معرفی وبلاگ
شهید حسین معینی دایی عزیز من ... دوستت دارم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 272666
تعداد نوشته ها : 397
تعداد نظرات : 11
Rss
طراح قالب
GraphistThem232

فرار در فرار :

وقتی خیالم از جانب مأمورین رها شد به سراغ محل کارم در بازار رفتم ، حدس و احتمال قوی می دادم که مأمورین آدرس خانه ام را نمی دانند ، ولی از نشانی محل کارم مطلع هستند ، از قبل با استادکارم اختلافاتی پیدا کرده بودم ، از طرف دیگر او تعدادی از دوستانم را می شناخت .

در آن زمان بازار تا دیر وقت باز بود ، آقای مصدقی هم نماز مغرب و عشاء را در مسجد می خواند و بعد به مغازه باز می گشت ، یکی دو ساعت دیگر در مغازه می ماند ، سپس راهی منزلش می شد .

لذا به سراغش رفتم و به کوچه خلوتی کشاندمش و خیلی جدی محکم و توأم با تهدید گفتم: بعضی از دوستانم را گرفته اند ، شاید فردا به دکان و به سراغ شما بیایند و درباره من بپرسند ، فقط بدان که من و تو چند هفته پیش بر سر مسئله حقوق با هم اختلاف پیدا کردیم و من از پیش شما رفتم .

اگر غیر از این مطلب حرف اضافه ای بگویی مطمئن باش که اگر دستگیر شوم تمام قضایا را به گردنت خواهم انداخت و چون سابقه زندان داری خواهم گفت که پول تهیه اعلامیه و کاغذ آن را تو در اختیار ما می گذاشتی ، خلاصه حواست باشد ، این مختص من نیست ، اگر درباره هر یک از دوستانم لب باز کنی و حرفی بزنی ، همین داستان را برایت خواهیم نوشت .

او که دو سال سابقه زندان داشت حسابی جا خورده بود ، گفت این حرف ها کدام است ؟ من اصلاً از اول هم رفقای تو را نمی شناختم ! این تدبیر مؤثر واقع شد و از فردای آن شب که او را سه بار به اداره امنیت بردند همین مطالب را عیناً تکرار کرده بود .

چنین طرحی سبب خلاصی و رهایی اش از این مخمصه بود و به نفع خودش هم تمام شد ، در شب اول فرار در این فکر بودم که دیگر راحتم نخواهند گذاشت و اوضاع وخیم شده است .

من دو قبضه کلت کمری داشتم که داخل متکایی مخفی می کردم و شب ها آن را زیر سرم می گذاشتم ، من از سال 47 اسلحه داشتم ، یکی را از پاسبانی مصادره کرده و دیگری را بچه ها از کرمانشاه برایم آورده بودند .

لذا از بازار که به خانه آمدم اسلحه ها و مقداری مدارک و لوازم شخصی ام را درون چادر شبی ریخته به دوش کشیدم ، به صاحبخانه هم گفتم من حدود یک ماه به مسافرت می روم ، اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به مسافرت رفته است !

رفتم ... پسر صاحبخانه که با من رفیق بود فهمید که فرار کرده ام ، من اول در آنجا اتاقی نزدیک به پله داشتم ، اما پس از صمیمی شدن ارتباطم با این خانواده دو اتاق آن طرف تر در اختیارم گذاشتند .

فردای آن روز که مأمورین به آنجا مراجعه کردند ، صاحبخانه و پسرش همان اتاق اول دم پله را به آنها نشان دادند ، آنها بعد از رفتن مأمورین خود وارد دو اتاق دیگر شدند و یکسری از کتابهای بازرگان و آیت الله طالقانی را خارج کردند و از بین بردند .

پس از خروج از آن خانه مدارک و وسایل همراهم را در خانه ای گذاشتم ، سپس یک تاکسی ساعتی کرایه کردم و به منزل هفت هشت نفر از دوستانم رفتم تا بگویم اوضاع از چه قرار است و منزل من هم لو رفته ، به آن مراجعه نکنند .

من عادت داشتم هر شب به رادیوهای خارجی گوش می کردم ، جالب این که فردای آن شب وقتی به رادیو بغداد (رادیو میهن پرستان) گوش می کردم ، خبر کشف کارگاه به عنوان مخزن اعلامیه و فرار مرا پخش کرد .

نمی دانم و نمی دانستم که چه کسی این خبر را ظرف 24 ساعت به بغداد رسانده بودند ، تعداد زیادی از مبارزین و سیاسیون هر شب به این رادیو گوش می کردند ، طبیعی بود که از دوستان ما هم برخی این خبر را شنیده باشند ، اما از آنجا که نام من ذکر نشده بود هنوز در بی خبری بودند.

یکی از دوستانم به نام میر هاشمی 25 روز بود که به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت سربازی اعزام شده بود ، باید او را هم خبر می کردم ، میر هاشمی بچه با استعداد و خوبی بود ، ولی در دامن چپی ها افتاده بود ، گرچه تظاهر به دینداری می کرد ، ولی با آنها مأنوس تر بود .

به هر حال او را هم باید خبر می کردم ، صبح زود پیراهن مشکی به تن کردم و به پادگان نیروی هوایی رفتم ، خواستار ملاقات و مرخصی او شدم ، گفتم که مادرش فوت کرده و می خواهم او را که فرزند بزرگ خانواده است برای آخرین دیدار با جسد مادرش و تشیع جنازه ببرم .

یکی دو تا از سرگرد ، سرهنگ ها آمدند و تسلیت گفتند ، به این ترتیب مرخصی او را گرفتم و حدود ساعت 8 صبح از پادگان خارج شدیم ، ساعتی طول نکشیده بود که ساواکی ها به پادگان می روند و می بینند که جا تر است و از بچه خبری نیست ، یکی دو روز با هم به خانه دیگر دوستان رفتیم .

بعد قرار شد با هم به نقطه ای دور از پایتخت فرار کنیم .(1) من مشهد و قم را پیشنهاد دادم چرا که هم زیارت می کردیم و هم از شلوغی آنجا برای مخفی شدن بهتر استفاده می کردیم .

در این میان چند نفری از دوستان و اعضای گروه بودند که در تبریز ، بهبهان و سایر شهرستان ها یا سکونت داشتند یا سرباز بودند و یا مأموریت و کارشان در آنجاها بود و با ما مکاتبه داشتند .

لشکری نامه های آنها را که حاوی اسم و مشخصات و آدرس بود جمع کرده و در کارگاه نگه می داشت ، پس از آن تفتیش و جستجو ، این نامه ها به دست مأمورین افتاد و آنها با همین اطلاعات حدود پانزده نفر را دستگیر کردند .

دوستان دستگیر شده ما چون فهمیده بودند که من فرار کرده ام ، کم لطفی نکرده تمام مسئولیت کار و عملیات را به گردن من انداختند ، از خرید دستگاه پلی کپی تا تهیه متن اعلامیه ها و پخش آنها و آتش زدن طاق نصرت ، همگی را به عهده من گذاردند .

تعدادی جاسویچی تبلیغاتی مربوط به گروه های مبارز فلسطینی که بر روی آنها نام های این گروه ها " الصاعقه ، العاصفه ، الفتح و ... " حک شده بود برای من آورده بودند ، من نیز آنها را بین بچه ها توزیع کرده بودم که پس از دستگیری گفته بودند از من گرفته اند .

شاید فکر می کردند با این کار جرم شان سبک و من هم گیر نخواهم افتاد ، میر هاشمی با رفتن به قم موافق نبود ، او به غیر از مشهد یکی از روستاهای دور افتاده اراک را نیز پیشنهاد کرد ، فامیل های او یک سرهنگ بازنشسته در مشهد و خاله اش هم اراک بود .

منزل سرهنگ قابل اعتنا و اعتماد نبود ، مأمورین عکس مرا به خاطر احضارهای قبلی به ساواک و نیز عکس میر هاشمی را از پرونده خدمت سربازی اش در اختیار داشتند ، لذا تعلل در تهران جایز نبود و به سمت اراک حرکت کردیم ، آن روستا در چند فرسخی (حدود 40 کیلومتری) اراک بود و به نظر می آمد که به خاطر پرت افتادن محل مناسبی برای اختفاء باشد تا آب ها از آسیاب بیفتد .

اواخر اردیبهشت ماه ، صبح هنگام عازم شدیم ، حوالی ظهر به اراک رسیدیم ، از اراک ساعت 1 بعدازظهر مینی بوس قراضه ای به آن ده و چند ده دیگر می رفت و فردا صبح دوباره باز می گشت ، در هر شب و روز فقط یک بار می رفت و ده به ده مسافرها را پیاده می کرد و ده به ده سوار می کرد و می آورد .

قبل از حرکت از داخل شهر چند کله قند سوغاتی برای خاله خانم گرفتیم و یک ساک هم پر از کتاب و لباس با خود داشتیم ، فکر می کردیم بیست _ سی روزی در آن روستا خواهیم ماند تا از التهاب و حرارت قضیه کاسته شود .

تا به ده برسیم از این که محلی مناسب برای اختفا یافته ایم احساس خوشحالی و خشنودی داشتیم ، بعد از دو سه ساعت تشنه و گرسنه به روستا رسیدیم ، وقتی از ماشین پیاده شدیم از بچه های ده آدرس خاله خانم را پرسیدیم ، پیدا بود که ما غریبه هستیم ، یکی از بچه ها با لکنت زبان گفت : دیشب محمود سراغتان آمده بود ! و دایم این جمله خبری را تکرار می کرد .

ما ابتدا نفهمیدیم که او چه می خواهد بگوید ، به میر هاشمی گفتم اینجا خبرهایی هست ! پرسان پرسان خانه خاله خانم را یافتیم ، وقتی در به رویمان باز شد یک دفعه زنی زد به سر و رویش و ایستاد به گریه کردن : خاله جان ! چرا اینجا آمدید ؟! بدبخت شدم ! بیچاره شدم ! ... دیشب ژاندارم و کدخدا به دنبال شما آمده بودند ، می گفتند که شما آدم کشته اید ! جنایت کرده اید ! آره ؟ درست است ؟؟!

و ما بر و بر به او نگاه می کردیم ، فهمیدیم که منظور آن پسر بچه از محمود همان مأمور بوده است ، گفتم : نه بابا جنایت چی چیه ؟ ... ما دوست نداشتیم سربازی کنیم و از آن فرار کرده ایم ، آنها دروغ گفته اند ... !

گویا پس از فرار دوستم از پادگان ، از طریق مدارک به دست آمده در کارگاه لشکری به ارتباط دوستم با گروه پی می برند و به خانه شان می آیند و برادرش را دستگیر می کنند و او را تحت فشار قرار می دهند تا اقوامش را معرفی کند .

او هم چند آدرس را در اختیارشان می گذارد ، آنها با حدس و گمان احتمال می دهند که ما به این مکان فرار کرده باشیم و ... تصور این که ما اگر یک شب زودتر می رسیدیم چه می شد ، خیلی جالب است !

جدال در باتلاق :

هوا خیلی پس بود و درنگ جایز نبود ، به دوستم گفتم : یاالله برویم ! خاله که متوجه شد بر خلاف آن گله و شکوایه اولش تغییر حالت داد و اصرار کرد که باید امشب آنجا بمانیم و شام بخوریم و صبح برویم ! غذا هم آورد .

من نپذیرفتم و نخوردم ، اما دوستم چند لقمه ای خورد ، در همین حین یکی آمد و خاله را به بیرون از اتاق صدا کرد ، پیدا بود که آنها نقشه ای برایمان کشیده اند ، کله قندها را از ساک درآوردیم و همانجا گذاشتیم و به سرعت از آنجا خارج شدیم .

ماشینی در کار نبود ، تا فردا هم صلاح نبود صبر کنیم ، ناچار از پیاده رفتن بودیم ، از ده خارج شدیم و در کنار جاده و با فاصله و در لابلای گندمزارها می رفتیم و از بیم تعقیب مأمورین از جاده استفاده نمی کردیم .

راه را هم بلد نبودیم ، فقط با جهت یابی به سویی روان بودیم و که حدس می زدیم به سمت اراک است و نمی دانستیم که چه مسیری و با چه مختصات و شرایطی در انتظارمان است... بعد از پیمودن مسافتی به منطقه ای باتلاقی رسیدیم .

در ظاهر زمینش شل و باتلاقی نشان نمی داد ولی وقتی پا را در آن می گذاشتیم تا ساق پا در گل فرو می رفتیم ، واقعاً ظاهری فریبنده داشت ، فکر می کردیم اگر سه چهار متر جلوتر برویم دیگر تمام می شود ، حیف مان می آمد که برگردیم ، هر چه که پیش می رفتیم باتلاق عمیق تر می شد ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود .

از طرفی هم در اردیبهشت ، شبهای آنجا هوا خیلی سرد می شد ، لباس گرم و مناسبی همراه نداشتیم . فکر نمی کردیم در چنین مخمصه ای گیر بیفتیم ، هرازگاهی نور ماشینی دل شب را می شکافت ، ما خود را به میان مرغزار می انداختیم و مخفی می شدیم و ماشین زوزه کشان رد و در سیاهی محو می شد .

گویا عصر در کشتزار گندم آب انداخته بودند ، تمام لباس های ما خیس و گلی شده بود ، سرما هم حسابی عرصه را بر ما تنگ کرده بود ، تا آنجا که برای گرم شدن همدیگر را بغل می کردیم و به هم نفس می دادیم تا گرم مان شود .

گاهی هم برای آن که خوابمان نبرد به یکدیگر سیلی می زدیم ، تمام لباس هایی را که در ساک داشتیم به تن کرده بودیم ، با این حال سوز حاصل از ترکیب سردی هوا با خیسی زمین تا مغز استخوان ما رسوخ کرد ، امان مان را بریده بود ، نه می توانستیم سرما را تحمل کنیم و نه می توانستیم بخوابیم .

هرازگاهی صدای پارس یا زوزه حیوانی در فضا طنین انداز می شد ، برای خالی شدن دل ما همه چیز تکمیل بود ، اگر خود را می باختیم کار تمام بود ، نبایستی توقف می کردیم ، به هر ترتیبی که بود باید پیش می رفتیم ، حین رفتن گاهی یکی از کفش هایمان در باتلاق گیر می کرد و از پایمان در می آمد ، برای یافتن آن باید در میان گل و لای و لجن می خلیدیم و به زحمت آن را می یافتیم .

از بینی و چشم هایمان بی اختیار آب و اشک سرازیر بود ، نوک انگشتان دست و پایمان بی حس شده بود ، گوش ها و نوک بینی هم یخ زده بود ، صداق شق شق ناشی از بهم خوردن دندان هایمان را می شنیدیم .

یک بار دوستم کاملاً خود را تسلیم شرایط کرد و در گل و لای غوطه خورد و دیگر نمی خواست بلند شود که من به زور دستهایش را کشیدم و زیر پهلویش را گرفتم و سرپایش کردم ، پس از مدتی تلاش برای وا کندن از باتلاق به یک گودال رسیدیم ، به کنار آن رفتیم ، دیدیم که رودی بزرگ از وسط باتلاق می گذرد ، به نظر می آمد خیلی گود باشد ، نمی توانستیم به میان آن برویم و یا از رویش بپریم ، تقریباً به بن بست رسیده بودیم .

برای دقایقی مأیوس و سرخورده و مستأصل ایستادیم ، گویا به ته خط رسیده بودیم ، در آن سیاهی و دل شب رو کردم به آسمان ، ستاره ها می خندیدند ، بی صدا به خدا التجاء کردم و نشان راه و مفری جستم ، آیا در این سیاهی و سکوت راهی بود ؟ ....

از لب گودال خود را به حاشیه جاده کشیدیم ، رود جاده را هم قطع کرده بود ، اما روی آن پلی نصب بود ، گذشتیم ، اما نباید به رفتن در جاده ادامه می دادیم ، پس به میان گندمزار برگشتیم .

ساعت دو بعد از نیمه شب بود که روستایی پیش رویمان سبز شد ، سگ های ده به ما حمله کردند و مردم هم با چوب و چماق به استقبال ما آمدند ، در لابلای گندم ها پناه گرفتیم ، وقتی صدای سگ ها ساکت شد ، کمی سینه خیز رفتیم ... بعد بلند شدیم و بی رمق و بی حس ادامه دادیم .

به جایی رسیدیم که دیگر تاب و توان نداشتیم و در زانوهایمان قدرتی برای رفتن نبود ، به یک باره سو سوی چراغ های شهر را دیدم ، به معجزه می ماند ، جان دیگری گرفتیم ، شعف و خوشحالی آن لحظه قابل وصف نیست ، تا آمدیم به سوی شهر خیز برداریم ، تردیدی مرا فرا گرفت ، پنداشتم که در این ساعت از شب شهر جای امنی برای ما نیست ، با این سر و وضع هر مأمور و پلیسی در شهر به ما شک خواهد کرد ، به دوستم نهیب زدم .

خبر از امام زاده ای در نزدیکی شهر داشتیم ، به سوی آن حرکت کردیم که به یک سیل بند رسیدیم ، رودخانه خشک و بستر آن شن و ماسه بود ، ساعت 5 صبح شده بود ، به سختی زمین شن و ماسه ای را گود کردیم و در آن دراز کشیدیم و بعد شن و ماسه را روی خود ریختیم تا گرم شویم .

دو ساعتی به همین شکل خوابیدیم و هیچ نفهمیدیم ، ساعت 7 و 8 صبح بود که بلند شدیم و به لب جاده آمدیم ، کمی لباس هایمان را تمیز و مرتب کردیم و منتظر ماشین های عبوری شدیم ، قصد نداشتیم داخل شهر شویم .

ماشین کمپرسی ای که بار گوجه و خیار داشت کمی دورتر از ما نگه داشت . راننده بار را از اهواز یا آبادان به تهران می برد ، قرار شد که او در قبال دریافت کرایه هر نفر پنج تومان ما را به قم ببرد ، ماشین که حرکت کرد گرمای دلچسب آن چشمانمان را گرم کرد ، این گرما برای وجود خسته و کوفته ما خیلی گوارا و دلچسب بود .

دیگر چشمانمان را یاری مقاومت نبود ، در حالی که نشسته خوابیده بودیم من به روی دوستم افتادم و لحظه ای بعد او روی من افتاد ، راننده هم که گویا شب را بی خواب بود از خواب ما خوابش گرفت و چند بار ماشین از جاده خارج شد .

یک بار چنان خارج شد که نزدیک بود بدنه پشت کمپرسی از شاسی جدا شود ، ما هم که ترسیده بودیم دیگر خوابمان نبرد ، راننده که به وضع ما مشکوک شده بود پرسید شما که هستید و از کجا می آیید و به کجا می خواهید بروید ؟

ما سیاه بازی دیگری را به نمایش در آوردیم که ما دختر خاله ای داشتیم که عروسی اش بود ، رفته بودیم عروسی خودت می دانی که دهاتی ها تا صبح می زنند و می رقصند ، ما هم تا دم صبح بیدار بودیم ، الان هم باید برگردیم ، تا یک چک را وصول کنیم ، عجله هم داریم !

مطمئن بودیم که راننده حرف های دروغ ما را باور ندارد ، لذا دو سه کیلومتر مانده به قم گفتیم که نگه دارد ، دلیلش را پرسید ، گفتیم که اینجا فامیل داریم ، حالا که این راه را آمده این خوب است به او هم سری بزنیم ، او اصرار کرد : نه ! باید به قم بیایید ، شما تا قم کرایه کرده اید !

گفتیم : این دیگر به تو مربوط نیست ، دلمان می خواهد اینجا پیاده شویم ، اما او همچنان اصرار می کرد ، حالا اتفاقی یا خدا خواهی بود ، دو سه کیلومتر به شهر مانده ماشین ها متوقف شده پشت سر هم ایستاده بودند ، این کمپرسی هم مجبور به توقف بود .

ده تومان جلو داشبورد ماشین انداختیم و به زور از ماشین پریدیم بیرون ، در کنار رودخانه ای دست و روی خود را شستیم و در کنار آن حرکت کردیم و به قم آمدیم ، در شهر صبحانه خوردیم ، وقتی خیال مان راحت شد که کسی دنبال ما نیست به سمت تهران حرکت کردیم .

_____________________

1 . بنگرید به سند شماره 13

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:18

من شاه دوستم !

در اواخر فروردین 49 شنیدیم که تعدادی از سرمایه داران (بخوانید سرمایه گذاران) آمریکایی از جمله " راکفلر " می خواهند به ایران بیایند ، هدف از مسافرت و حضور آنها بررسی زمینه های سرمایه گذاری در ایران اعلام شد .(1)

جامعه روحانیت مخالفت خود را با سفر این هیئت و اهداف آن اعلام کرد و آیت الله سعیدی (2)علیه سفر سرمایه داران آمریکایی سخنرانی های تندی ایراد کرد ، گروه ما هم تصمیم گرفت که در همراهی با این مخالفت ها بیانیه ای صادر کند .

قرار بر این شد که نام و امضای چهره های سرشناس پای این بیانیه باشد ، به عبارتی چون این کار و مخالفت علنی بود ، اگر ما دستگیر می شدیم تنها عنوان موزع و پخش کننده بیانیه را داشتیم و امضا کنندگان خود پاسخگو بودند .

به دنبال چند نفری از سرشناسان سیاسی مانند اللهیار صالح (3)رفتیم که نپذیرفتند ، داریوش فروهر(4) هم مشروط به این که بیانیه به نام حزب ملت ایران باشد ، پذیرفت ، که شرط مقبولی نبود .

لذا طرح ما شکست خورد و آیت الله سعیدی گفت خود به تنهایی اعلامیه ای صادر می کند ، اعلامیه ای که او صادر کرد خیلی تند بود و عکس العمل شدید ساواک را در پی داشت (5)، او را دستگیر و شکنجه کردند ، چون شکنجه ها سخت بود و از جهتی کسالت هم داشت در سلول فوت کرد .

به هر روی ما اعلامیه های تند آیت الله سعیدی را پخش کردیم ، تبعات پخش اعلامیه دامن ما را گرفت ، یکی از افراد گروه به نام احمد کروبی تعدادی از این اعلامیه را در داخل کیف به دانشگاه برد ، او در دانشگاه دوستی داشت به نام فاطمی(6)که از گروه های چپ مارکسیستی بود .

چند برگ از اعلامیه ها را به او داد ، از قضا فاطمی هم دوستی داشت که ساواکی بود و خود خبر نداشت ، فاطمی اعلامیه را به دوست ساواکی اش داد و جریان لو رفت ، ساواک چند روز به تعقیب و مراقبت از فاطمی پرداخت ، دوستان و تماس های او را زیر نظر گرفت و بعد چهار پنج نفر از جمله خود فاطمی ، اکباتانی(7) و اخوت را شناسایی و دستگیر کرد .

تعقیب و مراقبت ها ادامه یافت و در مرحله بعد احمد کروبی را هم به همراه مصطفی ستاری(8) و حسن کلاهدوزان هنگام قرار در میدان 24 اسفند ( میدان انقلاب) دستگیر شدند . (9)

امیر لشکری در میدان اعدام (محمدیه) ابتدای خانی آباد ، کارگاه بافندگی داشت و آن را به انبار اعلامیه تبدیل کرده بود ، عصر برای صحبت درباره مسائل مالی و اعلامیه به کارگاه رفتم ، از همان ابتدا که زنگ در کارگاه را به صدا در آوردم متوجه وضعیت غیر عادی آنجا شدم .

در این کارگاه چند شاگرد بچه سال کار می کردند ، از آنها پرسیدم : امیر کجاست ؟ گفتند : رفته بازار ، می آید ! این وقت روز برای رفتن به بازار غیر عادی بود ، با این حال نیم ساعتی منتظر شدم ، دوباره پرسیدم : چرا نیامد ؟ قرار بود که این ساعت اینجا باشد !

یکی از شاگردها با خنده گفت : امروز ظهر آمدند و سیلی زدند تو گوشش و او را بردند . پرسیدم دیگر چه کسی را بردند .متوجه شدم که نعمت الله حاج امیری را نیز دستگیر کرده اند ، فهمیدم با پای خود به مهلکه آمده ام ، باید سریع آنجا را ترک می کردم .

اما قبل از رفتن به فکر افتادم تا مقداری از مدارک از جمله کتاب ها و جزوات را پیدا کنم و با خود ببرم و نابود کنم ، می خواستم از پله ها پایین بروم که زنگ در به صدا در آمد ، به طبقه بالا برگشتم و از پنجره دیدم سه نفر مأمور هستند .

آنها را خوب می شناختم ، طی مدتی که در بازار بودم در ارتباط با مسائل متعدد از جمله مسجد جامع بازار و کارهای متفرقه مرا به سازمان امنیت برای سؤال و جواب برده بودند و بازداشت های یک روزه ، دو روزه در پرونده ام بود .

با دیدن مأمورین مترصد فرار شدم ولی راه فراری نبود ، در مرحله ای هم نبودم که بخواهم خود کشی کنم و به دست مأمورین نیفتم ، گفتم هر چه باداباد . آخرش می رویم یکی دو سال آب خنک می خوریم ! تنها کاری که توانستم بکنم این بود که جزوه ها و کتاب ها را از پنجره به گاراژی که در پشت کارگاه بود انداختم و چند کاغذ شماره تلفن را هم به چاه توالت ریختم .

آن موقع این گذشت را نداشتم که خودم را از پنجره به پایین بیندازم ، لذا با سرعت خود را به میان قراضه های پارچه انداختم و خود را لابلای تلی از کهنه پارچه ها و پوشال ها مخفی کردم و خود را به خواب زدم و بچه ها را تشویق و تهدید کردم که کسی نباید بفهمد که من اینجا هستم ، بعد آنها رفتند و در را باز کردند .

مأمورین به خاطر تأخیر در باز کردن در غرولند کنان وارد شدند و از همان پایین شروع به جستجو و گشتن تمام سوراخ سمبه ها ، در طبقه بالا سه چهار اتاق بود ، نقشه ام این بود که وقتی آنها به داخل یکی از اتاق ها رفتند من از طریق راهرو فرار کنم .

اما آنها هم حساب کار خود را داشتند و یکی شان در راهرو مراقب ایستاده بود و دو نفر دیگر وارد اتاق ها می شدند ، من از لای پوشال ها رفت و آمد آنها را می دیدم ، کاملاً خود را به خواب زدم تا این که وارد اتاق و محل اختفای من شدند .

بی درنگ پوشال ها را کنار زدند ، یک دفعه جا خوردند ، شاید هم ترسیدند ، من به روی خود نیاورده و به خروپف خود ادامه دادم ، گویا که چند ساعتی هست که در خوابم ! آن دو به هم نگاه کردند و دیگر همکار خود را هم صدا زدند ، یکی گفت : خودش است ، طرف اصلی همین است ! من می شناسمش !

او مرا شناخته بود ، پرسید : تو مگر شاگرد مصدقی نیستی ؟! تو خودت اعلامیه چاپ می کنی ، تو خودت در رأس اینها هستی و خط می دهی . دیدم اوضاع وخیم است ، سعی کردم بی تفاوت باشم ، در حالی که من خودم را به خواب زده بودم ، آنها مرتب فحش می دادند و من توجهی نمی کردم .

دستم را گرفتند و کشیدند و با چند اردنگی بلندم کردند ، خود را خواب آلود و هراسان نشان دادم و گفتم : مگر آزار دارید ، چرا می زنید ؟ اصلاً اینجا چه کار دارید . بعد وانمود کردم که کم کم هوشیار می شوم .

آنها عصبانی شدند و گفتند : اه آقا رو ! ما اینجا چه کار می کنیم ؟ تو اینجا چه کار می کنی ؟

گفتم : شما را سن نه ( به شما چه ؟ ) مأموری که مرا شناخته بود دوباره پرسید ؟ ببینم ! پدر سوخته ! مگر تو شاگرد مصدقی نیستی ؟

گفتم : چرا ! بودم . ولی حالا نیستم ، مدتی است که با او بر سر حقوق دعوا کردم و بیرون آمده ام . گفت : پاشو خر خودتی ! هر چی هست زیر سر خودت هست ! گفتم : مواظب حرف زدنتان باشید والا ....گفت : والا چی ! پاشو نقش بازی نکن ، ما مأمور سازمان امنیت هستیم .

من شروع کردم به فحش دادن به لشکری ( که قبلاً گرفته بودنش ) و بعد با خواب آلودگی رو به شاگردها کرده و گفتم : این فلان فلان شده کجاست چرا نیامده ، حالا وقتش است اگر بیاید امشب پدرش را در می آورم . پول مرا نمی دهد ! وقتی آمد به کلانتری خودش را پول می کنم ، به سیاه بازی خود به شکل دیگر ادامه دادم .

مأمورین گفتند : چیه ؟ چرا ناراحتی ؟! گفتم : این مردیکه فلان فلان شده صاحب کارگاه را می گویم ، الان سه ماه است که چند هزار تومان از من گرفته و پس نمی دهد . هی امروز و فردا می کنه ، امروز برو ، فردا بیا ! فردا برو پس فردا بیا ! خلاصه کلافه ام کرده است .

عصری هم آمدم منتظرش بودم تا بیاید و بردارمش و ببرمش کلانتری که نمی دانم چرا تا الان نیامده ، دیر کرد ، منم از فرط خستگی لای این پوشال ها خوابم برد ، آمدن شما را هم نفهمیدم ! گفتند : زکی ! خودتی ! فکر کردی ! نه خیر آقا !

آنها پوزخندی زدند و گفتند : شما از بس بی خوابی کشیده اید و اعلامیه چاپ کرده اید از خستگی اینجا خوابتان برده است ! گفتم : اعلامیه چی چی است ؟ این حرف ها کدام است؟ من از صحبت های شما سر در نمی آورم ! آقا من طلبی از این پدر سوخته دارم که آمده ام بگیرمش ... اصلاً به شما چه ، شما کی باشید ؟

گفت : پاشو ! خسته شدی !! پاشو دیگر تمام است ! آن قدر وقت برای خوابیدن بهت بدهیم که از خوابیدن بیزار شوی ، پاشو مردیکه ! بازداشت هستی !

گفتم : برای چی ؟ گفتند : مگر نمی خواهی دوستت را ببینی ! او به همراه دیگر دوستانت دستگیر شده و الان پیش ما هستند و اعتراف کرده اند ، اینجا هم محل تهیه و تکثیر و انبار اعلامیه است .

وانمود کردم که من بی خبر و بی گناه هستم و از این حرف ها هم سر در نمی آورم ، گفتم : چه خوب که دستگیر شده ! مملکت آباد است ، شاه ما شاه خوبی است و کسانی که این کارها را می کنند خائن هستند .

بعد ادامه دادم : باشد ، اصلاً اینها الان کجا هستند ، آدرس بدهید من خودم می آیم تا ثابت کنم که در این کارها هیچ دخالتی نداشته ام ، می آیم تا دامن خود را از لوث این لکه ننگی که می گویید پاک کنم .

یکی از آنها گفت : به ! عجب پسر خوبی ! دیگری گفت : نه این کلکش است و رو به من گفت : خر خودتی ! بیا برویم . بعد مرا به اتاق دیگری هل دادند ، می خواستند بازرسی بدنی بکنند ، گفتم شما اول کارت تان را نشان بدهید ، آنها فهمیدند که من چیزهایی سرم می شود .

گفتند : تو اگر این کاره نیستی از کجا می دانی که مأمور باید کارت داشته باشد ! فهمیدم که خطا کردم و باید سریع اصلاحش کنم ، گفتم : خب معلوم است من در محیط بازار کار می کنم ، خیلی هم خوشنام هستم ، بعضی ها از روی دوستی و دشمنی می آیند و هروئین و تریاک توی جیب افراد می گذارند ، بعد طرف را می برند و می گویند در لباس هایش مواد پیدا کردیم و به دردسرش می اندازند .

شما هم می گویید مأمور سازمان امنیت هستید ، خب باید کارت تان را نشان بدهید ، تا خیالم راحت شود . آنها هم که وانمود می کردند توجیه شده اند کارت شان را نشان دادند و بعد مرا بازرسی بدنی کردند ، چیزی پیدا نکردند !

یکی از آنها پرسید : دستبند بزنیمش ! من در ادامه نمایش خود دستهایم را پیش کشیدم و گفتم : خب بزنید ، من خودم می آیم ، می خواهم این لکه ننگ را از دامنم پاک کنم ، چون من شاه دوست هستم ! یک وطن پرست واقعی ! ... آن کس را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ! آقا برویم من خودم با پای خودم می آیم ...

گویا آنها دستبند به همراه نداشتند و فکر نمی کردند که در چنین وضعیتی قرار بگیرند ، یکی از ایشان گفت : نه بابا ! این پسر خوبی است ، دستبند نمی خواهد ، خودش می آید !

بعد یکی دست چپ و دیگری دست راستم را گرفتند و حرکت کردیم ، در میان نگاه های شاگردهای کارگاه از آنجا خارج شدیم ، در خیابان به ماشین رسیدیم ، تا آن لحظه به یکی دو سال زندان فکر می کردم و فرار از دست مأمورین جایی در ذهنم نداشت .

مأموری پشت زل نشست ، یکی هم دست مرا رها کرد و جلوتر از من در عقب ماشین نشست تا من بین آنها بنشینم ، در لحظه و آنی جرقه ای در فکرم زده شد ، فرار ! ثانیه ای درنگ نکردم ، در این لحظه مأمور بیرون خودرو به من گفت بود : برو بنشین !

من در حالی که کله ام را به داخل اتومبیل برده بودم و یک پا در میان هوا و زمین داشتم ، با دستی که آزاد بود پاشنه کش فلزی را از جیبم در آوردم و با قدرت تمام به روی مچ مأموری که دستم را گرفته بود زدم ، فریاد آخ ... به آسمان برخاست و دست من رها شد و با سرعت شروع به دویدن کردم .

مأمورین تا به خودشان بیایند و بفهمند که چه شده است ، من چند ده متری از آنها فاصله گرفته بودم ، آنها به دنبالم می دویدند ، در حالی که بارانی از فحش و بد و بیراه روانه ام می کردند و داد می زدند : بگیریدش ! من هم می دویدم و دستم را تکان می دادم و فریاد می زدم : بگیریدش ! مردم حیران به ما می نگریستند و نمی دانستند که چه کسی را باید گرفت !

آنها از میدان اعدام تا بازارچه سعادت دنبالم کردند ، من جوان ، کوهنورد و قوی بودم ، جبر به دنبالم بود و انگیزه هم داشتم ، حسابی می دویدم ، حدود ساعت 9 شب شده بود و توانستم آنها را در کوچه پس کوچه های بازارچه سعادت جا بگذارم .

آنها مرا گم کردند ، شاید هم خسته شدند و بریدند و از جستجو و تعقیب دست کشیدند ، جالب این که بعدها در اسناد دیدم که گزارش کرده اند چون از من مدرکی به دست نیاوردند آزادم کردند ، تنظیم این نوع گزارش از سوی آنها طبیعی بود و باید آنها قصور خود را می پوشاندند . (10)

_________________________

1- به تاریخ 7 اردیبهشت 1349 رسانه های داخلی اعلام کردند که برای بررسی امکانات سرمایه گذاری در ایران ، راکفلر و لیلینتال به اتفاق دیگر بزرگترین سرمایه گذاران آمریکا به تهران می آیند ، بنا به نوشته مطبوعات ، برخی از این سرمایه گذاران در هر دقیقه دهها هزار دلار درآمد دارند . ( هفت هزار روز ، ج 1 ، ص 403 )

2- آیت الله سید رضا محمد رضا سعیدی در دوم اردیبهشت 1308 در نوغان مشهد به دنیا آمد ، دروس حوزوی را در مشهد و قم تا درجه اجتهاد فرا گرفت و از محضر استادانی چون آیت الله العظمی بروجردی ، میرزا هاشم آملی استفاده کرد و بعد به محضر درس حضرت امام خمینی کشیده شد ، در هنگام دستگیری امام در 15 خرداد 42 او در کویت به تبلیغ مشغول بود و پس از شنیدن خبر در حسینیه نخیحیل کویت به منبر رفت و از شاه انتقاد کرد .

پس از تبعید امام از ترکیه به عراق ، آیت الله سعیدی به نجف رفت و در بازگشت به ایران مسجد موسی بن جعفر (ع) تهران را پایگاه تبلیغ و حمله به رژیم شاه قرار داد . آیت الله سعیدی در صدور برخی اعلامیه ها و بیانیه های مخالفت آمیز با شاه از طرف روحانیون نقشی جدی و اصلی داشت و امضایش در پایین بیشتر نامه ها و بیانیه ها دیده می شد .

سرانجام او بر اثر شدت مبارزات و مخالفت هایش علیه شاه و ایراد سخنرانی های آتشین بر ضد کنسرسیوم سرمایه گذاری سرمایه داران آمریکایی در ایران در 11 خرداد 1349 دستگیر شد و ده روز بعد پس از تحمل شکنجه های فراوان به شهادت رسید .

3- اللهیار صالح فرزند میرزا حسن خان مبصر الممالک در 1276 در کاشان به دنیا آمد ، در مدرسه ای که تحت نفوذ حزب دمکرات کاشان بود تحصیل کرد ، بعد به تهران آمد و ابتدا در مدرسه فرانسوی ها و پس از آن در مدرسه آمریکایی ها تحصیل کرد .

اولین شغل او مترجمی در سفارت آمریکا بود ، او در دوره رضاخان عهده دار شغل های مهمی در دستگاه قضا و اداری کشور شد از جمله : بازپرس وزارت عدلیه ، دادستان اصفهان ، ریاست انحصار کل دخانیات ، سرپرست کل گمرک و ...

بیشترین رشد و ترقی صالح پس از به سلطنت رسیدن محمدرضا پهلوی است که به سمت ها و مقام های مهمی دست یافت از جمله : وزارت دارایی و دادگستری در چندین کابینه در دهه 1320 ، نمایندگی مجلس شورای ملی ، سفارت ایران در واشنگتن و ... همچنین او از رهبران جبهه ملی و از بنیانگذاران حزب ایران محسوب می شود ، صالح در 1360 در خارج از کشور درگذشت .

4- داریوش فروهر در 1307 در اصفهان به دنیا آمد ، در پانزده سالگی و به هنگام تحصیل در دبیرستان ایرانشهر فعالیت های سیاسی خود را آغاز کرد . پس از اخذ دیپلم به دانشکده حقوق دانشگاه تهران راه یافت ، در دوره دانشجویی به تشکیلات مکتب ( هسته بنیادی یک گروه سیاسی و ملت گرا ) پیوست .

در 1329 به خاطر شرکت فعال در برنامه های نهضت ملی شدن صنعت نفت از طرف حکومت روزم آرا دستگیر و زندانی شد ، او در آن زمان سخنگوی دانشجویان بود . در 1330 وقتی مکتب به حزب ملت ایران تبدیل و تغییر یافت ، فروهر در دی ماه همان سال به دبیری این حزب انتخاب شد ، او در 29 خرداد 31 در سالروز خلع ید از استعمارگران بار دیگر بازداشت شد ، اما بعد از مدت کوتاهی آزاد شد و توانست در سی تیر 31 به طرفداری از مصدق هواداران و یارانش را در اجتماع و تظاهرات میدان بهارستان رهبری کند .

فروهر در مقابله با کودتای 28 مرداد 32 مجروح و به بیمارستان نجمیه انتقال یافت ، طرفدارانش شبانه او را از بیمارستان فراری دادند ، از آن پس فروهر به مبارزه پنهان روی آورد و نخستین دوره آرمان ملت را منتشر کرد تا آن که در دی 32 دستگیر و به زندان جزیره قشم تبعید شد .

او در اوج تلاش های دولت زاهدی بر سر انعقاد قرارداد امینی _ پیچ به تهران بازگشت و مسئولیت تشکیلاتی نهضت مقاومت ملی را عهده دار شد که پس از برگزاری تظاهرات خیابانی به همراه تعدادی از دوستانش دستگیر و زندانی شد .

بازداشت دیگر فروهر مربوط است به مبارزات او علیه پیمان بغداد ، او در 8 خرداد 38 نیز هنگام دیدار با دانش آموزان و دانشجویان و کارگران دستگیر و به سلول انفرادی انتقال یافت . فروهر در 39 پیشنهاد شاه را برای خروج همیشگی از ایران رد کرد و در 30 تیر همان سال در حالی که در زندان به سر می برد به عضویت شورای مرکزی جبهه ملی دوم برگزیده شد و در اثر این اقدامات این جبهه ، فروهر از زندان آزاد شد .

اما این آزادی خیلی دوام نیاورد و دو ماه بعد مجدداً بازداشت گردید ، دستگیری دیگر فروهر مربوط به سال 43 است ، او به همراهی گروهی از طرفدارانش دستگیر و در زندان با حاج آقا مصطفی خمینی آشنا شد و از طریق ایشان با شخصیت حضرت امام خمینی آشنا گردید . او این بار در دادگاه به سه سال زندان محکوم شد ، اما پس از آزادی در سال 45 به مبارزاتش علیه رژیم ادامه داد ، از این رو در سال 49 بدون محاکمه سه سال زندان را تحمل کرد

او در سال های 53 و 57 به وکالت دادگستری پرداخت اما از مبارزاتش غافل نشد ، در سال 57 عوامل ساواک در طبقه دوم منزل وی بمب گذاشتند که آسیب جانی در بر نداشت ، فروهر در آبان 57 به همراه دکتر سنجابی که از پاریس و دیدار با امام باز گشته بود برای مدت کوتاهی دستگیر و زندانی شد ، فروهر پس از آزادی به پاریس رفت و در خیل یاران حضرت امام خمینی قرار گرفت و به همراه ایشان در پرواز انقلاب به ایران بازگشت .

فروهر پس از پیروزی انقلاب اسلامی وزیر مشاور سیاسی و وزیر کار و امور اجتماعی کابینه مهندس بازرگان و عضو هیئت ویژه دولت برای حل مسئله کردستان بود ، او بعدها به یکی از چهره های منتقد نظام جمهوری اسلامی تبدیل شد .

تلاش فراوان دوستان و اطرافیان وی برای مطرح کردن او به عنوان یک چهره سیاسی در تغییر و تحولات سیاسی کشور نتیجه ای در بر نداشت ، فروهر و همسرش پروانه اسکندرپور در اواخر سال 77 به طرز فجیعی در منزل مسکونی خویش به قتل رسیدند ، بعدها وزارت اطلاعات قتل این دو و تعدادی دیگر از عناصر روشنفکر و دگر اندیش را به عوامل خودسر آن وزارت نسبت داد . ( بامداد ، ش 203 ، 12 ، اطلاعات محقق )

5- برای اطلاع بیشتر از محتوای اعلامیه گامی دیگر در راه تشدید غارتگری ، بنگرید به متن اعلامیه در پیوست سوم .

6- سید محمود معروف به فریدون فاطمی فرزند سید حسن در سال 1329 در تهران به دنیا آمد ، وی به دلیل مطالعات فراوان فردی اهل قلم بود که در مجلات نگین و فردوسی مقاله می نوشت و در قسمت آگهی ها روزنامه کیهان نیز کار می کرد ، سال 1349 در حالی که دانشجوی سال اول اقتصاد بود در جریان ارتباط با لشکری و فعالیت های او در 31/2/49 دستگیر و به نه ماه حبس تأدیبی محکوم شد .

وی که در گزارش های ساواک دارای تمایلات مارکسیستی معرفی گردیده بود در بازجویی گفته بود : در بحث های خود با کروبی و مهدی رجبی در بحث کمونیزم بعضی از جهات کمونیست را می پسندیدم . فاطمی در 6/12/49 از زندان آزاد شد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت ، در گزارش های سال 50 ساواک از وی به عنوان دانشجوی سوسیالیست مذهبی یاد شده است . ( شهید سید اسدالله لاجوردی ، 114 _ 115 )

7- علی اصغر معروف به ناصر اکباتانی فرزند حسن در 1327 در تهران به دنیا آمد او که در سال 49 دانشجوی سال سوم رشته زمین شناسی بود ، از طریق سید محمود فاطمی با لشکری آشنا شد و به دلیل دخالت در حمله به شرکت هواپیمایی ال . عال و در 2/3/49 دستگیر و به نه ماه حبس تأدیبی محکوم شد ، وی به دلیل ضعف اعتقادات دینی اش به همراه مهدی رجبی در زندان با کروبی ، لشکری و لاجوردی مخالفت کرد . در 14/9/52 به علت فعالیت های کمونیستی و فعالیت به همراه عناصر وابسته به گروه کمونیستی انقلابیون دستگیر و به مدت سه روز بازداشت شد ، اکباتانی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز وابستگی به گروه های کمونیستی داشته است . ( شهید اسدالله لاجوردی ، 116 _ 117 )

8- مصطفی نژاد ستاری فرزند عباس در 1328 در اصفهان به دنیا آمد ، نژاد ستاری توسط محمد علی اشرف خراسانی با لشکری ، کروبی ، میر هاشمی و کلاهدوزان آشنا شد و مسئولیت مالی جلسات را به عهده گرفت . وی که در سال 49 دانشجوی سال دوم رشته متالوژی دانشگاه صنعتی بود به علت فعالیت در جریان حمله به شرکت هواپیمایی ال . عال و تهیه و توزیع اعلامیه ، مخالفت با ورود سرمایه داران آمریکایی به ایران ، در 24/2/49 دستگیر و به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد و پس از طی دوران محکومیت در 20/2/50 از زندان آزاد گردید .

9- برای اطلاع بیشتر از نحوه لو رفتن و دستگیری گروه به اصطلاح ال . عال بنگرید به خاطرات لشکری ، محمد رضا مقدم ، حسن کلاهدوزان و حمید اخوت در پیوست دوم و سند شماره 13 .

10- بنگرید به سند شماره 13

 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:18

عملیات ال . عال :

در سال 1347 مسابقه ای بین ایران و اسرائیل در استادیوم امجدیه (شهید شیرودی) برگزار شد ،(1) اسرائیلی های زیادی به ایران آمده بودند ، ما در جریان نبودیم ، اما برخی گروه ها در اعتراض به برگزاری مسابقه و ورود اسرائیلی ها تظاهراتی به راه انداختند و مطالب سطح پایینی را مطرح کرده بودند و شعارهایی مثل " با اره بریدند سره موشه دایان را ، عجب ختنه سورانی " را سر داده بودند و عروسک هایی از موشه دایان یک چشمی را درست کرده به نمایش گذارده بودند .

برخی خانه ها و منازل جهودها و یهودی ها هم در تهران مورد حمله قرار گرفت و آتش کشیده شد ، ما این کارها را سطح پایین می دانستیم و قبول نداشتیم ، اما در سال 1349 در بازیهای آسیایی فوتبال که در ایران برگزار شد (2)، قرار بود بازیکنان اسرائیلی هم به ایران بیایند .

ما دو ماه جلوتر با خبر شدیم ، از آنجا که احساسات ما به خاطر آتش زدن مسجد الاقصی (3)جریحه دار شده بود ، این مسابقه فرصت خوبی بود تا انتقام خود را بگیریم و نسبت به ارتباطات دولت ایران با اسرائیل اعتراض کنیم . در این اندیشه بودیم که کاری شبیه به حادثه فرودگاه مونیخ به وجود آوریم که در آن یازده اسرائیلی کشته شدند .(4)

خلق چنین صحنه و حماسه ای شد هدف و آرزوی ما ، برای این منظور لازم بود ما که به دنبال مسابقه و قیل و قال بازی نبودیم ، چندین مرتبه به استادیوم امجدیه برویم و موقعیت آنجا را با امکانات و استعدادهای خود بسنجیم .

در ارزیابی و شناسایی های خود از محل های استقرار و دروازه های ورود و خروج به این نتیجه رسیدیم که عملیاتی چون عملیات مونیخ در امجدیه در حد ظرفیت و امکانات ما نیست و ما فاقد تیراندازان و تفنگداران مجرب و ماهر هستیم . نتیجه این کار فقط از بین رفتن خومان است ، لذا از ترور و عملیات تروریستی منصرف شدیم و شروع کردیم به پخش اعلامیه هایی علیه اشغالگری اسرائیل و تبلیغ به نفع فلسطین .(5)

مسابقات حدود ده دوازده روز طول کشید و ما از شب اول که مسابقات شروع شد در امجدیه هر شب حدود ده هزار تراکت و اعلامیه چاپ و پخش می کردیم ، برای پخش اعلامیه در امجدیه با چهار گروه در چهار طرف امجدیه مستقر شدیم ، طریقه پخش هم به این صورت بود که هر فرد به اندازه مصرفش اعلامیه می برد ، صد یا دویست اعلامیه را یکباره می انداختند تا اگر گیر افتاد و بازرسی بدنی شد دیگر مدرکی همراهش نباشد .

با رد و بدل شدن هر شوت حساس در مسابقه صدای تماشاچی ها به آسمان بر می خاست و ما در این لحظه ها دسته ، دسته اعلامیه بر سر آنها می ریختیم که مردم اول فکر می کردند که تکه های کاغذ را برای شادمانی پخش می کنیم .

بچه های مجاهدین قاپ برخی دوستان ما را دزدیده بودند ... کلمه " خلق " در قرآن بسیار به کار رفته ، اما مارکسیست ها اصطلاحاً از آن برای بیان ایدئولوژی کمونیستی خود استفاده می کردند ، این دوستان فریب خورده ما هم بدون بیان حرف دل خود ، اصرار داشتند که از این واژه در اعلامیه های خود استفاده کنیم و مثلاً بگوییم خلق ایران از خلق قهرمان فلسطین حمایت می کند .

ما با این خواسته آنها موافق نبودیم و کلمات متناسب با منش و بینش خود را به کار می بستیم ، در ابرام این نظر من حتی یک شب از انتشار اعلامیه دست کشیدم و گفتم تا تکلیفم مشخص نشود این کار را نمی کنم ، تا این که دو تن از دوستان آمدند و گفتند هر طور که فکر می کنی صحیح است ، اعلامیه ها را بنویس و تکثیر کن .

در روز اول مسابقه پرچم کشورهای مختلف از جمله پرچم اسرائیل دور تا درو استادیوم در اهتزاز بود . برای آتش زدن پرچم های اسرائیل ، هر چهار دسته وارد عمل شدیم ، برای این کار تافت (آب پاش) هایی را پر از بنزین کرده با خود به استادیوم بردیم ، در لحظه ای که هیجان و شور مردم شدت می گرفت ، پرچم های مزبور را در همان حالت اهتزاز به آتش می کشیدیم ، از فردای آن روز تمام پرچم ها را به غیر از پرچم ایران جمع کردند ، البته در جایگاه مخصوص مقامات که به شدت محافظت می شد و در دسترس ما نبود ، پرچم هایش را دست نزدند .

همه بازی ها انجام شده بود ، آخرین بازی ، بازی تیم ملی ایران با اسرائیل بود ، برای این روز ما یکسری پلاکارد که با دو چوب افراشته می شد درست کردیم و در کنار کلیسایی(6)که در نزدیکی امجدیه بود گذاشتیم و مردم را برای برداشتن پلاکاردها تحریک و تشویق می کردیم .

متن پلاکاردها در محکومیت اسرائیل و دولت ایران و حمایت از مردم فلسطین بود و در شعارهایی هم که سر داده می شد حساب مردم را از دولت ایران جدا می کرد . در زمان نخست وزیر اسرائیل خانم گلدامایر بود و در مقابل اسرائیل ، فردی که مبارزات مردمی را هدایت و رهبری می کرد آقای یاسر عرفات بود ، شعارها هم علیه گلدامایر و به دفاع از عرفات بود .

در آن روز تیمسار طاهری فرمانده کماندوها خود به استادیوم آمده بود ، هنگامی که بازی به پایان رسید و اوضاع شلوغ شد ، یکی از دوستان ما با چوب محکم زد به سر طاهری و در جمعیت گم شد ، طاهری و مأمورین خشمگین اطرافش ، به خاطر ازدحام جمعیت ضارب اصلی را نیافتند و یک نفر دیگر را گرفتند و همان جا کتکش زدند و به داخل اتومبیل انداختند و بردند .

طاهری که نزد زیر دستانش خجالت زده شده بود چون ماری زخمی به خود می پیچید ، او خیلی خشن و وحشی بود ، در سال 51 وی توسط مفیدی ترور شد . این مسابقه برای رژیم اهمیت زیادی داشت و نمی خواست که پس از پایان مسابقه اجتماع و یا تظاهراتی صورت بگیرد .

لذا پیشاپیش اتوبوس های دو طبقه شرکت واحد را برای نقل و انتقال سریع تماشاچیان تهیه و در مقابل امجدیه متوقف کرده بود ، بچه ها با پرت کردن حواس پلیس و رانندگان بیشتر اتوبوس ها را پنجر کردند .

من برای آتش زدن چند مکان خود را آماده کرده بودم و چند شیشه کوکتل مولوتف پرتابی را در جیب های کت گشادی که به تن داشتم ، جاسازی کرده بودم ، به خاطر همین بچه ها به من می گفتند : " یان پالاش "(7)

قرار بود که من نزدیک سینما " ب . ب " (8) منتظر بمانم تا پس از پایان بازی وقتی جمعیت به آنجا رسید ، کوکتل ها را بین بچه های گروه تقسیم کنم ، من این مدت را کنار جوی آب سپری کردم تا اگر یکی از شیشه ها آتش گرفت آن را به جوی آب و زیر پل بیندازم .

نحوه و تهیه کار کوکتل مولوتف های پرتابی به این شکل بود که ما بنزین و اسید را به داخل شیشه می ریختیم ، درش را پارافین می زدیم و می شستیم تا نشت نکند ، کلرات و گوگرد را هم داخل مشما ریخته و شیشه را درون آن می گذاشتیم ، پس از پرتاب و شکسته شدن شیشه ، بنزین با کلرات ترکیب می شد و آتش می گرفت .

در آن بازی ما خیلی دلمان می خواست که اسرائیل ببرد تا احساسات مردم جریحه دار شود و بتوانیم از آن به سود اهداف خود و علیه رژیم استفاده کنیم ، در نیمه اول بازی ایران یک هیچ جلو بود و در نیمه دوم اسرائیل آن را جبران کرد و یک یک مساوی شدند ، نتیجه کار به وقت اضافه کشیده شد که ایران توانست گل برتری را درون دروازه حریف بنشاند .(9)

این گل ، شادی و هلهله مردم را به همراه داشت و این دلخواه ما نبود ، اگر اسرائیل در این بازی می برد کار ما آسان تر می شد و به راحتی می توانستیم از احساسات مردم علیه اسرائیل و رژیم شاه استفاده کنیم ، با این حال مأیوس نشدیم و به اهداف و برنامه های خود امیدوار بودیم .

ساعت 8 عصر پس از کلی لحظه شماری مسابقه با پایان رسید ، با از کار افتادن اتوبوسهای شرکت واحد جمعیت از خیابان روزولت (شهید مفتح) پایین آمدند ، در انتهای خیابان روزولت جمعیت به سه دسته تقسیم شد ، یک دسه به سمت میدان فوزیه (امام حسین) و دسته دیگر به سمت چهارراه مخبر الدوله رفتند ، جمعیت اصلی هم به سوی میدان فردوسی و 24 اسفند (انقلاب) هدایت شدند .

من شیشه های کوکتل مولوتف را بین بچه ها تقسیم کردم ، بچه ها یکی را در اطراف میدان فردوسی و یکی را هم در چهارراه حسن آباد به داخل ماشین پلیس انداخته آنها را به آتش کشیدند .

من ، کروبی و لشکری همراه جمعیت اصلی بودیم ، وقتی به خیابان ویلا (شهید استاد نجات اللهی) رسیدیم ، سعی کردیم بخشی از جمعیت را به داخل این خیابان ببریم ، دفتر هواپیمایی ال . عال (EL.AL) (10) در این خیابان بود و ما از قبل آنجا را شناسایی کرده و برایش نقشه کشیده بودیم ، وقتی به سر این خیابان رسیدیم من و لشکری و کروبی به سمت دفتر حمله کردیم .

دو پاسبان از دفتر مراقبت می کردند ، آنها را فراری دادیم و شیشه ها و تابلوهای دفتر هواپیمایی را شکستیم ، من دو تا کوکتل هنوز با خود داشتم ، آنها را به درون دفتر انداخته فرار کردم ، طولی نکشید که شعله های آتش از دفتر زبانه کشید و بعد صدای آژیر ماشین های پلیس و آتش نشانی بود که به گوش می رسید .

آن شب یک شب رؤیایی برای ما بود ، خیلی فعال و مؤثر ظاهر شدیم ، جمعیت را تا میدان 24 اسفند (میدان انقلاب) کشاندیم ، آخر شب بود که پلیس توانست مردم را کاملاً متفرق کند .

خوشبختانه آن شب کسی به دست پلیس نیفتاد ، برای احتیاط بیشتر بچه ها تصمیم گرفتند که همگی به صورت جداگانه به مسافرت بروند .(11)

_____________________

1- در سال 1347 چهارمین دوره جام ملت های آسیا در ایران برگزار شد و دو تیم ملی ایران و اسرائیل در 29 اردیبهشت 1347 در مسابقه فینال مقابل هم قرار گرفتند . در وقت قانونی نتیجه بازی 1 _ 1 مساوی بود ، اما در وقت اضافه ایران توانست گل برتری را وارد دروازه حریف کند ، پیش از این تیم ملی ایران سه بار مقابل اسرائیل قرار گرفته بود و آخرین بازی آنها هم در سال 1353 انجام شد .

در اولین دوره بازی های آسیایی در توکیو ژاپن ایران با نتیجه 0 _ 4 به اسرائیل باخت . ( 5/3/1337) ، در مقدماتی دومین دوره جام ملت های آسیا در کرالا هندوستان ، ایران 0 _ 3 بازی را از اسرائیل برد . ( 14/9/1338) ، در مقدماتی دومین دوره جام ملت های آسیا در کرالا هندوستان ، ایران و اسرائیل 1 _ 1 مساوی کردند . ( 21/9/1338 ) در فینال چهارمین دوره جام ملت های آسیا در تهران ایران ، ایران با نتیجه 2 _ 1 بر اسرائیل پیروز و قهرمان آسیا شد . ( 29/2/347) ، تیم ملی فوتبال ایران از سال 1353 به بعد هیچگاه در مقابل اسرائیل قرار نگرفت .

2- برای اطلاع بیشتر از فضای سیاسی کشور در آن دوره بنگرید به پیوست دوم ، خاطرات طاهره سجادی .

3- در سی ام مرداد 1348 مسجد الاقصی اولین قبله مسلمانان و یکی از مقدس ترین معابد مورد احترام ادیان آسمانی در شعله های آتش سوخت ، اکثر مسلمانان دنیا صهیونیست های اشغالگر را عامل این فاجعه دانستند .

4- در سال 1972 یک گروه چریکی فلسطینی به نام سپتامبر سیاه در بازی های المپیک مونیخ ، ورزشکاران اسرائیلی را به گروگان گرفتند ، تلاش واحدهای پلیس امنیتی آلمان برای نجات گروگان ها منجر به کشتار خونین 11 ورزشکار اسرائیلی و چریک های فلسطینی گردید .

دو سال پیش از آن در سال 1970 و در پی بروز اختلاف میان فلسطینیان و حکومت ملک حسین ، شاه اردن اعلام حکومت نظامی کرد و در 16 سپتامبر 1970 ارتش اردن دست به کشتار فجیع و وسیع آوارگان فلسطینی زد ، پناهندگان فلسطینی از یاسر عرفات (ابوعمار) خواستند که از ارتش اردن انتقام بگیرد ، لذا گروه شبه نظامی سپتامبر سیاه شکل گرفت و از گروه های مبارز فلسطینی بسیاری به آن پیوستند ، وزارت امور خارجه آمریکا مدعی ارتباط این گروه با ساف بود ، اما سایر عرفان ضمن تأیید این گروه هر نوع ارتباط و حمایتی از آن را منکر شد.

سپتامبر سیاه سازمانی مسلحانه با تیم های عملیاتی چهار نفره متشکل از زن و مرد بودند که اعضای تیم ها یکدیگر را نمی شناختند و سال ها بدون داشتن رهبر مرکزی فعالیت می کردند ، پس از عملیات مونیخ ، گلدامایر نخست وزیر وقت اسرائیل به موساد دستور تصفیه این گروه را داد . موساد توانست تا سال 1975 هشت نفر از اعضای این گروه را ترور کند .

رهبر این گروه به نام علی حسن سلمه معروف به شازده سرخ ، را نیز در جریان بمب گذاری در بیروت ترور کردند ، ابوداود یکی از بازماندگان عملیات مونیخ در زندگی نامه خود تحت عنوان از بیت المقدس تا مونیخ نوشته است :

" اگر چه من نمی دانستم پولی که در مجموعه بود برای چه خرج می شد ، اما محمود عباس (ابومازن) مسئول عملیات مالی مونیخ بوده است .... و یاسر عرفات گرچه در قضیه حمله مونیخ درگیر نبود ، ولی این عملیات مورد تأییدش بوده است ... "

علاوه بر عملیات مونیخ ترور نخست وزیر اردن (18 نوامبر 1971) ، تلاش برای ترور سفیر اردن در لندن (زید الرفاهی ، دسامبر 1971) خرابکاری در تأسیسات آلمان (فوریه 1972) هواپیماربایی پرواز وین به اسرائیل از خطوط هوایی بلژیک (می 1972) و حمله به سفارت سعودی در خارطوم و کشتن وابسته سیاسی آمریکا و بلژیک (مارس 1973) در کارنامه عملیاتی سپتامبر سیاه دیده می شود .

لذا پس از عملیات مارس 1973 دیگر فعالیتی از سپتامبر سیاه دیده نشد ، در سال 1974 عرفات نیز به ساف دستور داد از عملیات خشونت آمیز دست بکشد ، تشبیه عملیات صورت گرفته در بازی فوتبال ایران _ اسرائیل با عملیات مونیخ توسط عزت شاهی به لحاظ تاریخی تطبیق ندارد ، این قرینه سازی نتیجه شبیه گرایی ذهنی در ماهیت و چرایی این دو حادثه است که به مرور شکل گرفته است .

5- برای اطلاع بیشتر از محتوای این اعلامیه ها بنگرید به یکی از این اعلامیه ها در پیوست سوم .

6- کلیسای ارتدوکس واقع در خیابان شهید مفتح نرسیده به تقاطع طالقانی ، نرسیده به ضلع جنوب غربی ورزشگاه شهید شیرودی .

7- در روز شانزدهم ژانویه 1969 هنگامی که نیروهای مهاجم پیمان ورشو با هدایت ارتش سرخ شوروی به دستور لئونیدبرژنف برای سرکوب قیام آزادی خواهی مردم چکسلواکی وارد پراگ شدند ، یان پالاش جوان دانشجو در اعتراض به این سرکوب و اشغال کشورش ، خود را به آتش کشید و به زیر تاک های مهاجمین انداخت .

8- سینما ب . ب (پیام) در خیابان انقلاب پس از میدان فردوسی مقابل خیابان لاله زار نو و جنب سینما رویال (فردوسی) واقع است.

9- در فروردین سال 49 سومین دوره مسابقات جام فوتبال باشگاه های آسیا در ایران و در استادیوم امجدیه (شهید شیرودی) برگزار شد ، در فینال مسابقات 21/1/49 تیم تاج (استقلال) نماینده باشگاه های ایران با تیم هایوئل تلاویو نماینده باشگاه های اسرائیل مقابل هم قرار گرفتند ، ایران در وقت اضافی توانست با نتیجه 2 بر 1 اسرائیل را شکست دهد ، گل های ایران را غلام وفاخواه در دقیقه 83 و مسعود امینی در دقیقه 92 و گل اسرائیل را خازوم در دقیقه 70 به ثمر رساندند .

10- ال . عال خطوط هوایی اسرائیل ، همانند خود اسرائیل یک موجودیت پس از جنگ جهانی دوم است ، تولد این شرکت تقریباً هم زمان با تولد اسرائیل رخ داد ، ال . عال رسماً در 15 نوامبر 1948 با هدف انتقال مهاجرین یهودی از یمن و عراق به فلسطین تأسیس شد ، دولت اسرائیل 80 درصد مالکیت آن را در اختیار داشت و 20 درصد آن نیز در اختیار چندین سازمان یهودی از جمله ZIM یک شرکت کشتی بخار محلی ، بود .

ال . عال در عبری به معنی به بالا است ، اما معمولاً به معنی به سوی آسمان ترجمه می شود . نخستین پرواز از این شرکت با انتقال نخستین رئیس جمهور اسرائیل خاییم وایزمن از ژنو به اسرائیل در 1948 انجام شد . در 1950 این شرکت طی عملیاتی با نام قالی جادویی حدود 47000 یهودی یمنی را از یمن به فلسطین اشغالی منتقل کرد . در می 1991 بیش از 14000 بهودی اتیوپیایی را در جریان عملیات سلیمان به اسرائیل منتقل کرد .

گفتنی است در این عملیات با یک پرواز گاه 747 تا 1087 نفر یعنی دو برابر ظرفیت اسمی هواپیمای بوئینگ 747 جابجا شده اند . پس از فروپاشی شوروی این شرکت یهودی شوروی را در عملیاتی به نام هجرت به اسرائیل منتقل ساخت ، در این عملیات ورود مهاجرین را به طور زنده برای بینندگان تلویزیون های اسرائیل پخش می کردند.

یکی از موارد شهرت ال . عال پایبندی نسبت به آداب و رسوم یهود است ، بنا به دستور دیوید بن گورین در این خطوط هوایی صرفاً با غذای حلال در شرع یهود (کوشر) از مسافران پذیرایی می شود ، در ایام سبت یا شنبه روز تعطیل و نیایش در فرهنگ یهود ، پروازی در این شرکت صورت نمی گیرد یعنی از غروب جمعه تا غروب شنبه ، ال . عال پروازهای بین المللی خود را نیز به گونه ای تنظیم می کند که هواپیماهایش فرودگاه های خارجی با به نحوی در روز شنبه ترک کنند که پس از غروب شنبه به اسرائیل برسند .

در ژوئن 2000 ال . عال سود خالص سال 1999 را 16 میلیارد دلار ذکر کرد ، اما آغاز انتفاضه در 2001 باعث کاهش این رقم در سال های بعد شد ، در 2003 سهام دولتی ال . عال به فروش گذاشته شد و از آن پس دیگر دولتی نبود ، این شرکت در پایان 2003 بار دیگر به سودآوری رسیده است .

ال . عال اجرای برخی مأموریت ها را از سوی وزارت دفاع اسرائیل بر عهده دارد که بسیاری از آنها محرمانه است ، در اکتبر 1992 یک یوئینگ 747 ال . عال در آمستردام سقوط کرد ، شرکت از ارائه هر نظری درباره این که این هواپیما در حال حمله محموله ای برای تولید گازهای اعصاب بوده است سر باز زد ، اما ساکنان اطراف محل سقوط مواردی از مشکلات جسمانی را پس از حادثه گزارش کردند ، کمی بعد ال . عال اظهار داشت که محموله هواپیما برای تولید گاز اعصاب نیز می توانسته مورد استفاده قرار گیرد ، اما بنا بوده است که این محموله برای آزمایش فیلترهای ضد گاز مورد استفاده قرار گیرد .

از اواخر دهه 1060 در پی منازعات اعراب و اسرائیل هواپیماهای این خطوط چندین بار ربوده شد ، اما از سال 1969 هیچ کدام از این اقدامات موفق نبوده است ، گفته می شود که این شرکت شدیدترین اقدامات امنیتی را نسبت به سایر خطوط هوایی جهان اجرا می کند ، مسافران سه ساعت قبل از حرکت به دقت بازرسی و بازجویی م شوند ، هر پرواز ال . عال حامل محافظان نظامی مسلح است و کابین خلبان نسبت به هر گونه اعمال زور برای ورود افراد نامرتبط حفاظت شده است ، پس از حوادث 11 سپتامبر 2001 بسیاری از خطوط هوایی غربی شیوه های امنیتی و حفاظتی ال . عال را الگوی خویش برای آینده قرار داده اند .

امروزه ال . عال از تل آویو به 50 نقطه جهان پرواز دارد و تنها شرکت هوایی است که با 747 از اسرائیل به آمریکا پرواز ترابری (ویژه حمل بار) دارد ، ناوگان هوایی این شرکت شامل هواپیماهای بوئینگ 200 _ 747 و F 200 و 747 بوده و از سال 1999 شش فروند 200 و 747 و از سال 2001 چهار فروند بوئینگ 777 به این ناوگان افزوده شده است .

11- برای اطلاع بیشتر از عملیات بر هم زدن بازی ها و آتش زدن دفتر هواپیمایی ال . عال بنگرید به خاطرات محمد هاشم بیگ لشکری و حسن کلاهدوزان در پیوست دوم و سند شماره 13 ، ص 4 و 5
 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:17

ضعف ایدئولوژیک جبهه :

در سال 48 به نکته ای رسیدم ، ما در برخی مسائل در جا می زدیم و کم آورده بودیم ، ما افرادی را برای به دست گرفتن سلاح و کشتن آماده می کردیم ، ولی از نظر ایدئولوژی در سطح پایینی بودیم و ما برایشان کاری نمی کردیم و برای بسیاری از پرسش های ایدئولوژیک آنها پاسخی نداشتیم ، این خلاء بزرگی بود .

البته ما قرآن زیاد می خواندیم ، برخی رفقای ما با ترجمه و تفسیر قرآن آشنا بودند ، آنها از رفقای صادق امانی و جزء مؤتلفه بودند ، به یک سری مسائل نظام وارد بودند ، مطالعات ما بیشتر در حوزه کتاب های مهندس بازرگان و برخی کتب متفرقه ترجمه شده کشورهای عربی بود .

با این وصف ما آگاهی کاملی از مذهب نداشتیم ، بیشتر اطلاعات ما از مذهب ، سنتی و خانوادگی و در سطح اطلاعات ارائه شده در هیئت های مذهبی و جلسات روحانیون بود و این که کسی فاقد آگاهی و بینش عمیق ایدئولوژیک خود به یک ایدئولوگ و صاحب نظر تبدیل شود ، درست نبود ، ما نمی توانستیم در مسائلی که برایمان نا آشناست غور کنیم .

با این که می توانستیم خود را به یکی از گروه های فعال سیاسی مثل جبهه ملی ، گروه فروهر ، حزب ملت ایران ، سازمان مجاهدین خلق و گروه بیژن جزنی که با ما آشنایی داشتند ، مرتبط کنیم ، ولی خود به سوی آنها نمی رفتیم .

ما معتقد بودیم که اصل مذهب است و افراد حاضر در گروه ما باید کاملاً مذهبی باشند ، برخی گروه ها مثل مجاهدین اصالت را فقط به مبارزه می دادند در حالی که ما به مبارزه مکتبی فکر می کردیم ، برای ما در وهله اول اعتقاد مطرح بود بعد مبارزه ، اصلاً مبارزه برای اعتقاد بود .

برای مجاهدین چون مبارزه اصل بود ، افراد کمونیست را هم در خود جای داده بودند و این یکی از ریشه های انحراف آنها بود که در سال 54 علنی شد ، آنها می گفتند مبارزه مذهبی برای ما فقط از آن رو مطرح است که جامعه مذهبی است و برای جلب همکاری و مشارکت مردم می بایست تظاهر به مذهب کنیم .

آنها توانسته بودند حتی برخی از دوستان ما را هم به سمت خود متمایل و نسبت به مواضع و مشی ما سست کنند ، متن هایی که ما برای تراکت ها آماده می کردیم گاهی دست کاری می شد ، من متوجه قضیه بودم ، با وقوف به فقر ایدئولوژیک خود باید اقدامی جدی برای پر نمودن این خلاء در گروه صورت می دادیم .

درباره جزوه ای به زبان عربی به نام " امر به معروف و نهی از منکر " برگرفته از سخنان آقای خمینی با لاجوردی (1) و لشکری صحبت کردم ، آنها جلال الدین فارسی (2) را معرفی کردند تا جزوه را ترجمه کند ، به این ترتیب با او تماس گرفتیم ، او هم به خوبی جزوه را ترجمه کرد و من آن را تکثیر کردم با فارسی چند جلسه ای نیز به بحث نشستیم .

او به همراه چند نفر دیگر از جمله اسدالله لاجوردی گروه تشکیل داده بودند ، آنها از اصل جریان و حرکت ما خبر نداشتند ، از آنها خواستیم برای ما جلسات آموزشی ایدئولوژیک دایر کنند ، ما درصدد بودیم آموخته های آنها را به صورت جزوه درآورده در تشکیلات خودمان استفاده کنیم ، بدون آن که آنها را در جریان کارهای خودمان بگذاریم .

با این حال چند جلسه ای با هم قرار گذاشتیم ، آنها در درون اختلافاتی داشتند ، برخی معتقد به مبارزه در خارج از ایران بودند ، برخی اعتقاد به همکاری با فلسطینی ها داشتند و بر سر مسائل مبارزات ضد اسرائیلی و له و علیه مواضع سوریه و مر با هم اختلاف نظر داشتند .

در میان آنها افرادی هم بودند که در گروه خاصی نبودند و به طور پراکنده کار می کردند و در واقع ما آنها را جمع کرده بودیم ، یعنی به صورت گروهی نبودند ، اگر هم باز هم بودند ما از آن خبری نداشتیم ، همکاری ما با این گروه زیاد دوام نیاورد ، اختلافات درونی آنها شدت یافته بود ، لذا ارتباط مان را با آنها قطع کردیم .

به غیر از آقای فارسی ، ما سعی کردیم که از دانش آقای معادیخواه در خصوص تاریخ اسلام و نهج البلاغه هم استفاده کنیم که البته این کار منظم و مرتب نبود ، ما برای ارتقای حسن تعاون و همکاری بچه ها مرتب به کوه می رفتیم ، در آنجا به سختی تلاش می کردیم و زیاد غذا نمی خوردیم .

در کوه زمینه مناسبی بود تا از مبارزه و کار انقلابی صحبت کنیم و از مبارزات صدر اسلام و مبارزینی چون عمار ، سلمان ، بلال ، ابوذر ، مالک ، حجر بن عدی و ... گرفته تا مبارزات رهایی بخش انقلابیون معاصر چون : چگوارا ، هوشی مینه و جمیله بوپاشا (3) و نیز تجربیات سایر آزادیخواهان ، اطلاعات و کتاب مبادله کنیم .

در کوه می شد مقاوم ترین و سالم ترین افراد را شناسایی و برای کارهای تندتر و انقلابی تر برگزینیم ، یک بار دوازده نفر از بچه های سیاسی پیاده به شمال رفتند و پیاده برگشتند ، در این پیاده روی ، دو نفر از بچه های ما حضور داشتند و مأمور بودند آنهایی را که به درد کارها و فعالیت های سخت می خورند ، گزینش کنند .

در خصوص تأمین مالی گروه ما مشکلی نداشتیم چرا که خرج و هزینه هایمان زیاد نبود ، هزینه های کوهنوردی و نظایر آن را دانگی حساب می کردیم ، تأمین منابع مالی لازم برای خرید کاغذ و هزینه های چاپ و تکثیر را هم خود بچه ها تقبل می کردند .

آنها بیشترشان شاغل بودند و در آمد خوبی هم داشتند ، کسانی هم مثل من که زن و بچه نداشتند از درآمد خود بیشتر به گروه اختصاص می دادند ، حقوق من در آن زمان که در بازار شاگردی می کردم هفته ای حدود 150 تومان بود ، در حالی که در همان زمان یک معلم حقوق ماهیانه اش 350 تا 459 تومان بود .

با این حقوق وضع اقتصادی مناسبی داشتم ، وسایل زندگی ام از قبیل فرش ، یخچال و کتابخانه تقریباً کامل بود ، بعدها که به خاطر فرار و اختفا وضع مالی ام خراب شد ، خرد خرد این وسایل را فروختم ، حتی زیلوی زیر پایم را فروختم و خرج زندگی ام کردم تا مبادا از کمک های مردم استفاده کنم .

کار نیم بندی هم آقای کچویی در اختیارم گذاشته بود ، او در کوچه امام زاده یحیی یک کارگاه صحافی داشت که کتاب و آلبوم و دفتر صحافی یا سیمی می کرد ، در روز حدود دو سه ساعت نزد وی می رفتم و حقوق می گرفتم که برنامه و هزینه زندگی ام را بر اساس آن تنظیم می کردم

تمام خرج های اضافی را از زندگی ام حذف کرده بودم ، آن معمولاً غذای پختنی نمی خوردم ، تمام غذاهایم ساده بود ، نان و ماست ، نیمرو و املت یا نان و هندوانه و یا نان و گوجه و خیار و .... هر گاه مثلاً شش ماه یا یک سال که هوس غذایی مثل قورمه سبزی می کردم به یکی از دوستان می گفتم که فردا به خانه تان می آیم ، به خانمت یا مادرت بگو که یک قورمه سبزی درست کند ، لذا خرج زیادی نداشتم .

در سال های 47 _ 48 هر بسته پانصد برگی کاغذ A4 قیمتش 11 تا 12 تومان بود ، در این میان برخی کارمندان ادارات این کاغذها را بسته ، بسته از اداره خود بیرون می بردند (می دزدیدند) و در بازار به قیمت پنج تومان می فروختند ، حرکت و فعالیت های گروه ما مورد تأیید برخی روحانیون از جمله سعیدی و ربانی شیرازی بود .

من و برخی از دوستان که در بازار شناخته شده بودیم امکان دریافت و جمع آوری کمک های مالی مردم را داشتیم ، من سعی داشتم کمک های دریافتی را در همان مسیری استفاده کنم که کمک دهنده تعیین می کرد .

اگر می گفت در اختیار مستمندان قرار بگیرد ، آنها را به خانواده های فقیر و بی بضاعتی که می شناختم می دادم ، اگر معین می کرد که زغال یا خاک زغال برای زمستان آنها تهیه شود یا برای شب عید فقرا لباس خریده شود یا برنج و روغن و ارزاق به آنها برسد ، چنین می کردم .

یک بار یکی از دوستان به خانه ام رفته بود ، من نبودم میوه آورده بود و خودش غذا درست کرده بود ، بعد در کمد دیده بود که داخل لیوان ، داخل قوری ، داخل کاسه و چند جای دیگر پول پراکنده است ، وقتی که من به خانه برگشتم ، از من پرسید : فلانی چرا هر جا خرده خرده پول گذاشته ای ؟ گفتم : هر کدام از اینها خرج معینی دارد ، غذا ، دارو ، کفش ، لباس ، زغال و .... من هر پولی را که می گیرم در مسیر خودش استفاده می کنم .

آن شب را آن دوست در تعجب به سر برد ، از پول شخصی من قاطی این پولها می شد ، ولی به یاد ندارم که ریالی از آن پول ها قاطی پول های من شده باشد و یا ریالی از آن پول ها را برای مخارج خودم استفاده کرده باشم .

این در حالی بود که سازمان مجاهدین خلق به بچه هایشان ماهیانه پول می داد ، خرجی خانه تیمی می داد ، مخارج آنها را که فراری بودند و زندگی مخفی داشتند از قبیل خرج خانه ، خوراک و دیگر خرج های زندگی شان را تأمین می کرد .

با این که من نیز فراری بودم و مخفیانه زندگی می کردم ولی هرگز اجازه ندادم که ریالی از کمک های مردم را برای خودم استفاده کنم ، زیرا اعتقادم بر این بود که ممکن است خدا از کاری که ما می کنیم راضی نباشد .

بعضی افراد هم برای مبارزه پول می دادند ، با این شرط که به کسی نگوییم که از آنها گرفته ایم و کسی نفهمد که این پول از کجا آمده است ، برای مبارزه به شهرستان ها و روستاها می رفتیم و علاوه بر کمک به مردم بهره برداری سیاسی هم می کردم .

این روش کار من مورد انتقاد رهبران سازمان مجاهدین خلق بود ، آنها بر این نظر بودند که تمامی کمک های مالی معین و نامعین همگی باید در اختیار سازمان قرار گیرد ، انتقال مساعدت ها به مردم نوعی رفاه دوستی است و موجب کم جلوه دادن مشکلات رژیم می شود ، این کارها سبب کاهش تضاد طبقاتی می شود از بدبینی مردم به برنامه ها و عملکرد رژیم می کاهد ، در حالی که ما باید به دنبال تشدید تضاد باشیم .

_______________________

1- اسدالله لاجوردی به سال 1314 در تهران متولد شد ، او تحصیلات اولیه را تا سیکل ادامه داد و پس از آن در پای درس های مرحوم حجت الاسلام سید علی شاهچراغی حاضر شد . او که برای تأمین معاش در بازار تهران مشغول به کار شده بود ، در سال 1342 به عضویت شورای مرکزی هیئت های مؤتلفه اسلامی در آمد . یک سال بعد در ارتباط با اعدام انقلابی حسنعلی منصور دستگیر و به هیجده ماه حبس تأدیبی محکوم شد .

پس از آزادی در بازار جعفری به فروش روسری و دستمال پرداخت ، وی در ارتباط با ناآرامی های ایجاد شده در روز بازی تیم های فوتبال ایران و اسرائیل در سال 49 و نیز پخش اعلامیه هایی علیه ورود سرمایه داران آمریکایی دستگیر و به چهار سال حبس مجرد محکوم گردید .

در آخر فروردین 1353 آزاد شد و فعالیت های سیاسی خود را از سر گرفت ، بار سوم در اسفند 1353 دستگیر و به هجده سال حبس جناحی محکوم شد ، او سرانجام در 27 مرداد 56 از زندان آزاد گردید .

لاجوردی در سال 57 به کمیته استقبال از امام پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیت های مختلفی از جمله دادستانی انقلاب اسلامی و ریاست کل زندان های کشور خدمت کرد و سرانجام در اول شهریور 1377 به دست عوامل سازمان مجاهدین ترور و به شهادت رسید . ( خاطرات احمد احمد ، 269 _ 270 شهید سید اسدالله لاجوردی ، به جای زندگی نامه )

2- جلال الدین فارسی در 1312 ش در مشهد به دنیا آمد ، در کلاس اول دبیرستان با دکتر شریعتی آشنا شد و در سال 39 برای انقلاب 14 ژوئیه عبدالکریم قاسم در عراق و آشنایی با تغییرات انقلاب عبدالناصر مخفیانه به عراق رفت و توسط مأمورین این کشور بازداشت شد و پس از آزادی به سوریه رفت و در بازگشت به ایران دستگیر و روانه قزل قلعه شد و در مهر ماه 41 از زندان آزاد شد .

در سال های 42 تا 49 آثار انقلابی پر ارزشی را منتشر کرد از جمله رساله انقلابی تکاملی اسلام . وی در سال های اختناق سخنرانی های بسیاری در کانون هدایت جوانان و دانشگاه های شیراز انجام داد که ساواک این کانون را تعطیل کرد . وی در سال 49 به نمایندگی از امام خمینی در سازمان الفتح فلسطین مخفیانه به لبنان رفت و بعد از پیروزی انقلاب جلال الدین فارسی با یاسر عرفات وارد ایران شد و با تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت آن حزب در آمد.

نمایندگی دوره دوم مجلس شورای اسلامی از جمله فعالیت های او پس از پیروزی انقلاب اسلامی است ، وی صاحب آثار و تألیفات بسیاری چون : زوایای تاریک ، چهار انقلاب و دو گرایش مکتبی و دنیا دولتی ، فلسفه انقلاب اسلامی ، فرهنگ واژه های انقلاب اسلامی ، انقلاب اسلامی و سازماندهی اجتماعی و .... است .

3- جمیله بوپاشا فرزند عبدالعزیز بن محمد انقلابی الجزایری که در 9 فوریه 1938 در سنت لوژن الجزیره متولد شد ، او عضو و چریک مبارز جبهه نجات ملی الجزایر بود که به دلیل چند بمب گذاری از جمله در دو فاکوکته و کوهاردی دستگیر شد و در زندان حسین دی به وسیله آتش سیگار ، شوک الکتریکی و ... شکنجه و با بطری به وی تجاوز شد . لذا او و وکلایش ادعای حیثیت نمودند و دادگاه اعاده حیثیت جمیله بوپاشا به یکی از جنجالی ترین محاکمات فرانسه و الجزایر تبدیل شد . ( برای اطلاع بیشتر بنگرید به دوبووآر ، سیمون ... )
 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:16

عملکرد جبهه آزادیبخش ملی ایران :

پس از پراکندگی مؤتلفه ، افرادی مثل من که جوان ، پر انرژِی و با روحیه ای پرخاشگر بودند همچنان به دنبال کارهای پرشور و حرارت افتادند و وارد مبارزات مسلحانه شدند و به زندگی مخفی روی آوردند .

پس از آن که آقای خمینی به ترکیه و بعد به نجف تبعید شدند ، ما اعلامیه ها ، نوارها ، جزوات و رساله حضرت امام را تهیه و تکثیر و در میان مردم توزیع می کردیم ، ما حدود ده نفر بودیم و به نام های مختلف روحانیون مترقی ، دانشجویان مسلمان جبهه آزادیبخش ملی ایران ، مسلمانان آگاه و ... فعالیت می کردیم و اعلامیه ها و اطلاعیه می دادیم .

اعلامیه ها بیشتر جنبه نظامی داشت و بدین وسیله مردم را دعوت به کارهای انقلابی و مسلحانه می کردیم ، ما با این کار می خواستیم وانمود کنیم که گروه های بسیاری هستند که علیه حکومت فعالیت می کنند و به عبارتی بیشتر جنبه های روانی کار را مد نظر داشتیم .

در جلسات ما روحانیان حضور نداشتند ، خود بچه ها کتاب می خواندند و خلاصه اش را در جلسه طرح می کردند تا از این راه هم از محتوای کتاب و هم از فکر و برداشت دیگران اطلاع یابند ، برنامه کوهنوردی از جمله کارهای مداوم ما بود ، هر جمعه به کوه می رفتیم ، یا در تهران و یا در شهرستان .

در طول هفته هم با دو سه نفر متفرقه به کوه می رفتیم ، کوهنوردی علاوه بر سازندگی جسمی و تقویت ذهن و روان ما ، خود فرصتی بود تا در کوه افراد متمایل به کارهای سیاسی و علاقمند به مبارزه را شناسایی و جذب کنیم .

همچنین جلساتی را ترتیب می دادیم و افرادی را از جاهای مختلف به صورت های گوناگون به نام هیئت به این جلسات فرا می خواندیم و از بین ایشان افرادی را که مناسب کارهای سیاسی بودند دستچین می کردیم .

البته پس از مدتی دریافتیم که این روش نتیجه بخش نیست ، آن را رها کردیم ، اما افرادی را که از این طریق یافته بودیم از دست ندادیم و از آنها در مراحل و مواقع خاصی استفاده کرده کمک می گرفتیم که یکی از این موارد اقامت شبانه در خانه برخی از ایشان در دوره اختفا یا آوارگی بود.

گروه ما در عین حال که اسم خاصی نداشت ، ولی با نام جبهه آزادیبخش ملی ایران بیانیه می داد و در سال های 47 _ 48 تعداد اعضای آن به سی نفر می رسید ، این تعداد از طبقات و قشرهای مختلفی تشکیل می شد : دبیرستانی ، دانشگاهی و شاگرد بازاری . ما تا حدودی تحت تأثیر انقلاب الجزایر بودیم .

در هنگامه جشن تاجگذاری (1)بیشتر خیابان های اصلی و چهارراه ها را آذین بندی کرده و طاق نصرت زده بودند ، ما سه تا از این طاق نصرت ها را آتش زدیم ، برای این منظور تعدادی کوکتل مولوتف به صورت نیمه اتوماتیک (نیمه خودکار) درست کردیم ، که بعدها هم نمونه اش را کسی یا گروهی نساخت و آنچه که وجود داشت فقط از نوع پرتابی بود .

در آن زمان به افراد سپاه دانش کیف های آبی رنگی می دادند که ته و بدنه آن سفت بود ، ما با تهیه ساک هایی مثل این کیف ها که ته آن به صورت تخته ناودانی بود دو عدد میخ به طرفین آن می زدیم و بین شان را با کش لاستیکی محکمی می بستیم و میخ سر کجی را هم به کش بند می کردیم ، بدنه یک نخ سیگار را به اندازه یک سانت چاک داده و کش نگهدار را از درون آن رد می کردیم ، ته ساک هم مقداری کلرات می ریختیم و یک بانکه (2)هم اسید و بنزین در آن می گذاشتیم . این نوع طراحی به خاطر عملیات ایستگاهی بود و ما نمی توانستیم پرتابی عمل کنیم ، چرا که احتمال خطر آن بود ، ولی در این طرح حساب شده عمل می کردیم .

عصر هنگام که مردم برای تماشای طاق نصرت ها می آمدند ، ما ابتدا در کوچه و خیابانی خلوت سیگار درون ساک را روشن می کردیم و بعد در شلوغی جمعیت آن را کنار یکی از این طاق نصرت ها می گذاشتیم و از آنجا فاصله می گرفتیم .

برای این که سیگار خفه نشود چند سوراخ در بالای ساک ایجاد کرده بودیم تا هوا در آن جریان داشته باشد ، سیگار که سر پایینی بود می سوخت تا به کش می رسید ، آنگاه کش بریده و میخ سر کج با شتاب رها می شد و به بانکه می خورد و آن را می شکست ، محلول اسید و بنزین با کلرات قاطی و به آتش کشیده می شد .

طاق نصرت ها آن زمان با پارچه ، تخته چوب ، کائوچو و یا تخته سه لایی درست می شد ، مردمی که برای دیدن طاق نصرت ها آمده بودند شاهد شعله های آتشی بودند که بر طاق نصرت زبانه می کشید .

به این ترتیب ما در چند جا از جمله میدان توپخانه (امام خمینی) ،میدان تجریش ، چهارراه فردوسی و یکی هم اطراف فروشگاه فردوسی طاق نصرت ها را خاکستر کردیم ، برای سرعت دادن به آتش سوزی قبل از جاسازی ساک یک نفر از تیم عملیات با استفاده از آب پاش های سلمانی خیلی ماهرانه و دور از چشم مأمورین و مردم به قسمت های قابل دسترسی طاق نصرت بنزین می پاشید ، بعد نوبت به نفر بعدی می رسید که باید ساک را می آورد .

به یاد دارم یک بار ساکی حاوی مواد آتش زا را کنار طاق نصرتی گذاشتیم که یک نفر رسید و آن را برداشت و با خود برد ، ما که با فاصله شاهد این حرکت بودیم نسبت به جان او بیمناک شدیم ، در پی اش رفتیم تا به یک کوچه خلوت رسید ، او را با مشت زدیم و انداختیم و مانند سارقین از آن کوچه گریختیم و من آن را دوباره در پای طاق نصرت گذاشتیم که دیگر آتش سیگار به کش رسیده بود ، بلافاصله عمل کرد و آتش به هوا برخاست .

یک بار هم وقتی طاق نصرتی آتش گرفت ما که خود با فاصله در آنجا ایستاده و تماشاگر لهیب آتش بودیم ، دیدیم که پلیس بلافاصله سر رسید و کفاشی را که در کنار خیابان بود دستگیر و سؤال و جواب کردند که تو در کنار خیابان نشسته بودی ، حتماً دیده ای که چه کس یا کسانی این کار را کرده اند ؟!!

ما از این که به رژیم و دستگاه پلیس آن می توانستیم ضربه بزنیم خشنود بودیم . در محکومیت جشن تاجگذاری هم اعلامیه ای تهیه ، تنظیم و در میان مردم توزیع کردیم ، در همین اعلامیه از مردم خواستیم که اسلحه تهیه کنند و در مبارزات مسلحانه شرکت جویند .

در آن زمان من دو اتاق در بازار کوچه نوروزخان اجاره کرده بودم ، صاحب خانه و خانواده اش آدم های مطمئنی بودند ، با پسر آنها هم خیلی رفیق شده بودم و او را به بعضی از هیئت های مذهبی هم می بردم .

در یکی از اتاق ها یک دستگاه استنسیل زیر میز گذاشته بودیم ، اعلامیه ها را گاهی خودم دست نویس و گاهی تایپ می کردم و شب ها که به خانه بر می گشتم بر روی میزی که زیرش دستگاه استنسیل بود لحاف می کشیدم و زیر آن لامپی روشن می کردم تا همسایه ها متوجه روشن بودن اتاق نشوند .

از آنجا که من در محیط کار با ماشین برش و کاغذ سر و کار داشتم برش اطلاعیه ها نیز دست من بود تا به صورت تراکت در آورم شان . متن اعلامیه ها را هم به اتفاق دوستان دیگر می نوشتیم و گاهی هم من با توافق آنها می نوشتم ولی چاپش را فقط خودم انجام می دادم .

بعد اعلامیه های چاپ شده را به یکی دو نفر از جمله آقای امیر لشکری می دادم و سهمیه شان را می گرفتند و توزیع می کردند ، من هم با وجود این که خود منبع بودم برای احتیاط بیشتر خود می رفتم و از لشکری سهمیه می گرفتم ، گاهی هم سهمیه گرفته شده را دوباره نزد لشکری می گذاشتم و توزیع نمی کردم تا نقش خود را در این کار بیشتر محو کنم .

در این چرخه ، من به دو سه نفر بیشتر اطمینان نداشتم از جمله آنها آقای لشکری و میر هاشمی بود ، البته این اعتماد جنبه ذهنی داشت نه عینی ، نمی دانستم که واقعاً اینها اگر دستگیر شوند چقدر مقاومت خواهند کرد .

از آنجا که من خود منبع بودم و همه کارها را به عهده داشتم ، در کار توزیع اعلامیه حرفه ای عمل می کردیم تا گیر نیفتیم ، مثلاً هفت هشت نفری می رفتیم به سینما و در بالکن یا طبقه فوقانی می نشستیم ، وقتی فیلم تمام می شد قبل از این که چراغ ها را روشن کنند و مردم از تاریکی خارج شوند ، از آن بالا اعلامیه ها را بر سر جمعیت می ریختیم ، چون تعدادمان زیاد بود کسی نمی توانست بفهمد که چه کسی از میان ما اعلامیه ها را فرو ریخته است .

در حسینیه ارشاد و در مساجد نیز اعلامیه پخش می کردیم ، در مسجد بازار وقتی مردم در حال رکوع یا سجود بودند اعلامیه ها را می ریختیم و فرار می کردیم ، هنگامی که آیت الله خوانساری به طرف منزلش می رفت و جمعیت دنبالش بود ما در میان مردم اعلامیه را روی سرشان می ریختیم و می گریختیم ، مردم این جمع هم غالباً این اعلامیه ها را برداشته می خواندند.

بیشتر اعلامیه ها حاوی مطالبی در مخالفت با حاکمیت نظام شاهنشاهی و علیه کودتای آمریکایی 28 مرداد بود و در آن به وابستگی رژیم به آمریکا اشاره می شد . ما در توزیع اعلامیه ها تاکتیکی داشتیم که می شود گفت گروه های قبل از ما و شاید بعد از ما از آن پیروی نمی کردند.

ما اعلامیه ها را مستقیم به دست کسی نمی دادیم و از کسی هم چیزی نمی گرفتیم تا لو نرویم ، برای پخش اعلامیه با تقسیم بندی تهران به چهار پنج گروه ، چهار نفره در ساعتی مشخص وارد عمل می شدیم .

هر کس با هر چه داشت : پنجه بوکس ، چاقوی ضامن دار ، زنجیر و ... می آمد ، چهار نفر در کنار خیابان حرکت می کردند ، فردی در جلو و فردی در عقب هم نقش محافظ را داشتند ، هم نقش انبار را . دو نفر وسط اعلامیه را پخش می کردند .

هر جا که خلوت بود اعلامیه ها را به در و دیوارها می چسباندند و در کوچه ها به داخل حیاط خانه ها می ریختند ، اگر اعلامیه ها تمام می شد ، موزعین به انبار یا محافظین مراجعه می کردند و دوباره تأمین می شدند .

گاهی هم اعلامیه ها را پست می کردیم ، پیش بینی کرده بودیم که اگر پاسبانی به ما حمله ور شد چنان او را بزنیم که نمیرد و فقط گیج شود و اسلحه اش را هم برداریم و برویم . وزنه هایی درست کرده بودیم که به صورت فنری بود و سر آن سربی بود ، دسته آن هم از سیم بکسل کلفت درست شده بود و حالت گوشت کوب داشت ، این وسیله را همراه خود می بردیم ، دسته آن در آستین مان و سر آن در دست مان بود ، اگر پاسبانی حمله می کرد آن را بیرون کشیده به ستون فقراتش می زدیم و او در جا بی هوش می شد .

شبی من با کیفی در دست در اطراف کوچه نوروزخان بودم ، در آن زمان بچه های حزب ملل اسلامی را گرفته بودند و مأمورین به کیف خیلی حساس شده بودند ، هر کس کیف در دستش بود با وسواس کیفش را بازرسی می کردند .

پاسبانی به من مشکوک شد ، جلو آمد و پرسید که در کیف چه دارم ؟ گفتم : اینجا تاریک است و تو نمی توانی داخلش را ببینی ، بیا به آن طرف که لامپ دارد و روشن تر است و ببین که چه دارم!

او را به قسمتی بردم که چهار پله به سمت پایین می خورد و به کوچه دیگری منتهی می شد ، کیف را زیر نور لامپ باز کردم ، او همان طور که مشغول وارسی کیف بود با ضربه فنری محکم به سینه اش زدم و او از پله ها پایین افتاد و بی حال شد ، بعد اسلحه اش را برداشتم و از آن محل گریختم .

ما تا سال 49 توانستیم چند قبضه کلت کمری به دست آوریم ، البته هدف ما خلع سلاح نبود ، اگر می خواستیم خیلی بیش از اینها موفق بودیم ، تنها پاسبان هایی هدف ما بودند که به ما ظنین شده بوده و حمله می کردند .

از سال 48 _ 47 مقابله با پاسبان ها سخت تر شد ، آنها دو نفری به گشت زنی می پرداختند و هر دو مسلح به کلت رولور با شش فشنگ اضافی بودند ، در این سال ها به خاطر گسترش فعالیت ما ، تعداد اعضای مان نیز افزایش یافته به حدود پنجاه نفر رسیده بود .

کنترل این پنجاه نفر برای ما مشکل بود ، در این زمان دیگر من در رأس تشکیلات و گروه قرار داشتم و چون در محیط بازار و در بین مردم بودم و در چندین سال مبارزه و تعقیب و گریز تجربه فراوانی اندوخته بودم ، می توانستم افراد را به خوبی بشناسم و پی به ماهیت درونی ، فکری و اعتقادی آنها ببرم .

حتی دانشجویان در مسائل مربوط به مبارزه (مثلاً هنگامی که درصدد راه اندازی تظاهرات دانشجویی بودند) از من مشورت می گرفتند ، همه این ظرایف موجب شد که خود به خود در حلقه اصلی گروه قرار بگیرم .

اما این بدان معنا نبود که نقش واقعی خود را ایفا کنم ، در تلاش بودم که همچنان به چشم نیایم و در حاشیه باشم ، در حاشیه بودن و نپرداختن به برخی فعالیت های علنی موجب می شد تا من بهتر به کار برنامه ریزی و سازماندهی و حتی پشتیبانی گروه بپردازم .

در این سال ها کارها و مشغله ها و دغدغه های زیادی داشتم ، تقریباً هر کاری که می توانستم می کردم ، مدتی آب حوض می کشیدم تا از این طریق دریابم که در خانه های مردم چه خبر است ، پیت حلبی به دست می گرفتم و به خانه ها می رفتم .

مدتی هم کت و شلوار می فروختم و هم لباس مندرس و کهنه می خریدم و در بازار سید اسماعیل می فروختم ، چون وارد نبودم گاهی اوقات کلاه سرم می رفت و ضرر می کردم ، مثلاً یک بار انگشتری به قیمت چهل تومان خریدم که فکر کردم طلاست اما بعد فهمیدم که بدل است و دو تومان هم آن را نمی خریدند .

با این وصف به این کارها ادامه می دادم ، خیلی از شب ها در خیابان ها و پارک ها می خوابیدم ، در میدان شوش و سید اسماعیل با هروئینی ها و معتادها کارتن خواب بودم تا ببینم برخورد پاسبان ها با این افراد چگونه است ، یک دفعه هم اطراف میدان اعدام گیر افتادم .

مأمورین ابتدا می خواستند مرا به اردوگاه اجباری بفرستند ، البته خودم بدم نمی آمد تا اطلاعی هم از این اردوگاه پیدا کنم ، اما وقتی دیدند معتاد نیستم از من توضیح خواستند ، به آنها گفتم که دیر وقت از شهرستان به تهران رسیدم و چون گمان کردم که شاید در خانه را کسی به رویم باز نمی کند برای رفع خستگی اینجا افتادم ، آنها هم مرا رها کردند .

هنگام درو محصول گندم و خرمن کوبی نیز به روستاهایی مثل فریدن ، پرسش ، قربلطاق ، حسین آباد و ... می رفتم و ضمن کمک به رعایا از نظر آنها درباره انقلاب سفید و اصلاحات ارضی جویا می شدم ، آنها در برخوردهای ابتدایی چیزی نمی گفتند ، می ترسیدند که من ساواکی باشم ، لذا همیشه انقلاب سفید (3) را ستایش می کردند .

ولی وقتی فهمیدند که من از خودشان هستم و با آنها سر یک سفره می نشینم و مجانی برایشان خرمن می کوبم ، اعتمادشان جلب می شد و نظر واقعی خود را ابزار می کردند و آسیب ها و صدماتی را که بر اثر اصلاحات ارضی متحمل شده بودند می شمردند .

و می گفتند : " وضع ما از قبل خیلی بدتر شده است ، قبلاً اربابی بود ، مالکی بود ، بذر و کود به ما می داد و کمک هایی به ما می کرد ، اگر وامی می خواستیم به ما می داد و نزول از ما نمی گرفت ، اما الان هیچ چیز نداریم ، تفنگ داریم ، ولی گلوله نداریم ، زمینی که به ما داده اند نه کود دارد نه آب . هر چه که خود داشته ایم بر سر آن گذاشته ایم ، هر چه که در می آوریم باید سر سال به شرکت تعاونی بدهیم ، چیزی برای خودمان نمی ماند . "

روستاییان به لحاظ مسائل بهداشتی و درمانی در رنج و عذاب بودند ، من هر از گاهی برای آنها مقداری دارو از قبیل قرص آسپرین و نوژالین (آرامبخش و مسکن) می بردم ، گاهی در اعلامیه هایمان به وضعیت اسفبار بهداشتی و فقر شدید روستاییان نیز اشاره می کردیم .

پس از منظم شدن تشکیلات ، ارتباط مان مقداری فشرده تر شد ، تماس های متفرقه کمتر شد ، برای گسترش حوزه های نفوذ سفر به شهرستان ها افزایش یافت ، من به شهرهای مختلف از جمله الیگودرز ، اصفهان ، دماوند و قم می رفتم .

در الیگودرز به منزل آقای مهدی کروبی می رفتیم و اعلامیه هایی را تحویلش می دادیم ، او را آدم پاک و ساده ای یافتم که چندان سیاستمدار به نظر نمی آمد ، اما از آنجا که از یاران و علاقمندان آقای خمینی بود و مرا به دنباله روی ایشان می دید کمکم می کرد و می گفت : اگر هر وقت جا نداشتید به منزل ما بیایید .

پدر وی شیخ احمد در الیگودرز امام جماعت بود ، خیلی تند ، رک ، صریح و با شجاعت برخورد و صحبت می کرد ، در سخنرانی هایش یک سره به شاه ، فرح ، ولیعهد ، دربار و دستگاه حاکم بد و بیراه می گفت .

از آنجا که ساواک حریفش نبود او را مانند شیخ غلام حسین جعفری " شیخ دیوانه " و " آخوند دیوانه " خطاب می کرد و چون نمی توانست ساکتش کند اطرافیانش را پراکنده بود ، از این رو در مسجد وقتی او به منبر می رفت فقط چند ساواکی به پاس صحبت هایش می نشستند و فحش های او را به شاه و سران رژیم تحمل می کردند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .

جالب این که وقتی به او اعلامیه می دادم ، می گفت : این کارها چیه ؟ بروید مبارزه مسلحانه کنید ! و خودش اعلامیه ها را به مسجد می برد و در بین فرستادگان ساواک توزیع می کرد .

حتی برخی اعلامیه ها را به رئیس شهربانی هم می داد و می گفت : بخوان ! بعد به دلیل این که کاغذ اسراف نشود آن را می گرفت و به دیگران می داد ، در شهرهای دیگر نیز افرادی را یافته بودیم که از آنها نیز در یک سری کارها مثل اسکان ، اختفای مبارزین و تأمین سلاح کمک می گرفتیم .

______________________

1- در دوران نخست وزیری امیر عباس هویدا چندین جشن پر هزینه و پر سر و صدا از جمله جشن هنر شیراز ، جشن تاجگذاری و جشن های 2500 ساله شاهنشاهی برگزار شد . محمد رضا پهلوی در تقلید از پادشاهان عصرهای گذشته ایران ، با ایجاد هزینه های سنگین و سرسام آور به دوش ملت مراسم تاجگذاری خود و فرح را در آبان 1346 برگزار کرد .

2- بانکه (مأخوذ از روسی) ظرف شیشه ای دهان گشاد که برای شیرینی و آجیل یا چیز دیگر استفاده می شود ( فرهنگ عمید)

3- شاه که از دولت علی امینی به خاطر نزدیکی بی واسطه اش به آمریکا بیمناک بود ، در فروردین 1341 به آمریکا رفت و در آنجا به جان اف کندی رئیس جمهور وقت ایالات متحده قول داد در صورت رضایت به برکناری دولت امینی ، خود اصلاحات مد نظر آمریکا را به اجرا بگذارد . پس از برکناری امینی در تیرماه 1341 شاه اصول ششگانه موسوم به اصول انقلاب سفید را در 6 بهمن 1341 به رفراندوم گذاشت و به ظاهر آن را به تصویب ملت رساند .

مفاد آن عبارت بود از : 1 . الغای رژیم ارباب رعیتی یا تصویب اصلاحات ارضی ایران ، 2 . ملی کردن جنگل ها ، 3 . فروش سهام کارخانجات دولتی ، 4 . سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها ، 5 . اصلاح قانون انتخابات ، 6 . ایجاد سپاه دانش . در سال های بعد به تعداد این اصول افزوده شد و تا سال 1357 به 19 اصل رسید .

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:16

عکس هایی برای تاریخ :

نمی دانم در بحبوحه دادگاه نظامی به اصطلاح ضاربان منصور یا پس از اعدام آنها بود که به دوست سربازی که در دادسرای نظامی خدمت می کرد و الان اسمش در خاطرم نیست ، مراجعه کردم و گفتم : می توانی عکس های جریان محاکمه را از درون پرونده ها بلند کنی و برایم امانت بیاوری ؟

او قبول کرد و بعد چهار _ پنج قطعه عکس از دادگاه برایم آورد ، من از روی آنها عکس دیگری گرفتم و نسخه های اصلی را به دوستم برگرداندم ، از این عکس ها چند نسخه تکثیر کردم و از هر یک نسخه ای برای اسدالله بادامچیان کنار گذاشتم که در حجره فرش فروشی پدرش در بازار کار می کرد ، خبر دقیقی نداشتم که آیا او نیز دستگیر شده است یا خیر ، به این بهانه می خواستم سر و گوشی هم آب بدهم که اوضاع از چه قرار است .

دو سه مرتبه به حجره رفتم ، پدرش (حاج محمد باقر) تنها بود و از اسدالله خبری نبود ، بالاخره تصمیم گرفتم که آنها را به پدرش بدهم . عکس ها را داخل پاکتی گذاشتم و درش را چسب زدم ، به حجره رفتم و پس از سلام و علیک پرسیدم : حاج آقا ! اسدالله نیست ؟

گفت : چه کارش داری ؟ گفتم : کار دارم . گفت : معلوم نیست کی بیاید . پاکت را به دستش دادم و گفتم : پس این را به او بدهید . پرسید : داخلش چیست ؟ گفتم : نمی دانم ! یکی از رفقا از من خواسته که این را به اسدالله برسانم .

پاکت را همان طور در دست سبک و سنگین می کرد ، به آن مشکوک شد ، دو سه تا فحش داد که : ای پدر سوخته ! برو که نبینمت ، بچه ام را بدبخت کردید ، بیچاره کردید و ... من هم سریع آنجا را ترک کردم ، بعدها دیگر از آقای بادامچیان نپرسیدم که آیا عکس ها به دستش رسیده است یا خیر ؟

شیخ غلامحسین جعفری همدانی :

در دهه 40 مسجد جامع بازار یکی از مراکز و پایگاه های مهم فعالیت های سیاسی بود و من به سبب حضورم در بازار به آنجا رفت و آمد می کردم ، در شبستان گرمخانه این مسجد شیخی به نام غلام حسین جعفری همدانی(1) اقامه جماعت می کرد .

این روحانی مبارز سر نترسی داشت و به صراحت علیه رژیم صحبت می کرد ، هیچ ترس و واهمه ای از ساواک و مأمورین امنیتی رژیم نداشت . او برای صحبت کردن یا نکردن استخاره می کرد ، رک و با صراحت لهجه سخن می گفت ، اما بیان نداشت ، هر چه را که می فهمید و تشخیص می داد می گفت .

من یکی از علاقمندان واقعی او بودم ، خیلی از مبارزین و روحانیون پای منبر ایشان می نشستند ، من به حدی به او نزدیک شده بودم که وی را وجود داشتن دو پسر مرا فرزند اول خود می دانست .

البته من با پسران وی رفیق بودم ، سال های 42 _ 43 تعدادی از روحانیون مانند آقایان : ربانی املشی ، هاشمی رفسنجانی ، شیخ حسن طاهری اصفهانی ، مروارید و ... ده روز کمتر یا بیشتر در مسجد او سخنرانی کردند و دستگیر شدند و من از اینجا بود که با این چهره های مبارز و روحانی آشنا شدم .

سال 42 _ 43 من یکی از شماره های مجله خواندی ها را پیدا کردم که تاریخش مربوط به زمان اشغال ایران توسط قوای متفقین بود ، در این مجله سخنی از محمدرضا پهلوی درج شده بود که از روحانیت تجلیل کرده بود ، گفته بود که : " روحانیت طرفدار استقلال مملکت است ، هر وقت مملکت در معرض خطر و در لب پرتگاه قرار گرفته است این روحانیون آن را نجات داده اند ، حالا هم من از روحانیت می خواهم که اولیاء امور را نصیحت کنند ، تذکر بدهند ."

متن سخنرانی شاه را کپی گرفتم و در اختیار آقای جعفری قرار دادم ، او خواند و برایش جالب بود ، در ماه رمضان به خصوص از روز نوزدهم تا بیست و سوم مأمورین به وضوح در مساجد حضور می یافتند .

آشیخ غلامحسین روز نوزدهم خطاب به سرهنگ طاهری و دیگر مأمورینی که در مسجد بودند گفت : " آقایان سوزمانی ها ! (به سازمانی ها می گفت سوزمانی ها) روز بیست و یکم این چیزک هایشان (ضبط صوت هایشان) را بیاورند که من می خواهم فردا مطالب مهمی بگویم ، کامل آن را ضبط کنند و به گوش اربابان شان برسانند ، نه چیزی کم و نه چیزی زیاد ! "

روزی در مسجد پای منبر آقای جعفری نشسته بودیم و احساس می شد که چند ساواکی هم بین جمعیت هستند ، بین صحبت او ناگهان گربه ای از پنجره پرید داخل مسجد ، ایشان گفت : " راه را باز کنید تا از مسجد برود بیرون ، شیطان به هر لباس در می آید ، این ساواکیها هم چون شیطان هستند ممکن است به شکل گربه در آمده باشند ، بگذارید تا برود بیرون ! مردم با خنده گربه را از در مسجد بیرون کردند .

ساواک واقعاً حریف آقای جعفری نبود ، مانده بودند که با او چه کنند ، به او می گفتند : "شیخ دیوانه ! " چرا که هر چه تشخیص می داد علیه رژیم شاه می گفت ، یک بار تیمسار مقدم (2) به او تلفنی گفته بود که : " آقا شما بهتر است برای تبلیغات اسلام از تلفنت ، از قلمت استفاده کنی ، نامه بنویسی ، توصیه بکنی و برای هر کاری ما کمکت می کنیم ، مقاله ای بنویس ، مجله ای تأسیس کن ، بودجه اش را ما تأمین می کنیم ، چرا با سخنرانی خودتان را به زحمت می اندازید . "

شیخ هم مطالب و پیشنهادات تیمسار را بالای منبر طرح کرد و گفت : " من در همان پشت تلفن به او گفتم که آن قلم و آن دست و آن گوشی بشکند ، آن زبان لال بشود که بخواهد با تلفن توصیه و تبلیغ کند ، شما بروید و این دام را برای مرغ دیگری بگذارید ، من اهل این حرف ها نیستم ، کار خودم را می کنم . "(3)

روز بیست و یکم او با یک بقچه زیر بغل وارد مسجد شد ، به پای منبر که رسید گفت : " بالاخره اگر ما بخواهیم داخل آب برویم خیس می شویم ، من هم الان کفنم را آورده ام چرا که می خواهم حرف هایی بگویم که شاید سوزمانی ها را خوش نیاید و بخواهند مرا بزنند ."

بعد سینه اش را باز کرد و گفت : " اگر می خواهید بزنید ، به همین جا بزنید ، تا لااقل در جا در همین مسجد بمیرم ، من مجبورم که به نصیحت شاه عمل کنم ، چرا که می ترسم در روز آخرت یقه ام را بگیرد و بگوید من که گفته بودم نصیحت کنید ، پس چرا نکردید ."

سپس آقای جعفری شروع به خواندن متن سخنرانی شاه کرد و گفت : " حالا من می گویم شاه زمانی که این حرف ها را زد دستمال ابریشمی در دست داشت ، آن موقع ضعیف بود ، نه تانکی داشت نه ارتشی ، نه آمریکا پشت سرش بود و .... اما الان قدرت دارد ، ارتش دارد ، توپ و تانک دارد ، آمریکا از او حمایت می کند ، پس دیگر روحانیت به درد نمی خورد و باید خفه شود ، خمینی تبعید شود ، در مملکت تمام قوانین ضد اسلامی پیاده شود ؟ ... خدایا تو شاهد باش که من تکلیفم را انجام دادم و آنچه شرط بلاغ است گفتم تا در روز قیامت گیر نباشم ."

معلوم بود بعد از این سخنرانی او را دستگیر می کنند ، خبر هم داشتیم که مأموران سر خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) منتظر هستند ، لذا بعد از این که آقای جعفری از منبر پایین آمد به او گفتم : " حاج آقا می خواهند شما را بگیرند ." گفت : " من که آماده ام ، مسئله نیست ! "

گفتیم : " پس برای این که کمی اینها را دست بیندازیم ، بیایید از بازار مولوی بروید ، اگر آنجا گرفتندتان که گرفتند و اگر نه فبها لمراد ." او پذیرفت و راه افتاد و جمعیتی پشت سرش صلوات گویان مشایعتش می کردند ، سر چهارراه مولوی که رسیدیم دیدیم چند مأمور با یک خودروی بنز منتظر هستند .

آقای جعفری را سوار ماشین کردند و با خود بردند ، چند ماهی در زندان بود که بعد با وساطت آیت الله حکیم آزاد شد . هنگام محاکمه در دادگاه تیمسار خواجه نوری (رئیس دادگاه) می گوید : " آشیخ هر گاه اسم اعلیحضرت برده می شود برای احترام بلند شو ! " آقای جعفری عصبانی می شود و می گوید : " تو کسی نیستی که بخواهی به من دستور بدهی ! "

بعد عصایش را بلند کرد و به سوی عکس شاه گرفت و گفت : " من با این مخالفم ، آن وقت تو می گویی برای اسمش بلند شوم ؟ من برای خودش بلند نمی شوم تا چه رسد به اسمش و ..."

به یاد دارم روزی مأمورین ساواک تحت عنوان سازمان اوقاف چکی به مبلغ یکصد هزار تومان به او دادند تا ایشان خرج مسجد کند ، گفتند : حاج آقا شما این را بگیرید و فقط یک امضا کنید و هر طور صلاح دانستید آن را خرج کنید ، من آنجا بودم ، شیخ نگاه تند و غضب آلودی به آنها کرد و گفت : من حق السکوت نمی گیرم ، بروید سراغ کسانی که به آن احتیاج دارند .

این پیشنهادها در شرایطی به او می شد که وی گاهی به نان شبش محتاج بود ، خودش می گفت گاهی بعد از نماز ظهر و عصر که می خواستم بروم خانه چون پول نداشتم نا نان بگیرم داخل مسجد می ماندم ، می خوابیدم ، کتاب و قرآن می خواندم ، تا غروب بشود و در این فاصله پولی به دستم برسد .

می گفت : روزی به خانه رفتم دیدم خدمه خانه گریه می کند ، علت را پرسیدم گفت : " به یک قصابی رفتم تا پنج سیر گوشت نسیه بگیرم ، قصاب نداد ، چرا باید وضع این طوری باشد ، آخر شما آیت الله هستید ، محترم هستید و ... " که شیخ هم حق را به قصاب داده بود و گفته بود او در برابر ما وظیفه ای ندارد ، گوشت می فروشد باید پولش را بگیرد .

او تا این حد وارسته بود ، با این که کلی وجوهات در دستش بود اما زندگی اش در عسر و حرج بود . در سال 1350 ساواک وقتی دید نمی تواند جلو این آدم نترس و از جان گذشته را بگیرد او را دستگیر و به عراق تبعید کرد ، در این دوره او سفری به شامات و دمشق رفت ، وقتی از تبعید برگشت باز دست از سخنان تند و نقادانه اش بر نداشت .

روزی بر بالای منبر گفت : روزی در بازار دمشق عرب ها با انگشت به یکدیگر نشان مان می دادند و می گفتند : " اخ الیهود " روزی من چهار پایه ای گرفتم و در وسط بازار رفتم بالای آن و گفتم : چرا به ما می گویید " اخ الیهود ؟ " ما مسلمان هستیم و با هم برادریم .

آنها گفتند : نه شما کافر حربی هستید ! پرسیدم : آخر برای چه ؟ ! بعد دیدم که دارند به شاه فحش می دهند ، گفتند : در حالی که ما با اسرائیل در جنگیم شاه شما به این کشور نفت و پول می دهد و کمک می کند .

من در آنجا تقیه کردم و از شاه دفاع کردم ، نه ! اخبار شما اشتباه است و شما حق ندارید این حرف ها را پشت سر پادشاه ما بزنید ، با این حال شاه ما هر چه هست برای خودمان است ، اگر یهودی است ، اگر بهایی است ، گبر است ، یا مسلمان برای خودمان است ، مگر ما به شما می گوییم که رئیس جمهورتان کیست ؟

این حرف ها را من به آنها گفتم ، اما واقعیت چیز دیگری است ، واقعاً اگر کسی به دشمن در حال جنگ با مسلمانان کمک کند حکم کافر حربی را دارد و کشتنش واجب است ، واقعاً من نمی دانم که آیا شاه به راستی به اسرائیل کمک می کند یا نه ؟!! اگر کمک کند حکمش چنین است .

شیخ جعفری بدون هیچ ترس و واهمه ای با ظرافت و نکته سنجی تمام علیه شاه چنین حکمی داد ، به هر روی او الگوی خوبی از شجاعت و شهامت و ایمان برای من بود و من در زندگی و در مبارزه از او بسیار تأثیر گرفتم و به خاطر شرکت در برنامه ها و سخنرانی های او چند بار به ساواک و کلانتری احضار شدم .

یک بار در مغازه بودم که تلفن زنگ خورد ، استادم حسین مصدقی گوشی را برداشت ، با دستپاچگی و ناراحتی حرف می زد ، پرسیدم کیست ؟ چه کار دارد ؟ گفت : ساواک بازار است ، از تو عکسی می خواهد . گفتم : حالا که من ندارم . بگو بعداً برایشان می فرستم . پشت خط سرهنگ افضلی بود ، رئیس ساواک بازار ، حداکثر دو روز مهلت داده بود تا شش قطعه عکس بفرستم ، من هم گوش نکردم ، تا این که چهار پنج روز بعد آمدند و از در مغازه دستگیرم کردند و به ساواک بازار بردند .

در آنجا فهمیدم که درباره رفتن به مسجد شیخ غلام حسین جعفری است ، به غیر از من افراد دیگری را نیز برده بودند ، چرا که حریف خودش نمی شدند ، می خواستند با تهدید و زور و فشار پشت سر ایشان را خالی کنند .

به من گفتند : تو چرا به مسجد می روی ؟ گفتم : مگر جای بدی می روم ؟ خب آنجا نماز می خوانم با مسائل دینی آشنا می شوم و ... گفتند : این همه مسجد ، چرا جای دیگری نمی روی ؟ گفتم : من ایشان (آقای جعفری) را قبول دارم ، جای دیگر را قبول ندارم ...

بعد از کلی نصیحت و موعظه از من تعهد گرفتند به آن مسجد نروم و 24 ساعت مهلت دادند تا شش قطعه عکس ببرم . سر به سر آنها گذاشتم ، گفتم باشد می آوردم ولی نمی خواهید پولش را بدهید ؟

من یک کارگر هستم روزی دو سه تومان مزدم است ، خرج خودم را ندارم ، آن وقت باید پول عکس را برای شما بدهم ؟ سرهنگ افضلی همان جا دو تا سیلی آبدار زیر گوشم زد و گفت : این هم پولش زود برو گم شو ! اگر تا فردا عکس ها را نیاوردی می گیرمت و می اندازمت زندان !

از ساواک که آمدم بیرون گفتم باید ثابت کنم که از آنها نترسیدم و توجهی به تهدیدشان نکردم ، لذا تصمیم گرفتم تا دوباره سراغم نیامدند عکس ها را نبرم . البته همان روز رفتم به ساختمان پلاسکو عکس فوری گرفتم و گذاشتم داخل جیبم که اگر مرا گرفتند بگویم که می خواستم بیاورم ولی وقت نشد .

حدود دو ماه اینها (ساواکی ها ) را علاف کردم ، مدام زنگ می زدند و تهدید می کردند که پس چه شد این عکس ها ؟!! می گفتم باشد می آوردم ولی هنوز پولش جمع نشده است ، پول که به دستم رسید اول می روم عکس برای شما می اندازم .

آخرالامر روزی با صاحب کارم تماس گرفتند و با کلی فحاشی که اگر تا فردا عکس نیاورد خودش را با دستبند می آوریم ، به صاحب کارم گفتم بپرس با خودش کار دارید یا عکس هایش را می خواهید ؟ گفته بودند : نه عکس هایش را بدهد بیاورند ، خود پدر سوخته اش را هم بعداً می آوریم .

من این عکس ها را داخل پاکتی گذاشتم و روی آن نوشتم : " برسد به خدمت ریاست محترم سازمان امنیت بازار ، لطفاً شش قطعه عکس اینجانب را تحویل گرفته و رسید مرحمت فرمایید ! " و آن را دادم دست پسر صاحب خانه ام و گفتم ببرد به ساواک بازار .

این بنده خدا هم از روی سادگی قبول کرد و برد ، بعد از این که عکس ها را می گیرند می گویند : خب برو ! او گفته بود : نه رسیدش را بدهید ، آنها گفته بودند : نه ! لازم نیست ، وی هم از روی سادگی اش اصرار کرده بود که نه این از من رسید می خواهد ، دو تا سیلی زیر گوشش می زنند و می گویند : این هم رسید ! خودش هم از این رسیدها زیاد گرفته است .

________________________

1- آیت الله غلام حسین جعفری همدانی به سال 1285 در روستای شاهنجرین (شانگرین) از توابع همدان و در خانواده ای متدین و مذهبی زاده شد ، در دوازده سالگی برای تحصیل علوم دینی به همدان رفت و در 1302 برای ادامه تحصیل عازم قم شد . شرح لمعه و قوانین را در مدرسه فیضیه به پایان رساند ، در سال 1305 راهی نجف اشرف گردید و مدت 23 سال در آنجا از محضر استادانی چون حضرات آیات : سید ابوالحسن اصفهانی ، میرزا ابوالحسن مشکینی ، آقا ضیاء عراقی ، شیخ محمد حسین کمپانی ، میرزا احمد حسینی نائینی و ... بهره برد .

او در سال 1328 به ایران بازگشت و در تهران ساکن شد ، او فعالیت سیاسی خود را پس از تبعید حضرت امام خمینی آغاز کرد و در شبستان گرمخانه مسجد جامع بازار به وعظ و ارشاد مردم و افشاگری علیه رژیم شاه می پرداخت . از این رو دستگیر و چند ماهی در زندان قزل قلعه محبوس بود تا آن که به درخواست آیت الله حکیم آزاد گردید و دوباره سه سخنرانی های تند و آتشین خود علیه دستگاه حاکمه ادامه داد .

دستگیری دوم وی به دلیل سخنرانی در جمع طلاب مدرسه فیضیه قم بود ، او پس از چند ماه زندان حاضر نشد تا برای سخنرانی نکردن و عدم خروج از شهر التزام بدهد ، آیت الله جعفری در جریان برگزاری جشن های 2500 ساله شاهنشاهی جمله معروف شاه را که گفته بود " کوروش ! آسوده بخواب که ما بیداریم " به مسخره گرفت و برای بار سوم دستگیر و به عراق تبعید شد .

او شش ماه بعد به ایران بازگشت و فعالیت ها و سخنرانی هایش را در مسجد جامع بازار پی گرفت و تا پیروزی انقلاب بارها به ساواک احضار شد ، آیت الله جعفری همدانی در سال 1356 دچار عارضه قلبی (انفارکتوس) شد و سالها با این بیماری ساخت تا آن که در آبان 1374 به دیدار حق شتافت .

2- سپهبد ناصر علوی مقدم دانش آموخته دانشکده افسری فرانسه ، رئیس اداره کل سوم ساواک ( 50 _ 1342) ، رئیس رکن 2 ارتش (57 _ 1350) و آخرین رئیس ساواک که با پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر ، محاکمه و اعدام شد .

3- آیت الله غلام حسین جعفری همدانی در مصاحبه با مجله حوزه گفته است : .... بعد از سخنرانی اخیر ، وقتی مرا بازداشت کردند ، سرهنگ افضلی خواست مرا ببرد پیش نصیری رئیس ساواک ، گفتم این به صلاح نیست ، زیرا شنیده ام نصیری آدم تندی است ، احتمال دارد توهین بکند و من هم آدم عصبانی هستم ممکن است جواب او را بدهم و بعد کار به جایی بکشد که به صلاح شما نیست . مرا در ماشین نگه داشتند و جریان را به نصیری گفتند ، او هم موافقت کرد و مرا به قزل قلعه بردند .

پس از چند روز مرا به دفتر مقدم معاون نصیری که آدم ملایم تری بود بردند ، مقدم به من گفت : آقای جعفری چرا شما با شاه مخالفت می کنید ؟ و شروع کرد به موعظه کردن و سپس پیشنهاد کرد : به شما ماهیانه مبلغی می دهیم ، بروید در منزل ، کنار تلفن بنشینید و آقایی تان را بکنید ، نمی گویم از نظام حمایت کنید، بلکه مخالفت نکنید !

از این سخن به شدت عصبانی شدم و گفتم : برو این دام جایی دیگر نه ، که عنقاء را بلند است آشیانه . گفت : چرا عصبانی شدید ؟ گفتم : چون به من توهین کردید ، شما خیال می کنید ما برای دنیا با شما مخالفت می کنیم که چنین پیشنهادی می کنید ؟ ما اهلش نیستیم . ( حوزه ، سال نهم ، ش 52 ، 40 _ 41 )

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:16

اولین تجربه سیاسی جمعی :

با ورود به مؤتلفه در فعالیت ها و جلسات آنها شرکت می کردم ، در آن جلسات افرادی همچون حاج صادق امانی (1) و شاهچراغی و سید تقی خاموشی (2) صحبت می کردند .

مهمترین و مؤثرترین حرکت مؤتلفه مربوط به محرم سال 1342 (1383 هـ .ق ) است . در نوروز همان سال عوامل شاه به مدرسه فیضیه حمله کردند ، به خواسته آقای خمینی عزاداری آن سال برای امام حسین و شهدای کربلا با شکوه برگزار می شد و در خلال آن واعظان و سخنرانان جنایات شاه و دربار را به مردم گوشزد می کردند .

در روز عاشورا (13 خرداد 42) هم مؤتلفه برنامه ای تدارک دید که هم برای تعزیت این روز بود و هم برای ابزار مخالفت با دستگاه شاهنشاهی ، راهپیمایی روز عاشورا از مسجد حاج ابوالفتح (3)شروع شد ، بچه های مؤتلفه در شور و ذوق دادن به این راهپیمایی بزرگ جلودار بودند و آن را هدایت می کردند ، شعارهای انقلابی در دفاع از راه حسین (ع) و بر ضد حکومت سر می دادند .

حاج صادق امانی و حاج مهدی عراقی (4) از جمله کسانی بودند که خیلی برای راهپیمایی زحمت کشیدند ، حتی به یاد دارم که حاج مهدی در مقابل سر در دانشگاه تهران سخنرانی جالبی کرد ، ما در میان راهپیمایان اعلامیه توزیع می کردیم .

نتیجه آن راهپیمایی خیلی مهم است ، رژیم شاه از این حرکت و جسارت مردم به شدت عصبانی شد ، در نتیجه شامگاه فردای آن روز و بامداد پس فردا ، مأموران رژیم حمله گسترده ای به مراکز روحانیون صورت دادند و تعدادی از علمای سخنور و به قول آنها محرک را دستگیر کردند .

آقای خمینی نیز در بامداد روز 15 خرداد در شهر قم دستگیر شدند ، در همان ساعات اول خبر این واقعه به شهرهای بزرگ رسید و حرکتی خروشان از طرف مردم به نشانه اعتراض به این دستگیری پدید آورد .

در تهران نیز تظاهرات گسترده ای صورت گرفت و به یک قیام عمومی تبدیل شد ، نیروهای نظامی شاه مداخله کردند و درگیری خونینی را رقم زدند ، من در خیابان شهباز (17شهریور) در میان تظاهر کنندگان بودم و با نظامی ها درگیر شدم و گلوله ای از بغل گوشم زوزه کشان رد شد ، در آن روز ما به جاهای مختلفی رفتیم : بوذر جمهری (15 خرداد) ، بازار ، میدان خراسان ، میدان ارک و ....

در میدان خراسان یک ماشین کمپرسی آجر حمل می کرد ، با سه چهار نفر جلو آن را گرفتیم و آجرها را چند تا چند تا به طرفین خیابان می ریختیم که مردم برای حمله از آن استفاده کنند ، تا میدان فوزیه (امام حسین) چنین کردیم .

در میدان فوزیه که ارتشی ها متمرکز بودند من توانستم باطوم یک سرباز را بگیرم و او هم با سر نیزه تفنگش دنبالم کرد ، در بین راه یک لنگه کفشم را از دست دادم ، با همان وضع مقدار دیگر نیز با یک لنگه کفش دویدم و بعد که خسته شدم آن را هم در آوردم و به کناری انداختم و پا برهنه به دویدن ادامه دادم .

رژیم با مواجهه با خشم توفنده مردم از ارتکاب به هر عملی که به جان آقای خمینی آسیبی وارد سازد بیم داشت ، برخی روحانیون و علمای آگاه نیز این فرصت را مغتنم شمرده برای رسمیت دادن به مرجعیت ایشان تلاش کردند و با تنظیم بیانیه ای و امضا گرفتن از برخی آقایان ، مرجعیت آقای خمینی را رسمیت بخشیدند تا بدین روی رژیم برای آسیب رساندن به جان آقای خمینی با موانع قانونی روبرو شود . (5)

شاید بتوان گفت به غیر از روحانیونی که از شهرهای مختلف برای تحصن به تهران آمدند ، این بچه های هیئت های مؤتلفه بودند که برای آزادی آقای خمینی شب و روز نداشتند ، حضور در این قبیل حرکت های سیاسی جرأت و شهامت ما را دو چندان کرده بود .

ژنرال دو گل که به ایران آمده بود (6)، وقتی با همراهانش به کاخ گلستان در میدان ارک می رفت ما آنجا بودیم ، در میان ازدحام جمعیت یکی از دوستان ما سنگی به طرف ژنرال دو گل و شاه پرت کرد که به کالسکه آنها خورد ، مأمورین یک نفر را که قوی هیکل و درشت اندام بود دستگیر کردند و به زیر مشت و لگد خود گرفتند ، دوست ما هم که دید هوا پس است فرار را بر قرار ترجیح داد و از میان جمعیت محو شد .

الهام سیاسی :

پس از آزادی آقای خمینی و رهایی از حصر در فروردین 1343 علاقمندان به وی از هر قشر و طبقه ای به دیدارش می رفتند ، ما هم به دیدارشان رفتیم . در آن روزگار بعضی اوقات اختلافاتی بین طبقه دانشجو و روحانی پیش می آمد و برخی دانشجویان روحانیون را به عقب ماندگی و ارتجاع متهم می کردند و برخی روحانیون نیز از دانشجویان به عناوین روشنفکر لاابالی و بی دین یاد می کردند ، به این اختلافات توسط عناصر نفوذی ساواک دامن زده می شد و هر از گاهی کدورت ها و ناراحتی ها بالا می گرفت .

در یکی از دیدارهای مان با آقای خمینی در قم ، عده ای دانشجو برای ملاقات با ایشان به آنجا آمدند ، یکی از روحانیون رفت و در گوشی به آقای خمینی گفت که بهترین موقعیت است که شما اینها را نصیحت کنید ، ایشان گفتند : که من چیزی از اینها نمی بینم که بخواهم اینها را نصیحت بکنم .

این آقا دوباره تأکید کرد : نه آقا ! الان بهترین موقعیته ! الان اگر شما حرف بزنید حرف شما نافذ است ، آقای خمینی پرسید : من چه به آنها بگویم ؟! آن روحانی گفت : بگو ریششان را نتراشند . آقای خمینی ضمن یک نگاه تند به آن روحانی سکوت معنا داری کردند و چیزی نگفتند .

بر عکس آن خواسته آقای خمینی خیلی از دانشجویان گرم گرفتند و خوش و بش کردند ، همین رفتارهای ایشان باعث شد که این دو طیف روشنفکر و روحانی مقداری به هم نزدیک شوند .

مشاهده این صحنه ، الهام بخش نوعی فعالیت جدید در ما شد ، من به اتفاق چند تن از دوستان مبارزم مثل امیر لشکری و احمد کروبی (7) گروهی را به وجود آوردیم و نامش را " جبهه آزادیبخش ملی ایران " نهادیم و بعد به نام گروه های مختلف اعلامیه صادر می کردیم و بر فعالیت های روحانیون صحه می گذاشتیم و نیز به نام " روحانیون " بیانیه منتشر می کردیم و از دانشجویان تقدیر و تشکر می کردیم .

اگر طلبه ای را در قم می گرفتند به نام دانشجو اعلامیه صادر و از آن طلبه حمایت می کردیم ، اگر اتفاقی برای دانشگاه می افتاد و درگیری در صحن دانشگاه روی می داد ، همین کار را با نام روحانیون انجام می دادیم .

حتی اگر به دانشجویان چپی هم حمله می شد ما با چپ و مارکسیست بودن آنها کاری نداشتیم ، به همین بهانه اطلاعیه منتشر می کردیم ، بدین طریق می خواستیم یک نوع ائتلاف فکری و قلبی بین دو قشر ایجاد کنیم ، این روند تا سال 50 ادامه داشت و ما در پی هر واقعه و حادثه اعلامیه ای مجهول و مجعول این چنینی صادر می کردیم .

در سال 1343 حسنعلی منصور به دست اعضای مؤتلفه ترور شد ، این حرکت پس از تبعید آقای خمینی به ترکیه در آبان 1343 رخ داد و نشانه اعتراض به جو سیاسی حاکم قلمداد شد ، مؤتلفه ای ها آینده نگری و شناخت کافی از جامعه نداشتند ، از این رو انتقادی بر آنها وارد است . شاید ما هم اگر در آن زمان به جای آنها بودیم همین کار را می کردیم و می توان گفت عمل آنها در آن موقع خیلی انقلابی تعریف می شد .

آنها می گفتند اگر با شاه طرف بشویم و شاه را بکشیم ما کسی را نداریم که به جایش بگذاریم و در نتیجه در مملکت هرج و مرج به وجود می آید و خونریزی زیاد می شود ، ولی اگر بتوانیم اطرافیان شاه را از بین ببریم ، شاه گوشمالی می شود و درصدد اصلاح خود بر می آید ، لذا برای این منظور برخی بلند پایگان رژیم چون اسدلله علم و حسنعلی منصور ، دکتر اقبال و شریف امامی شناسایی شدند .

مؤتلفه در آن زمان دو سه هزار نفر عضو داشت ، اما تشکیلات شان خیلی منسجم و زیر بنایی نبود ، آنها با آن که آدم های معتقد و مسلمان و مبارزی بودند ، ولی در هدایت و شکل دهی تشکیلات ضعیف بودند و تاریخچه جنبش ها و نهضت های رهایی بخش جهان را مطالعه نکرده بودند ، ارتباط حزبی آنها ضعیف و شکننده بود ، از نام های مستعار استفاده نمی کردند . (8)

از این رو وقتی که آنها منصور را ترور کردند ، از روی سادگی به راحتی دستگیر شدند ، آنها قرار گذاشته بودند که بخارایی در جلو مجلس و نیک نژاد در جلو مسجد سپهسالار (مدرسه شهید مطهری) بایستند ، بنا بود که بعد از ترور نیک نژاد با تیراندازی از مقابل مسجد توجه مأمورین را به خود جلب کند تا بخارایی از بالا فرار کند . بخارایی پس از فرار در سه راه ژاله (مجاهدین اسلام) گیر می افتد ، او را به کلانتری 9 می برند ، خیلی هم اذیت و شکنجه اش می کنند ، ولی او اعتراف نمی کند .

بعد عکسی از ان در روزنامه ها منتشر شد ، از آنجا که مؤتلفه هیئتی عمل می کرد نه تشکیلاتی ، مأمورین با مراجعه به خانواده بخارایی گفتند که پسر شما در ارتباط با هروئین و اعتیاد دستگیر شده است ، آنها می گویند نه پسر ما این کاره نیست و همیشه با آدم های خوب ، نماز شب خوان و روحانی ها ارتباط دارد مثل حاج صادق امانی .

از آن پس تلفن امانی تحت کنترل قرار می گیرد ، وقتی حاج صادق تماس می گیرد و به برادرش می گوید که ساک یا چمدان مرا در این ساعت به فلان نقطه بیاور ، مأمورین هم در همان ساعت در محل قرار حاضر می شوند و حاج صادق را دستگیر می کنند . بقیه اعضا هم به همین شیوه و ترتیب دستگیر می شوند ، این دستگیری آسان به خاطر هیئتی کار کردن آنها بود نه تشکیلاتی .(9)

از میان دستگیر شدگان و متهمین ردیف اول شش نفر (صادق امانی ، محمد بخارایی ، مرتضی نیک نژاد ، رضا صفار هرندی ، مهدی عراقی و هاشم امانی) به اعدام محکوم شدند که دو نفر آخری با یک درجه تخفیف حکم شان به حبس ابد تقلیل یافت .

ابوالفضل حیدری ، عباس مدرسی فر ، عسگراولادی و کلاف چی نیز به حبس ابد محکوم شدند ، کلاف چی از نظر سیاسی وضع خوبی نداشت و بعد از چهار پنج سال آزاد شد . احمد شهاب (شاه بداغلو) نیز به ده سال حبس محکوم شد .

بازماندگان مؤتلفه پس از آن از کارهای تند و قهرآمیز دست کشیدند ، عمل و گفتارشان در برابر افکار عمومی منطبق نبود ، آنها در منظر عمومی از مسائل اخلاقی و اصول اسلامی صحبت می کردند ، به نظر من ایشان مقداری خشک و متعصب بودند .

یکی از سنت های آنها این بود که اعضای شان پیراهن یقه دار به تن نکنند و پیراهن شیخی بدون یقه بپوشند و یا جوان ها به خیابان شاهرضا و نظایر آن نروند تا با خانم های بد حجاب و لختی روبرو نشوند .

ترور را شاخه نظامی مؤتلفه سازماندهی و اجرا کرد و الا از حاج صادق امانی و امثالهم که سمبل و معلم اخلاق در مؤتلفه بودند این کارها بعید بود . حاج صادق آدم متدین و همچون نام با مسمایش صادق بود و از نظر جسمی لاغر و نحیف می نمود ، انتظار نمی رفت که ناگهان ایشان در رأس چنین کاری قرار بگیرد .

برای این کار هنوز افراد توجیه نشده بودند ، اعضا هنوز آمادگی این کار را نداشتند ، به همین دلیل وقتی اینها را گرفتند و تعدادی را اعدام و عده ای را هم زندانی کردند ، بقیه افراد دوام نیاوردند و تشکیلات از هم پاشید .

آنهایی که در مسیر ماندند به کارهای فرهنگی _ خدماتی روی آوردند و محافظه کاری پیشه کردند ، افرادی چون باهنر و رجایی به تأسیس و اداره مراکز فرهنگی مانند مدرسه رفاه مبادرت کردند ، برخی هم به تجارت کشیده شدند ، تعدادی هم به زندگی عادی و معمولی خود بازگشتند .

عده ای هم دنبال کارهایی مانند درست کردن مدرسه ، بیمارستان و کمک به ایتام و از این قبیل امور روی آوردند و تعدادی هم تا سال های پایانی رژیم شاه به گروه هایی مثل سازمان مجاهدین خلق و گروه حزب الله کمک مادی می نمودند و از شرکت مستقیم در فعالیت ها و حرکت های سیاسی دوری می کردند ، به این ترتیب دیگر گروهی به نام مؤتلفه تا زمان حیات رژیم شاه ، وجود خارجی نداشت .

________________________

1- محمد صادق امانی همدانی به سال 1309 در محله پاچنار تهران متولد شد ، پدر او شیخ احمد از فقها ، مجتهدین و تجار تهران بود ، محمد صادق پس از دوران مدرسه نزد پدرش به کسب و تجارت در بازار تهران مشغول شد ، امانی پس از پایان دوره ابتدایی به زی طلبگی در آمد و دروس اسلامی (عربی ، اصول و فقه) را در جامعه تعلیمات اسلامی فرا گرفت ، او به لحاظ سیاسی تحت تأثیر تعالیم نواب صفوی بود و پس از ملی شدن صنعت نفت ایران با تعدادی از دوستانش ( محمد صادق اسلامی و حسین رحمانی) گروه شیعیان را بنا نهاد تا به امور تبلیغی ، ارشادی و اجتماعی _ اسلامی بپردازد .

مراکز فعالیت و تبلیغ صادق امانی مساجدی چون شیخ علی و لرزاده بود . همچنین هیئت های مؤتلفه اسلامی در سال 1341 با ائتلاف هیئت تحت هدایت امانی در مسجد شیخ علی و هیئت مسجد امین الدوله و هیئت اصفهانی ها بوجود آمد که صادق امانی یکی از دوازده عضو کمیته مرکزی هیئت های مؤتلفه بود .

او ارتباط عمیقی با حضرت امام داشت و به تبعیت از معظم له تلاش فراوانی در جهت الغای تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی نمود ، او نقش چشمگیری در تبلیغات راهپیمایی روز عاشورا (13 خرداد) و قیام 15 خرداد 1342 داشت ، اشعاری که در این روزها سر داده می شد بیشتر سروده وی بود .

پس از سرکوب قیام 15 خرداد 42 ، امانی به همراه برخی از دوستان مؤتلفه ای ، شاخه نظامی هیئت های مؤتلفه اسلامی را بوجود آورد ، این شاخه توانست در بهمن 1343 حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را به اتهام خیانت به اسلام و کشور اعدام انقلابی نماید .

در پی این اعدام عاملین و ضاربین او ، بخارایی ، امانی ، هرندی ، نیک نژاد و تعداد زیادی از اعضای مؤتلفه دستگیر شدند ، این چهار تن در دادگاه به اعدام محکوم شدند و حکم شان در 26 خرداد 1344 به اجرا گذاشته شد .

2- حاج سید تقی خاموشی از بازاریان و فعالین سیاسی علیه رژیم شاه در دهه چهل ، انسان خود ساخته ای بود که در جلسات شهید صادق امانی شرکت می کرد .

3- مسجد حاج ابوالفتح واقع در خیابان ری نزدیک میدان قیام (میدان شاه) است .

4- محمد مهدی حاج ابراهیم عراقی معروف به حاج مهدی عراقی به سال 1309 در محله پاچنار تهران به دنیا آمد ، در شانزده سالگی به عضویت جمعیت فداییان اسلام در آمد ، او جزء 353 نفر متحصنین در زندان قصر به خاطر دستگیری نواب صفوی بود . عراقی در قیام 15 خرداد 42 و دو روز جلوتر از آن در راهپیمایی روز عاشورا شرکت فعال داشت و در بهمن 43 به خاطر اعدام انقلابی حسنعلی منصور توسط شاخه نظامی هیئت های مؤتلفه اسلامی که او نیز جزء آن بود دستگیر گردید و در دادگاه به اعدام محکوم شد ، اما قبل از اجرای حکم با یک درجه تخفیف حکمش به حبس ابد تبدیل شد .

عراقی در زندان حکم پدر برا زندانیان مسلمان را داشت و از تمام امکانات خود در بیرون از زندان برای رفاه حال زندانیان و خانواده های آنان بهره می گرفت ، عراقی از جمله کسانی بود که شدیداً به سازمان مجاهدین خلق ایمان داشت و پس از تغییر ایدئولوژی و گرایش بخش عظیمی از این سازمان به مارکسیسم از آنها روی گردان شد و در زمره کسانی در آمد که به نجات مارکسیست ها معتقد بودند .

در همین زمان نیز وی بنیانگذاران سازمان (حنیف نژاد ، محسن و بدیع زادگان) را بری از انحراف می دانست و به آنها ایمان داشت ، عراقی در بهمن سال 55 مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد . او پس از آزادی ارتباطش را با گروه های مبارز مسلمان از سر گرفت و در نیمه دوم سال 57 به قافله یاران حضرت امام خمینی در نوفل لوشاتو پیوست و هنگام بازگشت ایشان به وطن عراقی نیز همراه شان بود .

حاج مهدی عراقی پس از پیروزی انقلاب در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی جای گرفت ، مدتی سرپرست زندان قصر بود و بعد به عضویت شورای مرکزی و ریاست واحد اجرایی بنیاد مستضعفان در آمد . همچنین او مدتی مدیریت مالی روزنامه کیهان را به عهده داشت و سرانجام در 4 شهریور 1358 به دست گروه فرقان به شهادت رسید ، حضرت امام درباره او فرمودند : "...او می بایست شهید می شد ، برای او مردن در رختخواب کوچک بود ."

5- چنین مانعی در قانون اساسی مشروطه سلطنتی ایران و سایر قوانین مدنی و جزایی وجود نداشت ، تنها در دوره نخست وزیری مصدق به سبب اهانت های برخی اصحاب مطبوعات به آیت الله بروجردی در هشتم اردیبهشت 1323 لایحه متممی برای قانون مطبوعات کشور تنظیم شد و بر اساس آن مجازات یک ماه تا سه سال حبس تأدیبی برای اهانت کنندگان به شخص او روحانیت ( مرجع تقلید عمومی ) در نظر گرفته شد .

سپس این متمم با کمی تغییر طی ماده 17 در قانون مطبوعات کشور مصوب دهم مرداد ماه 1334 گنجانده شد ، بر اساس این ماده انشاء و یا نقل مطالب توهین آمیز و افترا به شخص اول روحانیت و مراجع مسلم تقلید مستوجب کیفر یک تا سه سال حبس تأدیبی برای نویسنده و مدیر روزنامه (مدیر مسئول) است .

تلاش برخی از روحانیون از جمله آیت الله منتظری برای رسمیت بخشیدن و تأکید بر مرجعیت امام خمینی در راستای بهره مندی ایشان از روی حاکم و احترام آمیز این ماده قانونی و حفظ شأن و منزلت مراجع به شکل عرفی و سنتی بود . گرچه در گذشته یک بار این سنت و عرف با اعدام آیت الله شیخ فضل الله نوری مرجع مشروعه خواه و مخالف مشروطه توسط مشروطه خواهان نادیده گرفته شد .

در برخی منابع به اصل دوم متمم قانون اساسی استدلال شده است که به سبب آن رژیم نمی توانست مراجع تقلید را محاکمه کند ، ولی این اصل به وظیفه بررسی و تشخیص مغایرت و مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه توسط پنج مجتهد و فقیه اشاره دارد و در واقع مبین یک وظیفه نظارتی است و ارتباطی به منع قانونی محاکمه مراجع ندارد . (کوهستانی نژاد ، 424 و 721 . حسینیان ، 338 )

6- جراید در تاریخ 24 مهر 1342 خبر دادند : ژنرال دو گل رئیس جمهور فرانسه برای یک دیدار چهار روزه وارد تهران شد .

7- احمد کروبی فرزند علی به سال 1327 در تهران متولد شد ، او که در سال 48 _ 47 دانشجوی دوره مترجمی عالی دانشکده ادبیات بود در سال 49 تغییر رشته داد و به دانشکده اقتصاد رفت . در همین دوران به وسیله قاسم امیر خوانساری با لشکری آشنا شد و در جریان تهیه و توزیع اعلامیه علیه ورود سرمایه داران آمریکایی به ایران ، توسط یکی از منابع ساواک شناسایی و در 22 اردیبهشت 49 به همراه حمید اخوت با چهار هزار برگ اعلامیه دستگیر و به شش سال حبس محکوم شد . کروبی که به زندان مشهد منتقل گردیده بود با عسگراولادی و لاجوردی همراه بود و در گزارش زندان در سال 50 از او به عنوان فردی مذهبی ، خیلی زرنگ و آگاه و جزء سازمان مجاهدین خلق یاد شده است ، کروبی با اینکه مدت محکومیتش در 18 فروردین 55 به پایان می رسید ، ولی به علت فعالیت در زندان تا 29 اسفند 55 در زندان به سر برد ، او پس از آزادی به ادامه تحصیل پرداخت . کروبی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی با گروهک فرقان همراه بود و در مسجد خمسه فعالیت می کرد و بعدها در درگیری خیابانی کشته شد . ( شهید سید اسدالله لاجوردی ، 107)

8- از جمله معدود اعضای مؤتلفه که پس از ترور منصور برای در امان ماندن از ساواک به استفاده از نام های مستعار و تغییر چهره رو آورد ، شهید سید علی اندرزگو بود .

9- حاج مهدی عراقی در خصوص دستگیری عوامل ترور منصور روایت دیگری دارد ، اما بر نظر آقای شاهی صحه می گذارد ، بنگرید به عراقی ، مهدی ، ناگفته ها ، (خاطرات ) ، تهران ، رسا ، 1370

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:15

حیران در تهران :

سال 39 اولین کت و شلوار را برایم دوختند ، به یاد دارم که پارچه و آستر و همه چیز آه را خودمان به خیاط دادیم ، این کتش و شلوار برایم پنجاه تومان تمام شد که من دلم نمی آمد آن را بپوشم .

لذا نگه داشتم برای روز مبادا که آن روز برایم روز عزیمت و هزیمت و به عبارتی بهتر گریز و فرار به تهران بود ، ما در شهرستان از تنبان استفاده می کردیم و شنیده بودیم که در تهران نمی توان با تنبان گشت ، پس این بهترین کار بود .

تصمیم داشتم برای ادامه تحصیل به تهران بیایم ، در حالی که حتی کرایه ماشین هم نداشتم و کسی را هم در آنجا نمی شناختم . از تهران فقط وصفش را شنیده بودم که شهر بزرگی است و همه چیز در آنجا وجود دارد . آرزو داشتم در آنجا وارد دانشگاه شوم و در آینده به درد جامعه بخورم ، در اثر فشار بعضی خویشان و فامیل که می گفتند حالا اینجا بمان ، کار کن ، پولی جمع کن و بعد به تهران برو ، حدود یک سال هم بعد از پایان کلاس ششم در خوانسار ماندم ، کار کردم و حدود یک صد تومان پول جمع کردم .

یکی از همکلاسی هایم به نام ذبیح الله جنابی که پیش از من به تهران رفته بود با من مکاتبه می کرد ، در یکی از نامه هایش نوشت که اگر تو به تهران بیایی من کارهایت را درست می کنم ، برایش نوشتم که تو شب عید به خوانسار بیا تا با هم به تهران برویم ، او هم قبول کرد و آمد من شناسنامه ام را از خانه برداشتم ، بلیت گرفتم و با هم عازم تهران شدیم .

به قم که رسیدیم دوستم در داخل ماشین می خواست به من زور بگوید که جلویش ایستادم ، از آنجا با هم اختلاف پیدا کردیم و دیگر با یکدیگر حرف نزدیم ، می پنداشتم اگر به تهران برسیم شرایط فرق می کند و دوستم مرا به خانه اش خواهد برد.

وقتی به تهران و گاراژی در میدان مولوی رسیدیم (1)او ساکش را برداشت و رفت ، اصلاً خداحافظی هم نکرد ، فکر می کرد من التماسش خواهم کرد ، نکردم . چون حاضر نبودم غرورم را بشکنم .

من تنها ماندم با یک دنیا غربت و ناآشنایی ، نمی دانستم که چه باید بکنم ، نه آدرسی می دانستم و نه کسی یا جایی را می شناختم ، حدود یک ساعت در گاراژ ماندم ، وقتی دیدم هوا رو به تاریکی می رود به ناچار راه افتادم .

من تا آن موقع از شهرمان بیرون نیامده بودم ، مات و مبهوت به در و دیوار شهر نگاه می کردم ، برایم همه چیز تازگی داشت ، دلشوره و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود ، گیج و گنگ و سر در گریبان ، بی هدف می رفتم و گام های لرزانم را یکی پس از دیگری بر زمین می گذاشتم .

چیزهایی را هم که درباره اصغر قاتل و بچه دزدی و فساد اخلاقی تهران شنیده بودم یکی یکی به یاد می آوردم و بر ترسم افزوده می شد ، به ناگاه در مقابل یک بقالی ایستادم ، بقال پیرمردی خوش سیما به نظر می رسید ، از آنجا که شنیده بودم پیرمردها آدم های خوبی هستند از رفتن باز ماندم به بقال پیر زل زدم که صدایش در آمد .

فکر کرد من دزد هستم ، ناسزا گفت و تهدید کرد که الان مرا تحویل پلیس می دهد ! من که حتی نمی توانستم از این سوی خیابان به آن سوی خیابان بروم و قادر نبودم از لابلای ماشین ها رد شوم ، ناگهان بغضم ترکید و گریه ام گرفت ، می گریستم و می گفتم : من دزد نیستم ! آقا به خدا من دزد نیستم !

پیرمرد جلو آمد و گفت : پس اینجا چه کار می کنی ؟ گفتم : بابا و ننه ام را گم کرده ام (که این طور نبود) پرسید : کجا گم شان کردی ؟ گفتم : آمدیم توی گاراژ ، در آنجا آنها را گم کردم . گفت : همین جا روی این چارپایه بنشین ، شاید بیایند و ترا پیدا کنند .

در همان حال با خودم گفتم اگر اینجا بمانم بهتر است ، پیرمرد دلش می سوزد و مرا به خانه اش می برد و نمی گذارد که من شب در خیابان بمانم و کسی بیاید و سرم را ببرد ! ! در خوانسار که بودم هر وقت فکر تهران به سرم می زد بزرگترها مرا از بچه دزدها ، اصغر قاتل ها (2) و .... می ترساندند .

ساعتی در دکان بقالی نشستم ، هیچ خبری نشد ، کسی هم به دنبالم نیامد ، قرار هم نبود که خبری شود و کسی هم بیاید . در آن ساعتی که در آنجا بودم فکرهای جور واجوری به سرم می زد .

خیلی مشوش و نگران بودم ، ناگهان به یاد آوردم که پسر عموی پدرم در تهران و در محله سید ملک خاتون و مسگرآباد زندگی می کند ، او یکبار نامه ای برای پدرم فرستاده بود و من آدرس او را حفظ کرده بودم ، آن قدر به مغزم فشار آوردم که بالاخره نشانی او را به یاد آوردم ... یک دفعه به هوا پریدم و گفتم یادم آمد !

پیر مرد جلو آمد و پرسید : چه شد !

گفتم : آدرس پدر و مادرم را یادم آمد ، اگر پیدایم نکنند به این آدرس می روند .

پیرمرد دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خدا را شکر ! بعد یک موتور سه چرخه ای کرایه کرد ، کرایه آن دو تومان بود ، خودم دادم . قرار شد موتوری در ازای دریافت رسید مرا تحویل دهد .

با آن موتور حدود یک ساعت در خاکی های مسگرآباد گشتیم تا بالاخره فامیل مان را پیدا کردم ، خودم هم رسید موتوری را نوشتم و به دستش دادم ، پسر عموی پدرم از دیدن من در آنجا تعجب کرد و پرسید : چطور اینجا را پیدا کردی ؟! اینجا چه کار می کنی !

گفتم : بابام گفته به تهران بیایم و او هم یکی دو روز دیگر می آید ، این دروغ را به خاطر آن گفتم که آنها بدون پدرم و یا بدون اجازه او مرا نمی پذیرفتند ، بعد از چند روز که از پدرم خبری نشد به آنها اصل قضیه را گفتم ، این که خودم آمدم و پدر و مادرم در جریان نیستند و می خواهم همین جا کار کنم ، بعد هم برای پدرم نامه نوشتم که در تهران هستم و نگران من نباشید .

حدود یک ماه به گشت و گذار در تهران پرداختم ، دیگر یاد گرفته بودم که چگونه از این طرف خیابان به آن طرف بروم ، از آنجا که خیابان های تهران را بلد نبودم با عبور از هر خیابانی با گچ جایی و گوشه ای از آن را علامت می زدم تا مسیر را گم نکنم .

اولین کاری که توانستم برای خود دست و پا کنم شاگردی در مغازه آهنگری و در و پنجره سازی در سمنگان (اطراف رسالت) بود ، باید روزی پانزده ریال مزد می گرفتم که هشت ریال آن خرج کرایه ماشین و هفت ریال هم صرف شام و ناهار می شد ، تقریباً چیزی برایم نمی ماند .

بعد از دو سه هفته دیدم که صرف نمی کند و دخل و خرجم با هم نمی خواند ، لذا از آنجا در آمدم و جالب این که صاحب مغازه هم از بستگان بود و حقوق آن دو سه هفته را هم نپرداخت و بهانه آورد که اگر بمانی و به کارت ادامه دهی حقوقت را می دهم ، به این ترتیب هزینه این مدت هم از جیبم رفت .

از آنجا که بیرون آمدم در کار لوازم التحریر و صحافی با حقوق روزی 25 ریال مشغول به کار شدم ، در کار قبلی چهار کورس ماشین سوار می شدم اما برای کار جدید فقط با دو کورس به بازار می آمدم و چهار ریال نیز از این طریق برایم می ماند .

بعد یاد گرفتم که از بازار تا ته خیابان اتابک پیاده بروم که کرایه آن هم در جیبم بماند ، البته حساب استهلاک کفش و صرف وقتم را نمی کردم ! در بازار ماندم و با جدیت تمام به کار ادامه دادم ، پیشرفت کارم هم خیلی خوب بود و استادم هم از من راضی بود و از کارم خوشش می آمد و هر چند مدت پنج ریال به مزدم اضافه می کرد تا این که حقوقم به روزی پنج تومان رسید .

بعد از رسیدن به چنین تمکنی اتاق کوچکی در همان محله اتابک اجاره کردم ، این اتاق بسیار محقر و فضای آن فقط به اندازه عرض و طول یک پتو بود . در سال 41 پدر و مادرم هم به تهران آمدند ، ولی من دیگر نمی خواستم با آنها زندگی کنم ، چون می دانستم زندگی با آنها برایم محدودیت می آورد و مزاحمم خواهند شد و نخواهم توانست بعضی از کارها را انجام دهم .

علیرغم این در برابر اصرار زیاد پدر و مادرم و گریه و زاری ایشان بیش از یک سال با آنها در تهران زندگی نکردم .

در طول این مدت من با آنها خیلی اختلاف داشتم و حتی گاهی خود آنها هم شب مرا به خانه راه نمی دادند ، برادر بزرگم علی خیلی مخالف من بود ، در این ایام من در مغازه آقای حسین مصدقی (3)کاغذ فروش کار می کردم .

برادرم از روی سادگی و کم اطلاعی می گفت این مصدق همان مصدق نهضت نفت است ، من می روم به کلانتری و می گویم که تو پیش او کار می کنی تا دستگیرت کنند . بعد مرا از خانه بیرون می کرد .

هر چه که می گذشت اختلاف ما عمیق تر می شد ، تا این که در سال 43 مادرم فوت کرد ، هنوز چله اش فرا نرسیده بود که من خانه را ترک کردم و از آن به بعد تنهایی زندگی کردم و تا سال 49 در همان حول و حوش بازار بودم .

ورود به بازار سیاست :

بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش بر سطح آگاهی های من نسبت به جامعه و حکومت و دنیای پیرامونم افزوده می شد ، سر و کار داشتن با آدم های گوناگون از طبقات اجتماعی متفاوت ، مردم را بهتر و بیشتر شناختم .

نمی شود که در بازار باشی و نسبت به آنچه که در پیرامونت می گذرد بی تفاوت بمانی و از کنار رنج ها و محنت های مردم آسوده خاطر بگذری و نسبت به آنچه که در اطرافت می گذرد بی تفاوت باشی .

محیط بازار برای من چنین محیطی بود و حساسیت مرا نسبت به مسائل سیاسی اجتماعی و اقتصادی مردم و مملکت افزایش می داد ، اولین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به سال 1341 است که آقای خمینی به خاطر مخالفت هایش با " لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی "(4) پیشرو و پرچمدار مبارزه با رژیم شاه شدند .

البته پیش از آن در سال 40 و پس از فوت آیت الله بروجردی در بسیاری از محافل مذهبی از حاج آقا روح الله به عنوان مرجع نام برده می شد ، این در حالی بود که شاه تلاش می کرد با ارسال پیام تسلیت به آیت الله حکیم در نجف مرکز و پایگاه مرجعیت را از ایران دور کند .

در آن ایام آقایان دیگری چون خویی و شاهرودی برای امر مرجعیت مطرح بودند ، در خوانسار که بودم وقتی از امام مسجد محله مان پرسیدم : بعد از آقای بروجردی مرجع کیست ؟ گفت: آقای شیخ محمد علی اراکی و تا ایشان هستند به کسی دیگری نمی رسد .

اما تنها کسی که مطرح نشد آقای اراکی بود ، آقای خمینی نیز هیچ حرکتی برای طرح خود به عنوان مرجع صورت نمی دادند و حتی رساله نیز نداشتند ، بعدها وقتی که من در بازار و در نزد حسین مصدقی بودم او به عنوان اولین نفر داوطلبانه اقدام به چاپ رساله آقای خمینی کرد که قبلاً این کار را برای آقای بروجردی می کرد .

با عمیق تر شدن در فعالیت های سیاسی آتش مبارزه بیشتر و بیشتر در من زبانه می کشید ، به دنبال جایی می گشتم که روح سرکش و ناآرام مرا سیراب کند ، یکی از مراکز مهم فعالیت هیئت های مؤتلفه اسلامی بازار بود ، من از طریق تعدادی از دوستانم : میر هاشمی و لشکری به این تشکیلات راه یافتم .

پس از موفقیتی که در الغای مصوبه انجمن های ایالتی و ولایتی به دست آمد ، آقای خمینی به تعدادی از نیروهای مذهبی که سردمدار چند هیئت مذهبی در تهران بودند لزوم ایجاد تشکیلاتی را گوشزد کردند و گفتند که باید تشکیلاتی داشته باشید ، جمع باشید و متفرق نشوید .

ایشان همچنین گفتند که اگر شما برای ده سال هم کار نکنید ولی بعد از ده سال کار اساسی بکنید بهتر است تا این که خودتان را مشغول یک سری کارهای جزئی بکنید . گول آدم های سیاسی را نخورید ، به اینها نزدیک نشوید ، تا خودتان را کاملاً تربیت نکرده اید و آماده نشده اید با سیاسی ها زیاد قاطی نشوید ، منظور ایشان بیشتر جبهه ملی و همفکران آنها بود .(5)

لذا هیئت های مؤتلفه فعالیت هایی را آغاز کردند و نشریه ای به نام بعثت (6) منتشر کردند که مسایل ایدئولوژیک در آن مطرح می شد ، تعدادی از روحانیون هم با آنها همکاری می کردند از جمله مرتضی مطهری و سید علی شاهچراغی . (7) من هم که در بازار بودم با بچه های مؤتلفه پیوند خوردم و در فعالیت ها و جلسات آنها شرکت می کردم .

________________________

1- حمل و نقل مسافر بین شهری در گذشته به صورت امروزی از طریق پایانه های مسافربری نبود ، بلکه چندین گاراژ و شرکت در مداخل ورودی شهر قرار داشتند که به این کار مبادرت می کردند .

2- به دنبال کشف تصادفی سه جسد عریان و سر بریده در چهار دیواریهای شترخان از خرابه های (بی سیم) نجف آباد ( از محله های قدیمی تهران) در روز یکشنبه 10 دی 1312 شهربانی و اداره آگاهی تهران در بهت و حیرت فرو رفت . پیگیری شبانه روزی مأمورین اداره آگاهی و تجسس برای یافتن قاتل نتیجه آنی در بر نداشت ، اما جسد دیگری در حوالی میدان جلالیه (پارک لاله) و بعد جسد بی سری در پاکند قنات امین آباد کشف گردید ، درج و نشر این جنایات در مطبوعات محدود آن روز موجب وحشت مردم تهران گردید .

سرانجام پس از دو ماه از کشف اولین اجساد ، مأمورین به مرد بامیه فروشی معروف به اصغر بامیه مظنون شده و پیگیری تحقیقات سبب افشای عمق جنایات او در تهران و بغداد شد . علی اصغر بروجردی فرزند علی میرزا ، چهل ساله اهل بروجرد در جریان محاکمات پر سر و صدا به هشت فقره قتل در تهران و 29 فقره قتل زنجیره ای در بغداد پس از لواط با اغلب مقتولین اعتراف کرد . انتشار اخبار دادگاه آرامش را از شهر گرفت و سبب وحشت مردم تهران گردید ، اصغر قاتل در جراید آن روز پایتخت ابوالهول جنایت نامیده شد .

سرانجام اصغر قاتل روز چهارشنبه 6 تیر 1313 در مقابل اداره کل نظمیه (واقع در میدان توپخانه) به دار مجازات آویخته شد و به وحشت شهروندان تهران پایان داده شد ، اما نام او و جنایاتش از ذهن و خاطر تهرانی ها حذف نگردید . ( سیفی فمی تفرشی ، 148 _ 154 )

3- حسین مصدقی فرزند محمد به سال 1282 در تهران به دنیا آمد ، او در بازار تهران به کاغذ فروشی اشتغال داشت و در سال 1341 در مخالفت با تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی بسیار کوشید . او حدود ده روز پس از قیام 15 خرداد 1342 به اتهام همکاری با روحانیون و چاپ و نشر اعلامیه دستگیر شد و هشت روز در زندان به سر برد ، بعد با سپردن تعهد آزاد گردید .

وی در 11 اسفند 1343 بار دیگر به اتهام عضویت در هیئت های مؤتلفه (پس از ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت) دستگیر و به مدت شش روز بازجویی و پس از رفع سوءظن آزاد گردید ، او در آخرین روز بازجویی اعتراف کرده است که حدود سه ماه است با حضرت آیت الله خمینی مربوط هست و رساله ایشان را چاپ کرده .

مصدقی برای بار سوم در 2 آبان 1346 مورد سوءظن قرار گرفت و دستگیر شد ، اما زندانی نگردید ، سرانجام در اول مرداد 1350 به دلیل سکته قلبی در گذشت . ( شهید سید اسدالله لاجوردی ، 224 و 225 )

4- لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی در چهاردهم مهر ماه 1341 توسط امیر اسدالله علم نخست وزیر وقت در نبود مجلسین ( شورای ملی و سنا) در هیئت دولت طرح شد و به تصویب رسید ، به موجب این تصویب نامه 1 _ شرط اسلام و مسلمانی از شرایط نمایندگی حذف شد ، 2 . منتخبین می توانستند در مراسم تحلیف به کتاب آسمانی خود سوگند یاد کنند . 3 . به زنان حق رأی داده می شد ، پس از آن خبر تصویب لایحه در 16 مهر 41 در جراید اعلام شد و از آنجا که این لایحه در دل خود مفاسدی داشت و مقاصد سیاسی را دنبال می کرد موج مخالفت با آن بالا گرفت ، گسترده ترین مقاومت ها و مخالفت ها از سوی روحانیون از طریق تحصن ، صدور اعلامیه و سخنرانی بود .

امام خمینی طلایه دار این مخالفت ها به عنوان چهره ای روحانی و مبارز نزد مردم شناخته شدند ، نهضت آزادی و دانشجویان دانشگاه تهران نیز به جرگه مخالفین با این لایحه پیوستند و با برگزاری میتینگ (دمونستراسیون) و صدور اعلامیه و بیانیه مخالفت خود را ابراز داشتند . این فشارها و مخالفت ها سرانجام دولت را وادار به عقب نشینی کرد و اسدالله علم روز شنبه دهم آذر ماه طی مصاحبه ای مطبوعاتی الغای تصویب نامه را اعلام کرد .

5- شهید مهدی عراقی در خاطرات خود چنین می گوید : از بدو حرکتی که روحانیت راجع به انجمن ایالتی و ولایتی شروع می کنند در تهران سه گروه بودند که با همدیگر کار می کردند ، کارهای مذهبی داشتند ... البته دو گروهش تقریباً این شکلی بودند ، یک گروهش هم که مال شهرستان بودند و به خصوص بیشترشان مال اصفهان بودند که به نام بچه های اصفهان معروف بودند توی بازار .

از بدو حرکت حاج آقا خمینی یعنی روحانیت خرده خرده این سه گروه هر کدام مجزا از همدیگر با روحانیت یک تماسکی پیدا کرده بود ، کار می کردند ... یک مقدار که کار بیشتر شده بود و مبارزات هم حادتر شده بود اینها افتادند بیشتر روی جنبه رقابت ، هم می خواستند کار بیشتری کنند ....

به دعوت مرحوم حاج صادق امانی برای کاستن ضررهای رقابت به صورت یک ائتلاف در آمدیم و حالا باید تأییدیه حاج آقا خمینی را هم بگیریم ، حاج آقا باید موافقت خویش را اعلام بکند ، خوب وقتی آمدیم خدمت حاج آقا ، جریان را برای ایشان گفتم ، ایشان هم تأیید فرمودند و هر کسی هم که می رفت از حاج آقا سؤال می کرد ، ایشان می فرمودند که مسلمان باید تشکیلاتی باشد ، مسلمان بدون تشکیلات ارزشی ندارد . (عراقی ، 166 و 165)

6- نشریه برون گروهی مؤتلفه نشریه بعثت بود که توسط عده ای از روحانیون عضو و یا وابسته به مؤتلفه در قم تهیه و توسط افراد مؤتلفه چاپ و توزیع می گردید و در روشن کردن اذهان مردم بسیار مؤثر بود . اولین شماره بعثت در ماه رجب 1383 ( آبان و آذر 1342) انتشار یافت . (بادامچیان و دیگران ، هیئت های مؤتلفه اسلامی ، 285)

7- سید علی شاهچراغی امام جماعت حسینیه ارشاد در خرداد 1349 فوت کرد .

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:14

پایان کودکی :

سال 1325 در اوج فقر و تنگدستی خانواده به دنیا آمدم ، شاخص ترین تصویری که از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده ، سایه سنگین فقر و بیچارگی مردم شهر خوانسار است . پدرم در آن موقع قاشق تراش بود و قاشق های چوبی درست می کرد و می فروخت .

بعدها که قاشق های نیکلی و رویی آمد پدرم بیکار شد و به ناچار به فعلگی و بنایی روی آورد ، کار بنایی هم بگیر و نگیر دارد و تابع آب و هواست ، لذا پدرم در فصل های برفی و بارانی بیکار می شد و خانواده در چنگال فقر و تنگدستی اسیر و روزگار بر ما خیلی سخت می گرفت .

پدر و مادرم هر دو مریض احوال بودند و شرایط بد اقتصادی ، امکان درمان و معالجه مؤثر به آنها نمی داد ، من هم که شاهد این وضع بودم شانه های کوچکم را به زیر بار مسئولیت می دادم و از جارو کردن خانه تا نظافت طویله را بر عهده می گرفتم ، اغلب خانواده های شهرستانی برای رفع برخی حوائج اولیه ، چند رأس گوسفند و مرغ و خروس نگه می داشتند و نصیب ما هم هشت رأس بز بود .

برادر بزرگم در دکان نانوایی محل خمیرگیر بود و شب ها تا دیر وقت (ساعت 5/10 یا 11 شب)

کار می کرد ، اما وقتی به خانه می آمد با خودش چند قرص نان می آورد ، برادر دیگر و پدرم سر شب شام می خوردند و می خوابیدند ، در شهرستان ها چون برق نبود ، مردم سر شب می خوابیدند ، ما من و مادرم نمی خوابیدیم و منتظر می ماندیم .

در این فرصت مادرم با حال ناخوشش ، از کتاب های " خزائن الاشعار " ، " امام حسین " و " حضرت عباس " می خواند و گریه می کرد ، مادرم فقط سواد خواندن داشت ولی نمی توانست بنویسد ، چرا که در آن زمان ها به دخترها نوشتن نمی آموختند و فقط خواندن را یاد می دادند .

مادرم با همین سوادش قرآن را خوب می خواند ، با دیدن قطرات اشک که به آرامی از چشمان مادرم جاری می شد می پرسیدم :

_ چرا گریه می کنی ؟ این کتاب ها چیست و در آنها چه نوشته که می خوانی و گریه می کنی ؟

او نیز سعی می کرد با توجه به فهم کودکانه ام پاسخ دهد ، می گفت :

_ "اینها راجع به امام حسین و علی اصغر و علی اکبر است ، آنها را مظلومانه کشتند !

_ اینها چطور آدم هایی بودند ، چه قیافه ای داشتند ؟

_ اینها شبیه روحانیون و پیش نمازهای مساجد بودند و آدم های خوبی بودند . مردم را به کارهای خوب تشویق می کردند و از کارهای بد آنها جلوگیری می کردند ، به خاطر همین مخالفین شان آنها را کشتند .

_ مخالفین آنها چه کسانی بودند ؟

_ شمر ، یزید ، معاویه و عبیدالله بن زیاد دشمنان آنها بودند و آنها را کشتند .

_ این آدم ها بد چه شکلی بودند ؟

_ شبیه شاه بودند ، مثل ژاندارم ها و سربازهای شاه بودند .

در شهرستان ما شهربانی نبود ، تأمین نظم و حفظ و نگهداری شهر و رفع و رجوع دعواهای محلی به عهده ژاندارمری بود ،(1) گاهی وقت ها که ژاندارم ها برای سرباز گیری وارد شهر می شدند به داخل منازل مردم می رفتند و شب در آنجا می ماندند و مزاحمت ایجاد می کردند .

من بارها شاهد بودم که وقتی ژاندارم ها برای حل و فصل دعوایی بین دو نفر یا دو خانواده می آمدند ، عادلانه رفتار نمی کردند و طرف کسی را می گرفتند که وضع اقتصادی بهتری داشت و به آنها حق حساب می داد و این برای من با آن سن کم و فهم کودکانه قابل درک بود و از نزدیک می دیدم که در خیلی مواقع حق برخی از افراد پایمال می شود .

این مشاهدات نفرتی عمیق در من نسبت به آنها ایجاد می کرد و مرا به این نتیجه می رساند که دریابم اگر رئیس ژاندارمری دزد نباشد ، ژاندارم دزد نمی شود و اگر صاحب و پادشاه مملکتی دزد نباشد عواملش در سلسله مراتب بعدی دزد نمی شوند و اینجا چون دانه های زنجیر به هم وصل و وابسته هستند .

به یاد دارم که هنوز مدرسه نمی رفتم که پدرم از من پرسید ؟

_ تو اگر مدرسه رفتی و درس خواندی می خواهی چکاره بشوی ؟

_ می خواهم ژاندارم بشوم . چون غیر از ژاندارم چیز دیگری ندیده بودم ، شاید اگر پاسبان می دیدم می گفتم می خواهم پاسبان شوم .

_ پدرم پرسید : چرا ؟ می خواهی ژاندارم شوی که چه کار کنی ؟

چون در عکس ها دیده بودم که سربازها ایستاده و در حالت پیش فنگ هستند و شاه از جلو آنها عبور می کند گفتم :

_ می خواهم بروم ژاندارم بشوم و تفنگم را این جوری ( به حالت نشانه رفته به سوی هدف ) کنم و هر وقت شاه آمد رد شود او را بکشم .

تلقی من از ساختار سیاسی و اجتماعی جامعه ناشی از درک کودکانه و آن چیزهایی بود که از نزدیک شاهدش بودم و نیز مناسباتی که با خانواده ، اهل محل و آموزه های کودکی ام داشتم .

من آن موقع به مسجد می رفتم و حتی مؤذن هم شده بودم ، ولی نماز نمی خواندم ، حتی چند مهر و تسبیح مسجد را هم به خانه برده بودم که با راهنمایی مادرم آنها را به سر جایش برگرداندم ، رفت و آمد من در کودکی به مسجد علاقه زیادی به مذهب و روحانیت در من ایجاد کرد.

وقتی هم که به مدرسه رفتم چون دانسته هایم از دیگر هم سالانم بیشتر بود اغلب مبصر کلاس بودم ، به یاد دارم یکی دو مرتبه وقتی زنگ خورد در کلاس ماندم و عکس شاه را از کتاب های بچه ها پاره کردم ، این مختص مدرسه نبود و من هر جا عکس شاه و خاندانش را می دیدم با نفرتی عجیب آنها را پاره کرده به داخل توالت می انداختم .

من نسبت به بچه های ثروتمند هم حساسیت داشتم و همیشه در اختلافات طرف بچه های مستضعف را می گرفتم ، بچه هایی که وضع زندگی شان خوب نبود و با لباس های وصله دار و پاره و حتی بدون جوراب در برف و بوران زمستان به مدرسه می آمدند ، اما بچه های خانواده های ثروتمند و مرتبط با دستگاه دولتی ( حاکم در آن شهرستان) خیلی مرتب و ژیگول و در زمستان با پالتو و چکمه های چرمی رفت و آمد می کردند .

من وقتی که مبصر بودم سعی در کمک به آنها داشتم و نمی گذاشتم بچه پولدارها به آنها زور بگویند ، گاهی وقت ها هم چیزهایی مانند دفتر و قلم از بچه پولدارها بر می داشتم و به بچه های مستمند می دادم .

هر وقت هم که مبصر صف می شدم ، اسم های آنها را به عنوان این که در صف تخلفی کرده اند می نوشتم و به ناظم می دادم و ناظم هم به کف دست آنها ترکه می زد ، هر چند وقت یک بار هم اسم یکی از بچه پولدارها را می نوشتم و کسی را به عنوان واسطه نزد او می فرستادم تا بگوید فلانی اسمت را نوشته تا به ناظم بدهد ، اگر می خواهی کتک نخوری یک دفترچه چهل برگ بده تا اسمت را خط بزنم ، آنها هم غالباً بزدل و ترسو بودند و تهدیدم را جدی می گرفتند و دفترچه ای برایم می فرستادند ، من هم آنها را به بچه هایی که مستمند بودند ، می دادم .

این رویه را من در هر مدرسه ای که بودم ادامه می دادم و به عده ای نیازمند کمک می کردم ، در اوایل روی این مسئله حساسیتم بیشتر بود ، چرا که بچه های ثروتمند با لباس هایشان خیلی به دیگران فخر می فروختند و حساسیت من گاهی تا به جایی می رسید که با تیغ لباس های نو آنها را پاره می کردم تا لباس های آنها هم وصله دار بشود ، گرچه وضع مالی آنها خوب بود ، ولی پدرانشان نمی توانستند ماهی یک بار برایشان کت و شلوار بخرند و بالاجبار به لباس آنها هم وصله ای می خورد .

به خاطر این کارها خیلی هم تنبیه می شدم ، اما من چون فرزند آخر خانواده و بیشتر از بقیه در کارهایم آزاد بودم ، اگر چه از پدر و برادر بزرگم خیلی کتک می خوردم ولی زیر بار زور نمی رفتم و حس انتقام جویی و حس کینه و نفرت نسبت به زور و تبعیض طبقاتی در من روزبروز شعله ورتر می شد . حتی وقتی برادرم کتکم می زد تا از او انتقام نمی گرفتم رهایش نمی کردم ، ولی این که به او فحشی بدهم و یا سنگی به سویش بیندازم و فرار کنم ، در هر حال انتقامم را می گرفتم .

بعدها که کمی بزرگتر شدم برای کمک بیشتر به خانواده و نیز تأمین هزینه های تحصیلم کار می کردم ، مثلاً در فصل برداشت سیب زمینی به مزارع می رفتم و سیب زمینی جمع می کردم ، در تابستان ها برای کار به سر کوره های آجرپزی می رفتم و روزی پانزده ریال یا دو تومان می گرفتم.

این کوره ها و مشاهده رنج و بدبختی مردم که در آنجا کار می کردند مرا می گداخت و نفرتم را نسبت به وضعیت سیاسی _ اقتصادی موجود عمیق تر می کرد ، گاهی وقت ها هم تن به حمالی می دادم و با گرفتن یک تومان نخ های ریسیده کسی را در بازار تحویل می دادم و پولش را به صاحبش می رساندم .

به راستی که خانواده ام در تمام مدت تحصیلم ده تومان خرج تحصیل من نکردند ، به هر ترتیبی که بود خود هزینه هایم را تأمین می کردم ، به یاد دارم که هر از گاهی چند جوجه می گرفتم و نگهداری می کردم تا مرغ شوند ، بعد تخم مرغ ها را می بردم و می فروختم و از این طریق هم پول به دستم می آمد و می توانستم دفتر ، کتاب و قلم بخرم .

به غیر از اینها گاهی مزدوری هم می کردم ، محله زندگی ما به دو قسمت بال و پایین تقسیم می شد ، در دوران کودکی که بچه های محله بالا با بچه های محله پایین دعوا می کردند به سراغ من می آمدند و از من می خواستند که کمک شان کنم ، من دو یا سه تومان می گرفتم و به طرفداری از آنها وارد دعوا می شدم و گروهی که من با آنها بودم برنده می شد ، هفته بعد گروه شکست خورده اگر پول بیشتری به من می داد از آنها حمایت می کردم ، این در حالی بود که به واقع من با هیچ یک از طرفین دعوایی نداشتم .

پول هایی را هم که از این راه به دست می آوردم به افراد نیازمند و کسانی که وضع مالی خوبی نداشتند می دادم ، من احتیاجی به این پول های مزدوری نداشتم ، خرج تحصیل من از همان راه حمالی و کوره رفتن تأمین می شد .

با این که وضع درسی ام خوب بود ولی دو تا مدرسه عوض کردم ، مدرسه چهار باغ و مدرسه پهلوی ، با معلم هایم خیلی درگیر می شدم ، مثلاً اگر می دیدم معلمی دانش آموزی را کتک می زند ، به او فحش می دادم و از کلاس می گریختم یا این که معلم مرا به عنوان بی انضباط اخراج می کرد .

هر طوری بود من تا سال 1339 کلاس شش را تمام کردم (2) ، خیلی به درس خواندن علاقمند بودم و خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل دهم ، اما به لحاظ خانوادگی و نیز به لحاظ مادی چنین امکانی برایم فراهم نبود ، در آن محیط هم دیگر اجازه درس خواندن به من نمی دادند .

____________________

1- ژاندارمری ، سازمانی نظامی که مسئولیت و مأموریت برقراری امنیت خارج از شهرها ، روستاها و راهها را بر عهده داشت ، امور مربوط به مرزبانی ، مبارزه با قاچاق مواد مخدر ، پلیس راه و نظام وظیفه عمومی از اهم مأموریت های ژاندارمری بود ، این سازمان در سال 1370 با شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی ادغام شد و به جای آنها نیروی انتظامی جمهوری اسلامی شکل گرفت
 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:14

مقدمه :

گفته اند مبارز سعادتمند و خوش فرجام مبارزی است که در راه مبارزه جان می بازد ، نفی و اثبات این نظر هدف این نوشتار نیست ، اما نکته ای را به ذهن متبادر می کند که جان باختگان مبارز به دور از نگاه معنا گرایانه از جمله کسان خوش اقبال اند که نیستند تا آثار و نتایج جهد و جدال خود را ببینند و برای کاستی ها و نواقص احتمالی پیش روی مورد پرسش قرار بگیرند .

عزت شاهی از شمار مبارزانی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجه های روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان جان به چندان سالم اما زنده ، به در برد و خود را به پیروزی انقلاب برساند .

او اگر چه چند صباحی خود از برنامه ریزان و مجریان نظام نوپای انقلابی جمهوری اسلامی بود ، اما خیلی زود از این گذرگاه عبور کرد و فقط به نظاره وقایع سال های بعد و آثار و تبعات آن نشست ، چرا ؟! این سؤالی است که پاسخش را شاید بتوان در خاطراتش جست .

با کنار رفتن گرد و غبار از خاطرات عزت شاهی در می یابیم که یاد گفته های او خاطره صرف و یا فقط حکایات تلخ و شیرین و شرح سردی و گرمی و تصویر شادی و غم زندگی نیست ، بلکه همین است و تاریخ ؛ تاریخ دو دهه مبارزه با رژیم شاه و سرگذشت جریان های سیاسی قهرآمیز و گروه های مبارز مسلح و قصه آدم هایی که با هر مرام ، عقیده و مسلکی روزی روزگاری برای رسیدن به آرمان های همیشگی بشری همچون عدالت ، قسط ، مساوات و جامعه ای خالی از تبعیض و به گمان بعضی از آنها بی طبقه ، قیام کردند و برای آن خون دادند و خون ریختند .

عزت با بیان خاطراتش بی هیچ واهمه و تعارفی بسیاری از جریان ها و شخصیت های مطرح سیاسی تاریخ معاصر را به چالش کشیده است ، خاطرات و تحلیل های او به دور از هر پسند این و آنی و بی ملاحظه نسبت به منافع و مضارهای شخصی و شخصیتی و جناحی و حزبی و فقط به زعم او برای ایفای وظیفه در قبال تاریخ بیان شده است .

عزت با این که تحت تأثیر القاب ، عناوین و جایگاه های سیاسی افراد واقع نشده است و همه را به سادگی " آقا " و یا " خانم " خطاب می کند ، اما همچنان خود محو شرایط و فضای آرمانی ذهن خود است و نمی تواند از آن دنیای درونی خود فاصله بگیرد .

تحقق چنین فاصله ای برای او یعنی پایان ، یعنی ته خط ، آرمان شهر او پر است از آدم هایی که ترک زن و بچه نمودند ، کار و زندگی وا نهادند و به دنبال کارزار با ظلم و ستم شدند . در چنین دنیا و شرایط و فضای ایده آلی و آرمانی است که او خیلی رک ، بی پرده و صریح سخن می گوید و باکی از پیامدهای آن ندارد .

در گذر زمان چون این شهر شراب او دست نخورده باقی ماند ، نظریاتش نیز دستخوش تغییر و دگرگونی نشد و هنوز با همان ملاک و سنجه های گذشته به تفسیر و تحلیل افراد و حوادث می نشیند .

طبیعی است که در این رفت و گذر ، حافظه تقلیل یابد ، خاطرات و یادمان ها کدر شود و با فاصله گرفتن از زمان حوادث و رخدادها ، یادگویه ها به سختی و دشواری صورت بگیرند ، اما بخت با ما یار بود که در سال های پرشور و حرارت اوایل انقلاب (59 _ 1358) که در آن صداقت انقلابی و به تعبیری بهتر صراحت انقلابی موج می زد و هنوز دسته بندی ها ، موضع گیری ها و صف بندی های گروهی _ سیاسی به شکل امروز نقش نبسته بود ، عزت خاطراتش را طی مصاحبه هایی به ابراهیم پور منصوری کارگردان ، تهیه کننده و مجری توانای برنامه های تلویزیونی باز گفت .

لازم بود بدانیم پور منصوری با چه هدف و انگیزه و در چه شرایط و حال و فضایی دست به این کار ظریف و مهم زده است ، جستم و یافتم ، هم او را و هم پاسخ سؤالاتم را . معلوم شد که این مصاحبه ها بخشی از طرح واره بزرگ تاریخی در تلویزیون بود که به دلایل مدیریتی ، بودجه ای و ... زمین مانده است .

حال قرعه فال به نام من دیوانه زدند ، پس شانه هایم را به زیر این بار دادم ، از این مجموعه در آبان 1380 بیش از چهل ساعت گفتگو ضبط و پیاده شده در اختیارم گذاشته شد ، آنها را به دقت خوانده و یادداشت برداری کردم و باز خواندم .

از مطالب فهرست نویسی ، عنوان بندی و فیش برداری کردم ، با توجه به کاستی ها و نواقص و سؤالات جدیدی به ذهنم آمد که برای جوابشان به سراغ شاهی رفتم ، از آن تاریخ به بعد بارها جلسات و گفت و شنودهای ما تکرار شد . بخشی از این قیل و قال ها ( حدود 7 ساعت) ضبط شد و بخش زیادی هم در حد همان گپ و گفتگو برای تبیین ذهن باقی ماند .

سال 1381 گروه تاریخ شبکه دو سیما تدارک برنامه ای با عنوان " تاریخ شفاهی " را آغاز کرد ، نویسندگی و تدوین متن نوشتاری برنامه به عهده من گذاشته شد ، ره آورد این کار برایم دستیابی به چندین ساعت دیگر از مصاحبه های عزت بود .

یاسر رهنما هم که در سال 1379 نوزده ساعت با شاهی مصاحبه کرده بود وقتی فهمید من در پی تدوین این کارم ، با سعه نظر تمام آن مصاحبه ها را در اختیارم گذاشت و مرا مدیون لطف خود نمود ، بیش از ده ساعت دیگر از مصاحبه های عزت که در اواخر دهه هفتاد توسط مرکزی تحقیقاتی صورت گرفته بود روی میز کارم قرار گرفت .

به این ترتیب اندوخته ای سنگین از خاطرات و اظهارات عزت فراهم شد ، ولی " که عشق آسان نمود اول ، ولی افتاد مشکل ها " و این سرآمد همه سختی ها و مشکل ها بود ، چرا که در تدوین مطالب با انبوهی از گفتگوها و اطلاعات مواجه بودم که تطبیق ، حذف زواید و موضوعات تکراری و هم پوشانی آنها برای رسیدن به سر راست ترین قول و متن واحد کار آسانی نبود .

هر مصاحبه حال و روح خود را داشت و در فضا و شرایطی متفاوت به دست آمده بود که جمع بین آنها هم زمان می خواست ، هم صبر و حوصله و البته دقت . از آنجا که مصاحبه های سال های 59 _ 58 به زمان وقوع حوادث نزدیکتر بود و کمتر دستکاری شده و از ذهن و حافظه ای قوی تر نسبت به امروز برآمده بود ، پس اعتنا و ابتنای کارم را بر آن گفتگوها نهادم و چارچوب تدوین را بر اساس آن پی ریختم و از باقی مصاحبه ها و یاد گفته ها برای رفع نواقص و کاستی ها و تکمیل آن بهره بردم .

تمام جد و جهدم بر این بود ، ضمن ایجاد انسجام و پیوستگی در خاطرات ، لهجه ، لحن و محتوای کلام راوی آسیبی نخورد ، حتی کوشیدم با استخدام کلمات مناسب ، کوتاهی و بلندی و احساس غم و شادی و حزن و سرور نهفته در صدا را تا حد ممکن به گوش خواننده برسانم و انتقال دهم .

از این روست که بسیاری از واژه ها و اصطلاحات رایج در جریان مبارزه و زندان مانند : سمپات (هوادار) ، چپ (مارکسیست) ، بورژوا (سرمایه دار) ، اپورتونیست (فرصت طلب) و .... معادل سازی نشد ، اما در متن معنی یافت .

در شرح و تفسیر بعضی رویدادها و جریان های سیاسی معاصر و پرداخت شخصیت ها به گفتار و قول عزت بسنده نکردم و به هر آنچه که ممکن بود از کتبیات تا شفاهیات رجوع کردم ، تعدادی از بازیگران خاطرات او را که در داخل کشور بودند به طرق مختلف از نقاط دور و نزدیک پس از جستجوهای متوالی یافتم ، برخی به گفتگو نشستند و یاران دیگری را نیز معرفی کردند و برخی هم نه !

تعدادی از این " نه " ها به دلیل در نیافتن ضرورت تاریخی مسئله ، شماری از روی تواضع ! و برخی هم به دلیل مشغله زیاد و بعضی هم به سبب پشیمانی از گذشته و احساس گناه بود ، جالب این که در مراجعه به محل کار تعدادی از ایشان با پاسخ " نه " مسئول دفترشان مواجه می شدم !

اما آنان که " بله " گفتند و راضی به مصاحبه و گفتگو شدند ، بعضی حضوری و برخی تلفنی پذیرای سؤالاتم شدند ، بعد تمام یا بخشی از خاطره و پاسخ شان را اجازه چاپ دادند ، با بعضی هم گفتگوهای بی ربطی داشتم که حاصلش جایی در کتاب نیافت .

کسی مثل لطف الله میثمی را که فکر می کردم نابیناست و نخواهد دید که من چه می کنم با هوشمندی و ظرافت دستش را به سوی ضبط برد و گفت : " لطفاً ضبط نکند ما به اندازه کافی از این کارها ضربه خورده ایم و ..." پس دست به دامان قلم و کاغذ شدم و هر آنچه را که گفت تند نویسی کردم ، به این ترتیب در بعضی موضوعات تواتر و در بعضی تعارض ایجاد گردید ، ارزیابی و داوری بین این آراء و مواضع به عهده خوانندگان بود .

به سبب ایفای وظیفه تاریخی که در این امر همواره احساس می کردم در حد امکان به گویا سازی ، شرح و تبیین موضوعات و حوادث مهم و نقش آفرینان پرداختم . برای این منظور دامنه تحقیقاتم را وسعت دادم و کتاب های تاریخی و خاطره ، جراید ، اسناد و مصاحبه ها و منابع اینترنتی را واکاویدم ، برای دسترسی به منابع اینترنتی و ترجمه ای کمک های دوست متخصص و مجربم محمد کریمی ستودنی است .

اهتمام به هر چه بیشتر مستند شدن کتاب و دستیابی به اسناد نیز شرح و تفصیل مبسوطی دارد که در حوصله این نوشتار نمی گنجد ، خلاصه این که در این راه پس از مدت ها تلاش و پیگیری مستمر سرانجام موزه عبرت اولین یاری دهنده بود ، بعد مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات ، پاره ای از اسناد شخصی نیز توسط خود عزت در اختیارم گذاشته شد ، به جز قبضه پرونده عزت به پرونده و بخش هایی از اسناد شخصیت های مطرح در این کتاب نیز ورود کردم .

نیل به این اسناد از طرفی و بعد خواند ، تقویم ، گزینش و چینش آنها در کتاب از طرفی دیگر بسیار سخت و نفس گیر بود و زمان زیادی صرف آن شد ، اسناد درج شده در پایان کتاب فقط دو درصد از مجموعه اسناد مورد مداقه و تحقیق است ، نقش مهم چنین اسنادی در فضا سازی پاورقی ها و پیوست های پایانی کتاب کاملاً پیداست .

در استفاده از منابع کتابخانه ای کمک های دوست عزیزم رئوف گوهریان واقعاً کارساز بود ، پاره ای از وقایع و حوادث که عزت از آن سخن رانده بود انعکاس مطبوعاتی داشت ، برای اطلاع از آنها به سراغ آرشیوهای دو روزنامه مطرح در آن زمان : کیهان و اطلاعات رفتم .

مطالبی را از آنها فیش برداری و به پاورقی ها تزریق نمودم ، برای کلیشه کردن برخی اخبار فقط از بریده های اسکن شده روزنامه اطلاعات استفاده کردم ، موارد مربوط به روزنامه کیهان را چون خود عکسبرداری کرده بودم به دلیل فقدان کیفیت استفاده نشد ، سزاست که در همین جا از استعانت مسئولین و کارمندان آرشیو هر دو روزنامه مزبور صمیمانه تشکر نمایم .

برای نجس عینی و احساس ملموس تر از وقایع و بازیگران خاطرات عزت دو کار مهم صورت دادم ، اول این که در حد وسع و امکان مجموعه عکسی از موضوعات و نقش آفرینان فراهم نمودم و برای آن شرحی نه به شیوه معمول و مرسوم ، بلکه معرفی و توضیحی منطبق بر متن کتاب نوشتم .

قاسم حسن پور و محمد آصفی در "موزه عبرت ایران" و دوست پر تلاش و علاقه مندم عباس واضح در تهیه بخش بزرگی از این آلبوم یاری ام نمودند ، علیرضا دانا یار صادق و کوشایم علاوه بر صفحه آرایی کتاب ، تمامی این عکس ها و اسناد را اسکن و طبقه بندی نمود ، سپس علی تکلو دگر دوست دقیق با ذوق و هنرمنم به ارتقای کیفیت تمامی عکس ها کوشید که از یکایک ایشان سپاسگزارم .

در کار دوم برای ملموس شدن برخی موضوعات و مکان ها از عزت خواستم که با هم به محل درگیری اش با مأمورین ساواک در کوچه رودابه برویم و او از نو با توجه به مختصات آنجا و مفرهای موجود شرح ماوقع را تکرار کند .

بعد چند بار به بازدید از کمیته مشترک ضد خرابکاری رفتیم ، به دقت سلول ها و بند ها ، آلات شکنجه و تصاویر بازجویان و شکنجه گران را از نظر گذراندم ، در یکی از این دفعات از عزت خواستم که دوباره لباس زندان به تن کند به صلیب کشیده شود و به زیر آپولو برود و لحظاتی چند در سلول قرار بگیرد ، وه چه پیشنهادی ! ....

چنین کرد ، اما به شدت در هم ریخت ، منقلب شد و حال و روی خاصی یافت و ساعتی یکسره با چشمانی تر خاطره گفت ، گویی که در دنیای دیگری سیر می کرد ، ما را نمی دید ، هر چه به یادی می آمد تند تند می گفت ، مبادا که دوباره از یاد بروند !

چند بار دیگر تأثر عمیق و قلبی عزت را شاهد بودم ، هنگامی که عکس دختر بچه ای را که در درگیری مأموران با او کشته شده بود و نیز عکس نظافتچی هتل شاه عباس را که در اثر انفجار بمب کار گذاشته شده از سوی او و تیمش جان باخته بود به دستش دادم ، دستش لرزید ، اشک در چشمانش حلقه زد و سکوت طولانی و معنی داری نمود . آخر او بعد از گذشت بیش از سی سال برای اولین بار بود که تصویر قربانیان حوادثی را می دید که گذر زمان جوشش احساسات آن هنگام را سرد کرده بود .

برای یافتن خانواده این دو قربانی خیلی سعی کردم . در اردیبهشت 1383 به اصفهان رفتم و هتل شاه عباس ، گفتند که فقط پرونده های اداری کارمندان را تا سی سال قبل دارند و آن واقعه خارج از این ظرف زمانی است و معذورند .

رسیدن به خانواده آن دختر بچه ( اعظم فرد امیری) نیز برایم خیلی مهم بود ، به خصوص مادرش می خواستم بدانم وقتی دختر ده ساله اش در مقابل دیدگانش تیر خورد و پر پر شد چه حس و حالی داشت و الان چه روزگاری می گذراند ، اما دریغ که تلاش هایم در این خصوص نیز نتیجه ای در بر نداشت .

در تابستان 1383 بنیاد شهید تهران تنها رد برآمده در پرونده این دختر را در اختیارم گذاشت ، شوهر خواهر آن دختر دوازده سال پیش در آخرین مراجعه آدرسی نیم بند به بنیاد سپرده بود ، در پی آن نشانی به همراه دوست و همکار پر تلاشم محمد علی یساقی که از ابتدای این طرح تا پایان زحمت پیگیری بسیاری از امور را عهده دار بود به محله ای در خیابان خاوران رفتیم ، تقریباً یکی در میان در خانه های آن محل را کوفتیم ، بی فایده بود . گویی آنها هیچ وقت در آنجا زندگی نمی کردند .

در مراحل مختلف تحقیق و تدوین خطرات زیبایی برایم رقم خورد که شیرین ترین آنها احیای روابط گذشته بین مبارزین بود و نیز بخششی که از یکدیگر می طلبیدند و من شاید تنها شاهد و سبب آن بودم .

از تلخ ترین آنها مربوط است به تخریب زندان قصر . در اواخر شهریور 1383 به همت برخی دلسوزان عرصه فرهنگ و تاریخ ، نشستی در زندان قصر برگزار شد تا شاید از تخریب بندهای سیاسی آن جلوگیری شود ، دیدار از این زندان تاریخی و بندهای مختلف آن بسیار برایم مغتنم بود و تأثیر عمیقی در فضای ذهنی ام و برقراری ارتباط با مضامین و معانی یاد شنیده هایم به جای گذاشت ، اما خیلی زود معاهدات و پیمان های آن نشست زیر پا گذاشته شد و به جز یک بند و بنای کلاه فرنگی ، تمام زندان تخریب شد و یادگاهی تاریخی نابود گردید ، افسوس ! !

در تنظیم و نگاری پاورقی ها سبک خاصی را دنبال نمودم ، هر جا که واقعه و حادثه ای دور از مفاهیم ذهنی و دانش کم سن ترین خواننده به نظر می رسید برای آن توضیحی دادم و تا حد ممکن تلاش کردم تا چهره ها و بازیگران خاطرات عزت را گویا و بیوگرافی شان را در دامنه زمانی عمر سیاسی و اجتماعی شان بررسی کنم .

حتی در پاره ای موارد به تشریح مشخصات ظاهری و رفتاری اشاره کرده ام تا خواننده بتواند تداعی معانی کند و با یاد گفته ها ارتباط بگیرد و به تحلیل روان شناسانه و جامعه شناسانه و .... بنشیند .

اگر در خصوص چهره و بازیگری کم نوشتم و یا هیچ ننوشتم دست مایه ای نداشته ام ، مطمئناً هر آنچه را که داشتم عرضه کردم و خست به خرج ندادم ، حتی اگر آن داشته یکی دو خط و یا چند کلمه بیش نبود .

گاهی در نگارش یک پاورقی 400 _ 300 برگ سند ، دهها ساعت مصاحبه ، چندین جلد کتاب و مقاله مکتوب و اینترنتی را مورد بررسی و تحقیق قرار می دادم ، تلاش شد برای هر پاورقی استنادات و ارجاعات به صورت اختصار ذکر شود و تفصیل آن در فهرست منابع و مأخذ بیاید و بهای مناسبی برای اعتماد خوانند پرداخت گردد .

گاهی مواقع در موضوعی به لحاظ منابع تحقیق به بن بست می رسیدم از مرکز و سازمان ذی ربط و مطلعی استعلام می کردم ، نظیر طرح سؤال از فدراسیون فوتبال و گروه ورزشی شبکه 3 سیما در خصوص تاریخ بازی های فوتبال تیم های ایران و اسرائیل در سال 49 _ 1347.

پس از کامل شدن تدوین خاطرات و یاد گفته های عزت ، در تیر 1384 با او به باز خوانی کتاب فراهم آمده نشستیم و این فرصتی شد تا وی بسیاری از اشتباهات تدوینی مرا حک و اصلاح کند . جالب این که مطالب منسجم و جملات کنار هم نشسته حال و فضای خاصی در عزت ایجاد کرد و او را به دنیای گذشته پرواز داد .

تأثیر و تأثرات روحی در صورتش پیدا بود ، دل یاد گذشتگان (نوستالوژی) والدین ، یاران ، محیط .... و انقلاب سبب جاری شدن اشک هایش شد و قلیان احساس قابل کنترل نبود ، باورم نمی شد که مردی چنین با گذشته ای چنان عاطفه و احساس هم داشته باشد ؟!

در طول مسیر تدوین هر جا و در هر مورد که به گره و مشکلی بر می خوردیم برای گشایش آن از نظریات و آرای مؤثر و کار ساز استاد فرزانه و دانشمند علیرضا کمری بهره مند می شدم ، وی حتی قبول زحمت نمود و متن پایان یافته را مطالعه و ارزیابی کرد و اشکالات و نواقصی را یادآور شد و راهکار ارائه نمود ، از این رو سپاسگزار همیشگی اش هستم .

قدردان زحمات سعید فخرزاده نیز هستم که تجربیات و دانش مصاحبه گری ، ضبط و ثبت خاطرات در عرصه جنگ و دفاع مقدس و تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی را بی توقع در اختیارم گذاشت و مرا وارد حوزه خاطره نگاری کرد و علاوه بر مطالعه و ارزیابی این کتاب در تمامی مراحل تدوین و تحقیق همراهی ام نمود .

به وجد آمدم از این که دیگر استاد اندیشمند و فرهیخته هدایت الله بهبودی با تمام مشغله ها و ضیق وقتی که داشت کتاب را سطر به سطر مطالعه کرد و از پاره ای اشتباهات و خطاها تحذیرم کرد ، رحیم نیکبخت نیز بر من منت گذاشت و از دانش و تجربه اش مرا برخوردار کرد .

برای این که کتاب از ابعاد و مناظر دیگر مورد کارشناسی و ارزیابی قرار بگیرد ، یارانی را به کمک طلبیدم . اختر رودباری که دوست و همرزم سرور آلادپوش و از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق بود ، از زوایای متفاوتی به موضوع نگاه کرد و درست و غلط بودن برخی تحلیل ها و تفسیرها را به لحاظ رفتار سازمانی و تشکیلاتی در جریان مبارزات مسلحانه تبین کرد .

محمد مهدی موسی خان هم که فردی دقیق النظر و آشنا به منابع خارجی است از این حیث نکات ارزنده ای را خاطر نشان نمود ، سید محمد صادق فیض دوست روشن و همیشه همراهم نیز علاوه بر کارشناسی و ارزیابی و یادآوری نکاتی ، رنج و زحمت ویراستاری این کتاب را نیز متحمل شد .

حسین رضایی دوست متعهد و علاقمندم نیز پیگیر امور اجرایی و اداری این طرح بود ، اگر نبود این راهنمایی ها ، تذکرات و مساعدت ها شاید به درستی در نمی یافتم که در چه مسیری از تدوین و تحقیق حرکت نموده ام ، لذا زحمات و توجهات همگی ایشان را صمیمانه ارج می نهم .

با اغتنام فرصت ، از زحمات تمام دوستان و همکاران دیگرم ، زهره نوروزی و اکرم صادقی (حروفچین) ، اسدالله کرک آبادی (نمونه خوان) ، حمیده یادگاری ، عباس طباطبایی ، ناصر زاغری ، حسین نصیری ، محمد قبادی ، مجید غلامعلی شهرستانکی ، محمد صادق تبریزی و عسگر عباس نژاد که هر یک فراخور وسع و تخصص خود صاحب قدر و سهمی در این کتاب شدند ، تقدیر و تشکر می نمایم .

در انجام این آغازه بر خود فرض می دانم از همراهی و بردباری همسرم که همواره در طریقی چنین پر افت و خیز یاریگر و مشوقم بوده و هست با نیکی و اخلاص تمام یاد کنم .

محسن کاظمی ، آذر 1384

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 14 6 1389 6:14
اسارت شیرین
در بخش اول صحبت هاى ستوان دوم وظیفه سید مدهت الحسینى متولد ۱۳۴۴ هجرى شمسى که در سال ۶۳ در شرق دجله به اسارت نیرو هاى ایرانى درآمد را ملاحظه کردید. اینک بخش دوم و پایانى این گفت وگو را مى خوانید.
چه عوامل دیگرى روى شما و اسراى دیگر تاثیر داشت؟
شعارهایى که در پادگان روى دیوار نوشته بودند مثل این جمله از امام خمینى (ره) اسرار مهمانان جمهورى اسلامى هستند» و تمام رفتارهاى اعضاى کمیسیون و ایرانى ها. مهر و محبت و ایمان اخلاص آنها باعث شد روند توبه کردن و گسترش توابین بسیار بالا گیرد. ما با این مسائل زندگى و آن را از نزدیک لمس مى کردیم. به نماز جمعه مى رفتیم و از نزدیک با چشم خودمان مى دیدیم که در ایران، اسلام واقعى جریان دارد و این تحول اساسى در زندگى و تفکرات من و بسیارى از عراقى ها به وجود آورد. آن سال ها، دوران طلایى عمر من بود، دورانى که در زندان و پادگان به عنوان اسیر بودم. در رژیم صدام شاید به سمت کسب دنیا حرکت مى کردیم ولى حتما خسرت الاخره مى شدیم ولى در پادگان دین ما زنده شد و آخرت را یافتیم. من آزاد شدم، اسیر نبودم. در ایران در حالى کهف شکل اسیر داشتم ولى به سوى هدایت و آزادى حرکت مى کردم.
وقتى در سال ۶۸ آزاد شدم در پادگان به عنوان نماینده کمیته فرهنگى، طرح مدارس، طرح آموزش قرآن و امور بسیارى را اجرا مى کردیم و این وقت من را بسیار مى گرفت. چهار ماه پس از آزادى در پادگان تختى ماندم و بعد به پادگان کهریزک رفتم. آن جا حدود ۶۰۰۰ عراقى اسیر بودند و من و یکى دیگر از توابین تدریس و آموزش آنها را برعهده گرفتیم.

تا هنگام تبادل اسرا چه مى کردید
من کمک مى کردم تا اسرا به تصور صحیحى از جبهه حق و حقیقت برسند. اول گفتیم هر کس که اینجاست باید بداند که اینجا همه نماز مى خوانند و باید تکلیف شرعى خود را به نحو احسن بشناسند و به آن عمل کنند. پس از آزادى اسرا گروهى به عراق رفتند و در رژیم صدام شروع به گفتن حقایق کردند و باعث قیام مردم شدند، خیلى از آنها به شهادت رسیدند. مثلا یکى از اسرا که به عراق بازگشت به دلیل حمایت از امام خمینى(ره) جلوى پدر ومادرش توسط بعثى ها اعدام شد تقریبا اکثرا اسرا متحول شده بودند، یک سرى وارد سپاه بدر شدند و آنها که بازگشتند شروع به روشنگرى در مورد رژیم صدام کردند.
آنها روى دیوارها در خیابان هاى عراق شعار مى نوشتند و مردم را بیدار مى کردند.

کى براى دیدار با خانواده هایتان به عراق بازگشتید؟
بعد از ۱۹ سال و سقوط رژیم صدام به دیدار خانواده رفتم. تمام اعضاى خانواده بزرگ شده و بسیار تغییر کرده بودند. بزرگترها پیر شده بودند، دیدار زیبایى بود.

چقدر در عراق ماندید؟
سه هفته و بعد دوباره به ایران برگشتم.

باز هم به عراق رفتید؟
بله دومرتبه دیگر هم رفتم.

در ایران ازدواج کردید؟
بله، بعد از آزادى در ایران با یکى از زنانى که از عراق به ایران پناهنده شده بود، ازدواج کردم و حالا داراى ۳ فرزند هستم. یکى از آنها حافظ قرآن است. بقیه هم خوب درس مى خوانند و افتخار مى کنند که در ایرانند.

از خاطرات خود با شهید نظران بگویید؟
با شهید نظران خاطرات بسیارى دارم. یادم هست وقتى انتفاضه اول در عراق شروع شد برادرم درمیان نظامیان جدید به ایران پناهنده شد و آنها تحویل کمیسیون اسرا شدند. سرپرست ما هم با گروهى که مسؤولیت دریافت آنها را داشتند بود. شهید نظران اسم برادرم را دید و به او گفت که آیا این با مدهت نسبتى ندارد؟ او خودش سریع دنبال من آمد و گفت مژده بده. من قبلا خواب برادرم را دیده بودم. در ماه رمضان خواب هاى صادقه زیاد مى دیدم. دیدم برادرم با دو تا چوب در حالت بدى به سر مى برد و دلم گرفت که چرا او اینقدر مغموم و ناراحت است.
یک ماهى از این مساله گذشت ومن شوق دیدار برادرم را داشتم، یک روز شهید نظران به نمایشگاه آمد، اعضاى کمیسیون هم همراهش بودند. شهید به من اشاره کرد، رفتم کنارش گفت خبردارى که برادرت اینجاست؟ گفتم بله ولى هنوز او را ندیده ام، این را که شنید خیلى ناراحت شد و به سرپرست ما گفت که او را نبردى هنوز برادرش را ببیند؟ و با همان عصبانیت ادامه داد: این ها برادرند، مى دانى برادر یعنى چه؟ خیلى خجالت کشیدم که ایشان جلوى اعضاى کمیسیون اینطور از من دفاع کرد، مگر من کى هستم، یکى از کوچکترین اعضاى تشکیلات اما او انسانى کامل بود و به همه اهمیت مى  داد، سرپرست گفت: فردا او را به ملاقات مى فرستم.

فردا او را دیدید؟
بله از صبح تا شب با هم نشستیم و خیلى حرف زدیم. سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم یک ماه که گذشت مشکلاتى براى او پیش آمد. شهید نظران پیشنهاد داد که او بماند و ما کارهاى پناهندگى او را انجام دهیم ولى برادرم قبول نکرد و شهید نظران گفت او را با هواپیما مى فرستیم. برادرم به فکر مادرم بود که بیمارى شدیدى داشت و به برادرم وابستگى خاصى نشان مى داد. ما همه به تصمیم او احترام گذاشتیم وقتى رفت نمى دانم چه کسى به عراقى ها گزارش داد که این با برادرش در پادگان پرندک رباط کریم دیدار کرده است براى او مشکلات بسیارى به وجود آمد. بعد از برگشت ازدواج هم کرده بود و تا پرونده اش کامل شد به سراغش مى آیند و از او مى پرسند تو در ایران با کسى ملاقات کردى؟ مى گوید: نه بلافاصله او را دستگیر کرده و به زندان مى برند. دو هفته زیر شکنجه سکوت مى کند یکى از اقوام مادرم با پارتى او را آزاد مى  کند و بلافاصله برادرم به اردن رفت و از آنجا به مالزى و الان در آن کشور اسلامى استخدام شده است. آن کسى هم که او را یارى داد، اعدام شد.
از کار هاى هنرى که تا کنون انجام داده اید، بگویید
یک مدت معلم بودم بعد در یک نمایشگاه دائمى کار کردم کسى از من خواست تا ۱۷ تابلو با موضوع متفاوت اسراى عراقى و ایرانى برایش ترسیم کنم و بعد ساخت ماکت، پوستر، مجسمه و نقاشى برجسته ها و تندیس هاى موزه انقلاب اسلامى و موزه دفاع مقدس به من سفارش داده شد و من براى موزه دفاع مقدس شروع به کار کردم و اکنون ماکت عملیات بیت  المقدس در حد آماده سازى است و بسیار زیبا و تاثیرگذار از آب درآمده و ما آن را پروژه اى درسطح ملى مى بینیم و از همه هنرمندان دیگر هم مى خواهیم بیایند و براى موزه دفاع مقدس فعالیت کنند.

بازدیدکنندگان از نمایشگاه و موزه چه کسانى هستند؟
آدم هاى برجسته سیاسى، فرهنگى و هنرى، هنوز براى عموم آماده نیست.

چند وقت روى این پروژه کار مى  کنید؟
حدود چهار سال و نیم.

چقدر طول مى کشد تا به مرحله نهایى برسد؟
طرح هنوز درمرحله تصویب است. وقتى کاملا تصویب شود تازه گروه هاى مختلف با فرهنگ و دید ملى باید وارد شوند تا کارى گسترده و بزرگ انجام شود.

از اینکه یک عراقى که روزى دشمن ایران بود،الان به عنوان مروج فرهنگ دشمنش مى کوشد، چه حسى دارید؟
در زمان پیامبر(ص) ملیت تعیین کننده خوب و بد بودن فرد نبود، اکنون نیز این مهم نیست که من عراقى باشم یا ایرانى، مهم این است که حق را از باطل تشخیص دادم و حالا سعى مى  کنم تمام توانم را براى ترویج تفکر حق بگذارم، دیگر بقیه اش اهمیت نداردکه ایران روزى دشمن عراق بوده، اصلا دیگر ربطى به من ندارد که دولت بعث به ایران حمله کرد یا متجاوز بود و براى من ترویج حق و طرد باطل اهمیت دارد. من دوست دارم براى ایران کارکنم و با نقاشى، برجسته سازى، ماکت و پوستر و هنرم حقیقت را به همه جهانیان نشان دهم و این کار من جهانى و براى تمام مردم دنیاست.

محمد على آقا میرزایى

 

دسته ها : خاطرات
جمعه 12 6 1389 16:52
X