دیگر با کسى بدرفتارى نکنى. آن سرباز عراقى در جواب گفته بود که: من براى انسان هاى بزرگ احترام قائلم و رهبر شما انسان بسیار بزرگى بود و من نمى توانستم مانع عزادارى شما در آن ایام شوم. 

امید پوردهقان
روزنامه ایران

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:42

« سالها از انجام عملیات والفجر شش در منطقه دهلران می گذشت و هنوز پیکرهای پاک و مطهر شهدا مظلومانه در پستی و بلندی های آن خط بر قداست محیط رزم و دفاع مقدس گواهی می دادند. این بار گروه تفحص لشکر کربلا را فرمانده یکی از گردانهای عملیاتی دوران جنگ همراهی می کرد. طبق راهنمایی ایشان و نقشه های منطقه به طرف پاسگاه مرزی عراق روانه شدیم که در آنجا تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیده و مدفون شده بودند.

شما نیز مانند ما خاطره ای را که برادر بزرگوار و بسیجی « ابوالفضل عموزاد » برای ما روایت کرده بخوانید و ببینید که چه بر فرزندان مظلوم خمینی (ره ) گذشت .
در مسیر راه لنگه های پوتین ها و تکه های لباس و وسایل رزمی ای به چشم می خورد که حکایت از درگیری شدید میان نیروهای متجاوز بعثی با مدافعین غیور ایرانی داشت . به محل موردنظر رسیدیم و مشغول تفحص دقیق شدیم . چند ساعتی گذشت ولی هنوز از امانت های غریب و آرام خانواده های چشم انتظار خبری نبود. بدن ها خسته بود و دل ها شکسته . هرکس در لاک تنهایی به ذکر مشغول بود. کم کم ناله های جانسوز توسل به بی بی فاطمه (س ) بالا گرفت . بهترین زمینه برای خواندن دعای توسل فراهم شده بود. اشک های گرم و غلطان بچه ها آه برآمده از دلهای سوزان و متوسل آنان را به تماشا می گذاشت .
صبح فردا قبل از شروع کار یکی از افراد گروه شروع به بازی کردن با سیم تلفنی کرد که سر از خاک برآورده بود. وقتی کمی سیم را بیرون کشید تکه هایی از لباس که به آن بسته بود نمایان شد.
وقتی کمی دقت کرد متوجه شد لباس سبز سپاه است بی مهابا فریاد کشید : « شهدا شهدا اینجا هستند بیایید. »
خدا می داند انگار که تکه ای از خلعت سبز پوشیده بر ضریح معصومین را دیده باشیم سراسیمه مشغول حفر و تفحص شدیم . چند متری که کندیم پیکر 9 شهید که با دستهای سیم پیچی شده زنده به گور شده بودند را یافتیم بعد از تفکیک پیکرهای نازنین آنها خدا را شکر کردیم که دست خالی برنمی گردیم . هنگام برگشت علیرغم احتیاط زیاد متاسفانه موثرترین عضو گروه تفحص که همان فرمانده گردان عملیات والفجر 6 بود پایش روی مین گوجه ای (ضدنفر) قرار گرفت و مجروح شد . »
بدون تردید هنگام خواندن خاطره فوق روی کلمات « 9 شهید » « سیم تلفن » « دست های بسته » و « گور دسته جمعی » مکث کرده و به فکر فرورفته اید. بله ! این یکی از چندین جنایت بعثیان بود. آنها در این زمینه مانند و رقیب نداشته و ندارند و زمانی که در مقابل مقاومتهای عزیزان بسیجی و پاسدار... زانوهایشان خم می شد از روی نفرت و کینه حتی به مجروحین و اسرا نیز رحم نمی کردند و آنقدر آنها را شکنجه می نمودند که تا مرز شهادت پیش می رفتند سپس آنها را با شهدا در گور دسته جمعی به خاک می سپردند.
آری ! اینگونه بود که خبرنگاران و نویسندگان غربی با دیدن جنایتهای ددمنشانه و خصمانه سربازان متجاوز عراقی اینگونه نگاشتند که : « بشکند قلمی که نخواهد بنویسد بر سربازان خمینی چه گذشت ! »
حسین زکریائی عزیزی

روزنامه جمهوری اسلامی 860704

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:41

بعد از پذیرفتن قطعنامه 598، رئیس‌جمهور عراق در مصاحبه‌ای گفت که "ما اسرا را به زیارت عتبات مقدسه خواهیم برد". این سخن که در دایره وسیعی انعکاس یافت عراقی‌ها را وادار ساخت که برای حفظ آبروی مقام اول کشور خود به این تصمیم که عجولانه اتخاذ شده بود جامه‌ عمل بپوشانند. آنهایی که با اسرا سر وکار داشتند می‌دانستند که عاشقان امام حسین(ع) را اگر به کربلا ببرند آنجا محشر به پا خواهد شد و کنترل آنان ناممکن است.


یقین دارم که سازمان امنیت عراق در این خصوص نقطه‌نظرهای زیادی ارائه داده بود که مانع این طرح شود،اما چون قضیه به طور ناشیانه در مطبوعات داخلی و خارجی عراق منعکس شده بود با وجود همه‌ احتمالات، دشمن تصمیم گرفت اسرا را به زیارت عتبات ببرد.

فرمانده عراقی موضوع را با ارشد اردوگاه در میان گذاشت و او نیز به بقیه اسرا انتقال داد. بزرگان اردوگاه با مشورت دیگران وقتی از ناگزیری دشمن مطلع شدند و دیدند که آنها تصمیم دارند اسرا را به زیارت ببرند از طریق ارشد اردوگاه اعلام داشتند "ما به زیارت نمی‌آییم، شما قصد تبلیغات دارید".

فرمانده عراقی اردوگاه کلافه شده بود. از یک طرف، دستور می‌بایست اجرا شود و از طرفی، اسرا نمی‌آمدند. فرمانده سراسیمه فریاد می‌زد: "آخر چرا؟ شما هشت سال است که شب و روز در کوچه و خیابان و جبهه می‌گویید و می‌نویسید، عاشقان کربلا، زائران کربلا؛ اما امروز ما می‌خواهیم شما را به زیارت ببریم و شما نمی‌آیید. شما چه جور انسانهایی هستید"؟

ارشد اردوگاه پس از آرام شدن او گفت: "بچه‌ها می‌گویند شما می‌خواهید با این کار تبلیغات کنید. ما نمی‌خواهیم ابزار تبلیغاتی در دست شما شویم". افسر گفت: "نه نه، این دستور رئیس‌جمهور است. من قول می‌دهم که هیچگونه استفاده‌ تبلیغاتی از شما نشود"!

فردای آن روز ارشد اردوگاه به دیدار فرمانده‌ عراقی رفت و از قول بچه‌ها سه مورد از او تعهد گرفت:

1) هیچگونه پارچه و پلاکارد به اتوبوسها نصب نشود. 2) کسی از نیروهای ضدانقلاب در جریان زیارت با اسرا برخورد نکند. 3) هیچگونه فیلمبرداری از کاروان اسرا صورت نگیرد.

افسر عراقی قول داد و به اصطلاح خودشان قول شرف! نماینده بچه‌ها گفت: "اگر هرگونه تبلیغاتی صورت بگیرد بچه‌ها همان جا صلوات و تکبیر سر می‌دهند و مسؤولیت آن به پای شماست". فرمانده‌عراقی مجددا پس از هماهنگی با افسران مافوق قول داد که تبلیغاتی صورت نپذیرد و چون خبر رسید که اردوگاههای دیگر به زیارت رفته‌اند، موافقت اسرا اعلام شد و منتظر روز حرکت شدیم.

حال و هوای عجیبی در میان اسرا حاکم شده بود. عده‌ای لباسهایشان را مرتب می‌کردند. عده‌ای برای تبرک تکه پارچه و تسبیح آماده می‌ساختند و ... . تا اینکه روز زیارت فرا رسید. اردوگاه 1200 نفری ما در سه دسته‌ چهارصد نفری و در سه نوبت به زیارت برده می‌شدند. راهیان حرم، غسل کرده، لباس مرتب پوشیده، از هم حلال‌خواهی کرده بر اتوبوسهای بیرون اردوگاه سوار شدند تا به ایستگاه راه‌آهن بروند. من در دسته‌ دوم بودم که به زیارت رفتم.

تهیه و تنظیم:مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:41
X